« از غرایب | صفحه اصلی | مرام یعنی شما و عبوس نباشید! »
خیر نامحدود-3
سلام!
این روزها نه که به شدت سرمون شلوغه و وقتِ سر خاروندن هم نداریم؛ قرارمون با دوستان موکول شد به صبحونه! جاتون خالی امروز با دوستان بسیار بسیار عزیزی برای صرف صبحونه رفتیم گل رضائیه و حسابی چسبید. دیروز هم که با دوستای خوب دبیرستانم بودم و کلی از خاطرههای زمان بچه مثبتیّتم زنده شد. روز قبلترش هم در یه جمع دوستانه و خودمونی تولد سینای بسیار بسیار عزیزمون رو برگزار کردیم و مقام شامخش رو بزرگ داشتیم! بازم جاتون خالی، اون هم چسبید. :دی
خلاصه همین طور که می بینین خیلی درگیریم و فرصتی نیست برای وبلاگ نوشتن؛ برای همین- قابل توجه میرزا :دی- گفتم یه درس دیگهی رانندگی رو بذارم اینجا تا «راز» جانم هم خیلی سوت و کور نشه.
***
دیدین بعضی از آدما آروم و قرار ندارن؟ هی میخوان برای خودشون دردسر درست کنن. هی یه دشمن فرضی تعریف میکنن واسه خودشون و میخوان باهاش مبارزه کنن. شب و روز به این فکرن که طرف چی کار میکنه، تا اونا هم یه جوری ازش تقلید کنن؟ همهش به این فکر میکنن چی بگن حال طرف رو بگیرن؟ منتظرن یه حرفی یه جا بزنه، بگن آخ آخ دیدی؟! دیدی؟! با من بودها؛ یه جوابی بهش بدم که حظ کنه. حالا بررسی هم بکنی میبینی فرد موردنظر اصلاً حول و حوش مقصود اون آدم هم فکر نمیکرده! اینجور آدمها، همهش مواظبن مبادا یه وقت عقب بمونن و خلاصه هزار زجر و مصیبت به خودشون میدن، غافل از اینکه طرف مقابل اصلاً خبر نداره که اون بنده خدا داره اینقدر خودشو خفه میکنه و میکشه! بدتر از اون، گاهی هم که خبر میشه فوق فوقش اینه که میخنده و میگذره و آروم آروم کار خودش رو میکنه. پویان که اینجور موقع ها می گه: «بینوا! گناه داره!». - جملهی آخر رو واسه این اوردم که یادی هم از پویان کرده باشم:))):دی
خلاصه، واسه اینکه دوستانی که سری این طرفا میزنن، دستِ خالی برنگردن، یه دونه دیگه از درسهای عزیزم رو میذارم اینجا تا همگی با هم بخونیم و زندگیمون رو راحت بگیریم! کار خودتون رو بکنید عزیزان؛ چی کار دارین که بقیه چقدر از شما زدن جلو یا عقب موندن؟ خوش بگذرونین که دنیا دو روزه! :دی هر روز هر روز، مسابقه ندین. از سفر لذت ببرین بابا جان! :دی چه کاریه آخه؟ :))
این هم از درس امروز؛ نمیگم لذت ببرین تا میرزا ناراحت نشه. ;)
نهم. زندگی مسابقه نیست؛ سَفَر است
مسابقههای ماشینسواری ـ از رالیهای کوتاه و چند روزه تا مسابقههای فرمولا و سرعت و وحشیبازیهایی مثل نَسکار ـ هر یک هدفی مشخّص دارند و به منظوری طرّاحی شدهاند. در یکی باید درست نقشه بخوانی؛ در دیگری درست به موقع دنده عوض کنی تا سریعتر برسی و در یکی دیگر، باید از کمند حریف فرار کنی. با همهی تفاوتها، مسابقهها در یک موضوع مشترکند: در هیچکدام نقطهی شروع، خط پایان، هدف و جایزه را شرکتکنندگان تعیین نمیکنند. همه چیز از پیش مقدّر و معلوم و معیّن است.
در سفر با خودرو امّا ـ به نسبتِ مسابقه ـ بیشترِ عاملها را تو ـ خودت ـ تعیین میکنی. تو، بسته به میلت ـ که رانندهی روزی یا شب ـ میدانی کِی باید حرکت کنی؛ هر جا دوست داشته باشی، توقّف میکنی؛ هر وقت خواستی، کناری میایستی و منظرهای را تماشا میکنی و حتّا ممکن است مسیرت را در میانهی راه ـ بنا به خواستِ خودت ـ تغییر دهی و تجربهای تازه را رقم بزنی.
***
رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان بداند! رقابتْ بد نیست؛ امّا، فهمِ عام میگوید خودرو بیشتر برای سفر طرّاحی شده تا مسابقه. اگر مسابقه عادت شود، دستِ بالا میشوی «شوماخر» که رقابت، حرفهاش است. بدبخت است آدمی که زندگیاش تمام و کمال، حرفهای باشد! آنوقت مسابقه که میدهی، هیچ لذّتی از مناظر اطرافت نمیبری. تنها اعمالی مکانیکی را ـ که در تمرینها آموختهای ـ با کمترین خلّاقیّت ـ چراکه خلّاقیّت ریسک دارد! ـ با محاسبات پیچیده انجام میدهی تا فقط و فقط چند صدم ثانیه از حریفت زودتر به خط پایان برسی. اینجا هیچ چیز در اختیار تو نیست: قراردادت با باشگاه یا شرکتی که حامی توست، تعیین میکند کِی باید برانی و کِی بازنشسته شوی و نقشهی مسابقهست که نشانت میدهد کجا باید بروی و کجا نه.
رانندهی جوان بداند! زندگی خوب و آرام بیشتر از آنکه پیروِ منطق مسابقه باشد، دنبالهروی فلسفهی سفر است. تعمّق، تأمّل، آهستگی، لذّت، آب و هوای نو، آرامش، تجربههای تازه و تنوّع ـ همه و همه ـ همبستههای سفرند که هیچگاه با مسابقه به چنگ نمیآیند. هرقدر در مسابقه، قواعد و ضوابطْ از پیش مقدّر شده؛ در سفر دستت باز است و آزادی. میدانم که آزادیِ مطلق ممکن نیست: وضعیّت آب و هوا، میزان درآمد و تعداد روزهای تعطیل، آزادیمان را در سفر محدود میکنند؛ ولی همینقدر آزادی و رهایی موجود در سفر را هرگز در مسابقه نخواهی یافت. دنیای آدمِ مسابقه، تنگ است؛ همه چیز محدود شده. در عوض اهلِ سفر، دنیایش را باز و رها و گشاده و بزرگ میخواهد.
***
بسیاری را میشناسم که عمرشان را برای رقابت گذاشتهاند و هنگامیکه به جای مقام اوّل، دوّمی را به چنگ آوردهاند، دیوانهوار از زمین و زمان شکایت کردهاند. وضعشان اصلاً بد نبوده، ولی رقابت آنها را طوری بار آورده که نگاهشان تنها به قلّه باشد و قدرِ منزلت و مقامی را که دارند، ندانند و ناشکری کنند و نفهمند که حالا هم روی قلّه ایستادهاند؛ گیرم قلّهای دو سه چند متر کوتاهتر. کسانی را هم میشناسم که راه را از دشتِ پست تا بلندبالاترین قلّه، خوشخوشان میروند؛ در طول مسیر بسیار بسیار میآموزند؛ لذّت میبرند؛ خوشحالند و از قضا وقتی چشم باز میکنند، میبینند ـ گیرم دیرتر ـ درست نوکِ قلّهی اصلی هستند.
و باز هم....خودتون میدونید دیگه:دی;)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
و البته که ما خودمان می دانیم خانم. من نگرانم این طور که پیش می رود فردا پویان را ببریم بالای منبری چیزی بعد همگی فیض ببریم و اشک بریزیم. دو نقطه دی
========
:))))))) از دست تو!
حالا منبر و اینا رو نمی دونم. اما بهت قول می دم اشک نریزی. می شناسی که;):دی
میرزا | August 9, 2007 02:56 AM
آقای پویان.
هر وبلاگی یک اوجی دارد. اما همان طور که می دانید بعد از اوج سقوط است.
وبلاگتان با سرعتی باورنکردنی دارد سقوط می کند.
امیدوارم دوباره پرواز را به خاطر بیاورید.
-----
پویان:
سلام :)
ممنونم که نظرتون رو گفتین و به طبع متأسفم که وبلاگمان گویا دیگر چندان خوشایندتان نیست. هرچند برای خودم وبلاگمان الان دوست داشتنی تر از پیش است. به هرحال، با اینکه نمیتوانم تضمین کنم خط سیر مشخص یا پیشین را دنبال کنیم؛ امیدوارم که گاهی چیزی باب طبعتان اینجا پیدا کنید.
باز هم ممنونم :)
میناز | August 9, 2007 01:51 PM
۱) این قسمت خیر نا محدود خیلی چسبید. ممنونم از هر دو تون. :-)
۲) من هم مثل آقای پویان از حال و هوا و اتمسفر جدید وبلاگ بیشتر خوشم می آد. کاش این دوست خوبمون اول نوشته اش یه (به نظر من) اضافه می کرد!
به هر حال نظر هر کسی محترمه. اما من مخالفم.
خوب باشید. :-)
-----
ممنونم باران عزیزم، تو همیشه به من و پویان لطف داری:*
باهات موافقم که نظر هر کس محترمه.
باران | August 9, 2007 08:51 PM
من ده دوازده ماه خواننده ی وبلاگ تان بودم. با وضعیت جدید راز بیشتر از قبل کیف می کنم.
این نوشته هم خیلی خوب بود. دوست دارم بدونم چند تا نوشته از این سری وجود داره؟
ممکنه به شیوه ی قطره چکان به ما ندین؟ یک دفعه همه رو بذارین خب!
-----
ممنونم که خواننده ی وبلاگ ما هستید و خوشحالم که لذت می برید:)
والا از این دست نوشته که تا دلتون بخواد دارم:دی
اما این سری، 13 درس رانندگیه. قبلا هم گفته بودم.
اما دوست عزیز، اگر من به شیوه ی قطره چکانی عمل نکنم که اینجور موقع ها که وقت نوشتن نداریم هیچ کدوممون، دستم خالی می مونه:دی
وسوسه های مرد متولد تابستان | August 9, 2007 08:55 PM
سلام!
خب منتظرش بودم!ومنتظر بقیش هم می مونم!
فقط چرا یکهو رفتید سر نهمی؟
---------
:)) سلام. به خاطر همون چند سطر قبلش که نوشتم. این روزها از این دست آدم ها زیاد می بینم:)
علی | August 9, 2007 10:12 PM
هر شکستی مقدمه پیروزیه و من خیلی خوشحالم که بالاخره نوبت پیروزی این وبلاگ هم شد ؛) :دی
------
شکست و پیروزی رو بی خیال:دی
کجایی؟ هیچ خبری ازت نیست!
حمید | August 10, 2007 07:33 PM
کی بود گفت اینجا خوب نشده؟ از وقتی سیما جونی اومده ما که کلّی لذت می بریم و تازشم، درس هامون رو هم، بهترترتر یاد می گیریم. فقط این که،باور کنید تا شما بیاید و درس بعدی رو بدید،ما درس قبلی رو از بر شدیم؛ فقط تو رو خدا،خون به جیگرمون نکنید تا درس بعدی!
------
:)))) قربونت برم که اینقدر مهربونی. واسه درس ها یه کاری می کنم. شاید واسه تو کلاس خصوصی گذاشتم. چون مثل اینکه سرعت یادگیری ت خیلی رفته بالا;)
آرام | August 11, 2007 07:04 AM