« خیر نامحدود - 1 | صفحه اصلی | ویکیپدیا و علوم انسانی »
خیر نامحدود - 2
نه که استقبال از پست قبلی خیلی زیاد بود، گفتم بیشتر از این منتظرتون نذارم! :دی
این نامه رو خیلی خیلی دوست دارم و هر بار که میخونم، لذت میبرم. دوست دارم شما هم حتما بخونین. :)
سوّم. باید که بزرگوار باشی؛ بزرگ بودن شرط نیست:
در جادّهای باریک میرانی. پشتِ کامیونی ماندهای و جلویت را خوب نمیبینی و نمیدانی خودرویی از روبرو میآید یا نه؟ نمیدانی میتوانی سبقت بگیری یا نه؟ کمی به سمتِ چپ میآیی و دید میزنی. خودرویی از روبرو میآید و سرعتش بیشتر از آن است که بتوانی پیش از رسیدنش، کامیون را رد کنی. پشیمان میشوی از سبقتگرفتن. ماندهای معطّل؛ که ناگهان، دستِ مهربانِ راننده از پنجرهی کامیونی که پشتش ماندهای، بیرون میآید و راهنماییات میکند که میتوانی بیهیچ خطری سبقت بگیری؛ چراکه او جلو را میبیند ـ خوب میبیند، چون بالاتر از همهی دیگر خودروهای جادّه است. سبقت که میگیری، در ذهنت، با صدای مردانهای روی گلگیرِ چپ را میخوانی: «تو برو، سفر سلامت!» زیر لب، معرفتش را تحسین میکنی. برایش دعا میکنی که او هم سالم بماند و سفرش، بیخطر باشد.
***
رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان بداند! در زندگی، هرقدر بزرگتر باشی؛ هرچه بیشتر پیشِ رو را ببینی، مسؤولیّتت در مراقبت از دیگران بیشتر میشود. تو آیندهی جادّه را ميبینی؛ تو یک سر و گردن بالاتر از دیگرانی؛ پس ـ درست به همین خاطر ـ بیش از آنان مسؤولی. شکوهِ تو، نه در فرادست بودن، که در مراقبتیست که در حق دیگران روا میداری؛ در آرزوی نیک و «سفر بخیر»یست که نثارشان میکنی. شکوه و بزرگی تو در عظمتِ ظاهریات نیست، در این است که دیگران را پشتِ خودت نگه نمیداری؛ بلکه برعکس، به آنها اجازه میدهی از تو جلو بزنند و سبقت بگیرند و حتّا، راه را ـ راهی که خوب میشناسی و حالا هم از برج دیدهبانیت به نظارهاش نشستهای ـ به آنها نشان میدهی و دعا میکنی که سلامت به منزلگاه برسند. در عوض، آنها هم دعای خیرشان را نثارت میکنند. کهنهکار میگوید: یاد گرفتهام که خیر و خوبی هیچگاه محدود نیست. خوبی برای دیگران، برای خودِ توست. از درسهایم آموختهام که یکی از دلایل جاماندگی، تصوّر «خیرِ محدود» است: اینکه خوبیها تمام میشوند و به من نمیرسد! میانبری اگر یافتی، به همه نشانش بده و منتظر بمان تا از خیرش بسیار بیش از آنکه انتظار داشتی، نصیبت شود.
***
معرفتِ رانندههای کامیون، از کودکی در ذهنم حک شده. آنوقتها که گرگان زندگی میکردیم. یکبار، مادرم در تهرانِ پر از بزرگراه و غریب، میراند. راه را گم کرد. برای ناآشناها، اصلاً عجیب نیست درمانده شدن در زنجیرهی بزرگراههای تهران ـ که آنروزها حتّا به اندازهی امروز، پیچیده نبود. مادرم در شهر گم شده بود و رانندهی خیرخواهِ کامیونی، کنارهی بزرگراه توقّف کرد. مشکل را پرسید. نشانی را نگاه کرد. راهش را دور کرد و به مادرم گفت «پشتِ سر من بیا.» همیشه دعایش میکنم.
....( این یعنی باز هم پایانِ نامه سانسور شده :دی :-")
مرتبط:
خیر نامحدود - 1
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
اينجا را كم و بيش خوانده ام. هيات و قالبش را دوست مي دارم و نوشتني هايتان خواندني ست؛ هر دو عزيز
سلام و سپاس از شما كه دوست داشتني ترين نوشته هاي عزيزترين تان را به اشتراك گذاشته ايد در اينجا
در زندگی، هرقدر بزرگتر باشی؛ هرچه بیشتر پیشِ رو را ببینی، مسؤولیّتت در مراقبت از دیگران بیشتر میشود. تو آیندهی جادّه را ميبینی؛ تو یک سر و گردن بالاتر از دیگرانی؛ پس ـ درست به همین خاطر ـ بیش از آنان مسؤولی. شکوهِ تو، نه در فرادست بودن، که در مراقبتیست که در حق دیگران روا میداری؛ در آرزوی نیک و «سفر بخیر»یست که نثارشان میکنی. شکوه و بزرگی تو در عظمتِ ظاهریات نیست، در این است که دیگران را پشتِ خودت نگه نمیداری؛ بلکه برعکس، به آنها اجازه میدهی از تو جلو بزنند و سبقت بگیرند و حتّا، راه را ـ راهی که خوب میشناسی و حالا هم از برج دیدهبانیت به نظارهاش نشستهای ـ به آنها نشان میدهی و دعا میکنی که سلامت به منزلگاه برسند
فوق العاده بود
----
:) واقعا ممنونم. جایی که انتخاب کردید دقیقا جایی از نامه است که هر بار می خونم دلم می لرزه. خوشحالم که نامه ی عزیز من رو دوست داشتید:)
اينجا هميشه جنوب | July 17, 2007 01:39 AM
از بچگی راننده های کامیون و مخصوصا تریلی آدم های قوی و مسؤولی به نظرم میومدن تا اینکه تو یه سفر که از شمال داشتیم به این حسم ایمان آوردم. تو جاده هراز وقتی یه سواری میخواست به زورسر پیچ از کامیونه جلو بزنه از جهت مخالف اتوبوس اومد و کامیونه برای اینکه جا برای سواری باز بشه و نره زیر اتوبوس خودش رو انقدر کشید سمت راست که خورد به صخره های کنار جاده. واقعا صحنه اثرگذاری بود
باز هم ممنون از هردوتون :)
-----
:)
لیلا | July 17, 2007 08:28 AM
"خیر محدود" تقابلاش با ایدهی وجود خیر نامحدود را دوست دارم. این دومی عرفانای است امید بخش و پیشران. کاری ندارم که میتواند معنایی داشته باشد یا نه، اما میدانم که آدمها را عاشق میکند.
-----
همینطوره! :)
SoloGen | July 17, 2007 11:35 AM
این واسه تویی که این قدر دست و دل بازی :-*
در ضمن پنجشنبه و جمعه ساعت 21:45 کانال 2 تله ویزیون مون مستندی داره که توش با رامین جهانبگلو مصاحبه شده.
----
مرسی خانوم هم به خاطر :* و هم به خاطر اطلاع رسانی;)
آرام | July 17, 2007 02:05 PM
سلام
سیما خانم،راستش فکر کنم کاری که شما کردید و قسمتهایی از اون نامه ها را گذاشنید که ما هم بخوانیم کمتر از کار راننده کامیون نباشه...من که خیلی لذت بردم،ممنون که راه دادید ما رد بشیم!بازم منتظرِ ِ"تو برو سفر سلامت " هستیم
با تشکر فراوان...
------
:))) ممنون سورنای عزیز. ما رو راننده کامیون هم کردی;):دی.
خیلی جالب بود.
خواهش می کنم. کاری نکردم. خوشحالم که دوست داشتید:)
سورنا | July 17, 2007 05:09 PM
نه؛ دروغ گفتم!
چهارشنبه و پنجشنبه! این هم از معایب اطلاع رسانی اینجانب!
------
پیش میاد عزیزم. عیب نداره. به هر حال دستت درد نکنه:)
آرام | July 17, 2007 06:57 PM
اصلش همون آخرشه !! اینطوری که فایده نداره ، مثل اینه که یه حکایت از قابوس نامه نوشته باشی !!
-----
:)) حالا شما تخفیف بدید دیگه. حکایت قابوس نامه هم که بد نیست. خوبه:دی
vahid | July 18, 2007 11:47 AM
فقط خوبها میتونن خوبیها رو به یاد داشته باشند و از میان این همه راننده کامیون که بعضی هاشون واقعا اعصاب خردکن هستند ، اونایی رو به یاد بیارند که خوب بودند!
خوشبحالتون که اینقدر خوبید!!
------
اگه بدونید چقدر باهاتون موافقم. منم همیشه به پویان همینو میگم: خوش به حالت که اینقدر خوبی.
خوشحالم که شما هم به نتیجه ی من رسیدید. ممنون:)
حمیدآقا | July 19, 2007 12:57 AM
با سلام به پویان و سیمای عزیز
من یه سوال داشتم که ارتباطی هم به این پست نداره .ادرس سایت پیشخوان نت را می خواستم.دنبال نقد کتاب خداحافظ گاری کوپر رومن گاری هستم...اصلا هنوز سرور سایت فعاله ؟...ممنونم اگه جواب بدید
-----
نه قربان! خدا بیامرز شده... :)
amir | July 21, 2007 01:14 PM
باید ببینین شما چقدر خوب بودین که پویان فقط خوبیها رو می بینه... :)
-----
اوه! شمادیگه خیلی منو تحویل گرفتین ها:دی
فکر نکنم این نگاه پویان به من ربطی داشته :)
Baran | July 21, 2007 03:40 PM
خانوم سلام:)
-------
سلام از ما ست:دی
آرام | July 22, 2007 05:43 PM
فکر کنم زندگی با این دید لذت بخش تر هم باشه.
-----
دقیقا همین طوره. زندگی با این نگاه خیلی خیلی لذت بخش تره:)
علی | July 22, 2007 07:34 PM
زمان این نامه کی بوده است احیاناً؟ (اگر خواستید بگویید البتّه!)
خوبی این جور نقل کردن نامه، این جور زدنِ ته نامه، این است که خودمان میتوانیم به دلخواه پرش کنیم؛ چیزی مانند همان بخش "Fill in the blanks" ِ امتحان زبانهای دبیرستان! :))
-------
زمان این نامه؟!
این ها 13 تا نامه بودند که به عنوان عیدی پویان بهم هدیه داد. البته تمام 13 روز عید طول کشید تا همه ی نامه ها به دستم برسه. هر روز یکی. واسه اینکه حوصله ام سر نره:دی
و اما آخر نامه ها. حقیقت اینه که چون آخر نامه خیلی از من تعریف شده حذفش کردم که بعداً دوستان نگن می خواسته از خودش تعریف کنه. وگرنه آخر نامه ها نکته ی خاصی وجود نداره. اصل مطلب همونیه که براتون گذاشتم:دی
خیالتون راحت راحت باشه:)
Asosh | July 22, 2007 10:17 PM
منظورم از زماناش، این بود که مثلاً برای یک سال پیش است یا چهار سال پیشتر؟
حالا همینجور کلّاً! :)
-----
آهان. راستش منظورم از عید, عید همین امسال بود. خب شد یا دقیق تر بگم؟;):دی
Asosh | July 22, 2007 11:33 PM
صدا از این تن خسته بیرون بیا و بگو هر چه گذاشتی با مهرت کسانی که دوستشان داشتی بگذرند. بی آنکه نگاهی به تو
بکنند تو را از راه برداشتند و بی آنکه حتی تو را لایق دوست داشتن بدانند گذری دیوانه وار کردند
به امید اینکه همه ی رانندگان کامیون مرامی چون دوست شما یا خود شما داشته باشند
----------
:)
mhmasoudi | July 25, 2007 12:00 AM