« سینما یعنی اغراق | صفحه اصلی | خیر نامحدود - 2 »
خیر نامحدود - 1
سخت گرفتار کارهای عقبافتاده هستم. راستش، خستهام از این همه دِد لاین و بدو-بدو و بیا-برو و آدمهایی که چپ و راست باید برایشان بگویی و بگویی و توضیح بدهی چه میکنی و ... آه! دریغا که عاقبت هم سر در نمیآورند! وقتی شبها به خانه میرسم، لذّتبخشترین کار دنیا – که خستگی روز را ناپدید میکند – خواندن نامههای پیشین است و گاهی مرور بایگانی «راز». نزدیک به هزار نامهی محترم دارم که این چهار سال بین من و پویان رفته و آمده و هر کدام جداگانه خاطره شده. همه عزیزند و مقدّس و هنوز از هر یک چیزی میآموزم.
نامههام را و «راز» را، مو به مو و خط به خط و جمله به جمله از برم و رازها را که پسِ پشت هر نوشته نهفته، میدانم. رازهایی را که تنها من میتوانم پشتِ تک تکِ آن جملهها و خطها بخوانم. خلاصه برای رفع خستگی، پوشهی اختصاصی نامهها را میگشایم و اتّفاقی یکی را باز میکنم و میخوانم و دنیایی خاطره، زنده میشود.
گاهی که شاکی میشوم و میخواهم ناسزا بگویم به استاد و همکار و همکلاسی؛ گاهی که تعجب میکنم از رفتار آنها و مقصر میجویم، میروم سراغ «درسهای رانندگی»ام – نوشتههایی که پویان، به بهانه و در پسزمینهی آموختنیهای رانندگی، امّا دربارهی زندگی برایم نوشته و به نظرم قشنگترین نامههاییند که کسی – هر وقت و هر جا – دریافت کرده. بارها خواندهامشان و هنوز میخوانم و هنوز لذّت میبرم و میآموزم از سطر به سطر نوشتههای پیامبرم.
غرض اینکه، پویان در یکی از نامهها نوشته «خیر، محدود نیست». پس، تکههایی از دو تاشان را اینجا و در یادداشت بعدی میآورم تا شما هم بخوانید و لذّت ببرید. که خیر محدود نماند و من تنها کسی نباشم که بهرهمندم.
قسمت اوّل، نامهی شمارهی 2،
دوّم. خوشبختی و پیروزی از آنِ «ما»ست:
در خودرو نشستهایم و به قصدِ مقصدی راه میافتیم. راه را نمیدانیم؛ یا نمیدانیم کدام مسیر خلوتتر است و سریعتر به مقصد میرساندمان. از هم میپرسیم. حدسهامان را طرح میکنیم. یکی، حدسی میزند که به نظر منطقی میآید. دیگری عقیدهاش را ابراز میکند یا میگوید «نظر ويژهای ندارم. هر طور خودت میدانی.» به توافق میرسیم؛ هرچند احتمالِ خطا هم میدهیم. راه میافتیم. متأسّفانه مسیر، اشتباه به نظر میرسد؛ یا مسیر درست است، ولی راهبندان، صف طولانی خودروها را ساخته.
دو حالتْ متصوّر است. یا آدمهای سازگاری هستیم و هرقدر هم بهموقعرسیدن برایمان اهمیّت داشته باشد، اشتباهمان را میپذیریم و سعی میکنیم با همفکری، مسیرمان را ـ در صورت امکان ـ تصحیح نماییم و با خنده و شوخی، تا رسیدن به مقصد، خوش بگذرانیم. یا حالتِ دوّم صادق است: آدمهای سازگاری نیستیم و هر یکی سعی میکند اشتباه را به گردن دیگری بیندازد. یکی میگوید: «من که گفتم نظر ويژهای ندارم. پس تو با بیفکری، به این وضعیّت دچارمان کردی.» دیگری پاسخ میدهد: «همیشه پایت را از قضیّه کنار میکشی و منتظر میمانی اشتباه کنم و تو بنشینی و غر بزنی.»
محرّکِ بیرونی راهبندان یا درستنبودنِ مسیر از یکسو و محرّکِ درونیِ تبرئه و اثبات بیگناهی خود و گناهکاری دیگری، از سوی دیگر، اعصابها را به هم میریزد. مسیر کوتاه و درست را شاید بتوان با اعصاب خراب طی کرد؛ ولی رانندگی در مسیرِ طولانی و نادرست با اعصابِ ناراحت، عذابی غریب است! اعصابِ راحت و شادی، اتّفاقاً در مسیر نادرست و طولانیست که کاراییش را نشان میدهد. وگرنه، در خوشی و وقتی که همه چیز درست است، اعصابها بهخودیخود راحتند!
***
رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان بداند! زندگی، امرِ اجتماعیست. «ما» در جادّهی زندگی میرانیم؛ «ما» اشتباه میکنیم؛ «ما» خوش میگذرانیم؛ «ما» به مقصد میرسیم و «ما» موفّق میشویم: اینطوری «ما» هیچوقت، شکست نمیخوریم. «ما» خوشبختیم؛ چون با همیم و میتوانیم به اشتباهاتمان فکر کنیم. چون میتوانیم با هم ـ در بدترین شرایط ـ خوش بگذرانیم. شکست، آنگاه است که «ما»ها بشوند «تو»؛ بشوند «من». وقتی خوبیها از آنِ «من» باشد و بدیها از آنِ «تو»، آنگاه که «من» برای تبرئهی خود، «تو» را گناهکار بشناسد، وقتِ بدبختیست. رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان میخواهد کسی را بشناسد، به رفتارش وقتی که خودش یا دیگری خطایی کرده ـ وقتی «ما» خطا کردهایم ـ توجّه کند.
***
عمّه و شوهرعمّه و دو عمّهزادهام برای نوروز در گرگان میهمانمان بودند. برگشتنی، اشتباهی از «هرَاز» به سمتِ تهران رفتند و به راهبندانِ غریبی برخوردند؛ طوریکه سی کیلومتر از مسیر را سه ساعته آمدند. پدرم که متوجّه شد، تلفنی به عمّهزادههایم گفت: پیش آمده. اشکالی ندارد. بههیچوجه غرغر نکنید و اشتباه را گردنِ کسی نیندازید. پدرتان را با بهیادآوردنِ اشتباهِ دستهجمعیتان، عصبی نکنید و به زمین و زمان ناسزا نگویید و از بختتان ننالید. در عوض، موسیقی گوش کنید؛ حرف بزنید؛ خاطره تعریف کنید؛ خوش بگذرانید.
....( این یعنی پایانِ نامه سانسور شده :دی :-")
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
واقعا جالب بود! منتظر نوشته بعدیم!
-----
بزودی بقیه رو هم می ذارم :)
پاسپارتو | July 14, 2007 02:06 PM
:)
-----
:)
آرام | July 14, 2007 06:09 PM
تجربه نشون داده آدمایی که از اصطلاح ددلاین استفاده می کنن افراد با فرهنگی هستن !!
بقیشم به من مربوط نمی شه !
------
:)))))) خیلی بامزه بود. کلی خندیدم. حالا جدی می گی؟ یعنی امیدوار شم؟
;)
vahid | July 15, 2007 11:14 AM
سلام :)
نامه ها فکر کنم ارزش کتاب شدن داره ... مجانی چاپش نکنین :))
--------
سلام هدی جونم. چطوری تو؟ تنبل خانم؟؟
ای ناقلا. دستم رو خوندیا. منم تو فکر همین کار بودم. اما اول خواستم از ترفندهای بازاریابی استفاده کنم یکی دو نمونه اش رو اشانتیون بذارم اینجا که مردم مشتاق بشن فروش کتاب بره بالا;)
هدی | July 15, 2007 10:04 PM
خریدار که هستم . بازاریابم خواستی بازم هستیم :)
------
قربونت برم عزیزم. حتما خبرت می کنم:دی
پس تا کتاب چاپ شه سعی کن وبلاگت رو تند تند بنویسی که مخاطب هات زیاد بشه یه تبلیغ بدیم تو وبلاگت;):*
هدی | July 15, 2007 10:47 PM
همیشه از این تشبیه سفر به زندگی و برعکس لذت بردم و یاد گرفتم.خوب جواب میده;) منتظر بقیه اش هم هستیم سیما خانومی:)
-----
لیلای عزیزم منم کاملا باهات موافقم. حتما تا فردا پس فردا قسمت دوم رو هم میذارم:)
لیلا | July 16, 2007 08:17 AM
اگه ممکنه یه دونه با امضای جفتتون رو از الان بهم پیش فروش کنین.:)
-----
پیش فروش چیه، تقدیم می کنیم خدمتتون! :)اما ایشالا مال چاپ دوم رو چون چاپ اول تنهانسخه ش فروش رفت! :))))))
باران | July 16, 2007 04:48 PM
خیلی خوندنی بود. ممنون سیما جان!
و منتظر بعدیش هستم.
-----
خواهش میکنم :) من کاری نکردم از نویسنده ش تشکر کنین. :-"
محمد رضا | July 16, 2007 04:51 PM