« گلهای معرفت | صفحه اصلی | ممنونم:) »
نارون
کافه نارون رو بخاطر فضای خوب و مهماندارهای مهربون و ساده و صمیمیش دوست داشتیم. این فضای خوب باعث میشد که چند ساعت بنشینیم و چیزی بخوریم و به کارهامون برسیم. امروز بعد از یکی دو هفته اومدیم نارون که دیدیم ای دل غافل! دوستای مهماندارمون نیستن... :((
نارون سابق به چند دلیل برای ما جذاب بود. اوّل اینکه در پاساژ نارونِ نیاوران پیدا کردن اون همه سادگی و صمیمیت و دوری از تمام زرق و برقهایی که از اون محیط انتظار میره، خیلی ناب و دوستداشتنی بود. نارون بیشترِ این صمیمیت رو مدیون کافهچیهای مهربونش بود.
دو شهرستانی، با قیافههای ساده. که موقع حساب کردن، با لهجهی خاص خودشون، بدون اینکه «مهمان» رو شکسته ادا کنن، میگفتن : «مهمان باشید». اون آدمهای قبلی، حالا جاشون رو دادن به آدمهایی که سه-چهار تا از دکمههای پیرهنشون بازه و خودشون یه گوشه با «زید»شون نشستن و سیگار دود میکنن!
به قول پویان، بدتر ازآدمهای سوسولِ جدیدِ کافه، فضاشه که از اون حالت سنگین با تم قهوهای سوخته، تبدیل شده به یه جای جلف! لامپای توکار سقفیِ هالوژن جاشون رو دادن به لامپای آویز هالوژنِ رنگی که یه چیزیه بین چراغ و توپک!! و تابلوهای زشت و شمعهای زرد و قرمز جیغ، و یخچالی که پره از نوشابههای آمریکایی. دیوان حافظ و کلیات سیمین بهبهانی هم جاشون رو دادن به مجسمههای آفریقایی! نور مخفی یک رنگ و سادهی توی کانتر، تبدیل شده به یه نور آبی و یه نور قرمز که ...! :دی :))
ظرفهای ساده و هماهنگ قبلی، جاشون رو دادن به لیوانی که با نعلبکیش هماهنگ نیست و روی جای شکرش، چاپهای عجیب و غریب داره. دیگه حتّی ازاستاد پیری که مشغول ترجمهی کتاب بود و هر روز مییومد نارون و میز اختصاصی رزروشده داشت، خبری نیست – یا دستِ پایین ما ندیدیمش.
دلم خیلی برای دوستای مهربونمون تنگ میشه.بازم به قول پویان میتونیم امیدوار باشیم الان جای خیلی بهتری هستن و به خاطر تواناییهایی که دارن هر کار دیگهای رو شروع بکنن، حتماً موفّق خواهند بود.
پ.ن. این مطلب رو بیشتر از یک ماه پیش نوشتم. همون شب، به شدّت مریض شدم و بیماریم سه هفتهای ادامه داشت. چند تا احتمال وجود داره:
1- کافهچیهای جدید از نیّت پلید من- نوشتن این متن- خبر دار شدن و تو غذام یه چیزی ریختن.
2- تو غذام چیزی نریختن؛ امّا خب... آهشون دامنم رو گرفت. بالاخره اوّل کارشون میخواستم بیام نونشون رو آجر کنم!
3- واقعاً کیفیت خدماتشون اومده بود پایین و چیپس و پنیری که دادن بهم خوردم، یه مشکل اساسی داشت که سه هفته من رو درگیر کرد!
احتمال دیگه ای به ذهنتون می رسه؟ :دی
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
پیدا نیست چرا کافهها تازگی اینجور شدهاند: به بعضیشان که رسماً گرد مرگ پاشیدهاند؛ بسیاریشان که فستفودی شدهاند و اوّل باید پول داد و فیش گرفت و بعد چیزی خورد -که همان بهتر که نخورد! دیگریهایی هم که، اینطور، جای دود کردن مشتی «بدنکار»(!) با زیدهاشان!
---------
اوهوم. خیلی موافقم:(
Asosh | June 30, 2007 12:47 PM
سلام!
خُب، با این اوصاف لااقل باید یه چندتایی کافهی درست حسّابی که اون فضای "جلف" که ازش نام بردید رو بشناسید که فاقدش باشن! راستش به چنین فضایی نیاز دارم؛ یه جا که نه برای صرفِ خوشگذرانی و دوستدختر و دوستپسر بازی که برای فکرکردن و حتّی صحبت کردنِ خام ساخته شده باشن. سراغ دارین؟
------
:) والا دروغ چرا؟! الان چیزی به ذهنم نمی رسه. من خودم عاشقه شار هستم اما فکرنکنم به درد فکر کردن بخوره. واسه فکر کردن...
فکر می کنم اگه به نتیجه ای رسیدم می گم . بقیه دوستان هم اگه جایی رو سراغ دارن بگن. منم استقبال می کنم:دی
محمّد حسین | June 30, 2007 01:23 PM
چرا پاتوق سوخته لو می دین؟ اگه راست می گین پاتوق های نسوخته و خوب رو بگین! :))
-------
:)) با مزه بود. من قبل از اینکه کامنت شما رو بخونم تو کامنت قبلی پاتوق نسوخته امون رو هم لو دادم. من عاشق شار م . و 78 رو هم دوست دارم البته
باران | June 30, 2007 01:52 PM