« روزمرگیها | صفحه اصلی | نارون »
گلهای معرفت
چند وقت پیش، تو بحبوحهی کارهایی که از در و دیوار ریخته بود سرم، با پویان رفته بودیم دانشکدهی ما که مثلاً درس بخونیم. بعدِ صرف چایی و شکلات و کلّی گپ و بگو-بخند بالاخره رفتیم کتابخونه که شروع کنیم به درس خوندن.
دَمِ در کتابخونه که رسیدیم یکی از این وردستهای استاد راهنمای عزیز، ما رو دید و گفت چه نشستهای که دکتر جان، کارِت داره. خلاصه ما هم به آقای شیوا گفتیم شما بشینید و درستون رو مطالعه کنین، تا ما بریم و سه سوته برگردیم. از اونجا که هر وقت میرم پیش این استاد جانم سه سوت می شه سه ساعت، بعدِ حدود یه ساعتی با سَری پایین و گردنی کج برگشتم کتابخونه خدمت جنابشون.
دیدم طفل معصوم بغ کرده نشسته و به جای کتابِ درسی ـ که قرار بود بخونه ـ یه کتاب داستان خوشگل موشگل گرفته دستش و مشغوله. کلّی خجالت کشیدم و تو دلم هر چی فحش بلد بودم به این استادِ وقتنشناس دادم که باعث شد من این همه پویان رو تنها بذارم. کلّی معذرتخواهی کردم و اونم کلّی گفت نه بابا! من نشستم اینجا کتاب خوندم و تقصیر تو نبود که و از این حرفها.
خلاصه نشستم سرِ کارم و به شدّت مشغول مطالعه بودم و اصلاً حواسم به دور و بر نبود. یه خورده که گذشت دیدم داره صدای فِنفِن میآد. چون کلّی حس گرفته بودم و مثلاً داشتم با جدّیت کار میکردم اوّلش به روی خودم نیووردم. یه خورده دیگه گذشت؛ دیدم نخیر! صدای فِنفِن قطع نمیشه که نمیشه. سرم رو بلند کردم... آقا! چشتون روز بد نبینه. دهنم شیش متر واموند. دیدم پویان جان دارن هایهای گریه میکنن! (هایهایش خیلی یواش بود البته... من فقط فِنفِنش رو می شنیدم!) من و بگی....
اوّلش خواستم ادای این دختر مهربونا رو در آرم. گفتم وااایییی چی شدی؟ الهی بمیرم من! چرا گریه میکنی؟ دیدم یه نگاه کرد به کتابه و بدتر شد. کلّی جلوی خودم رو گرفتم که با احساسات بچّه، بازی نکنم؛ اما خب، چی کار میکردم؟ دست خودم نبود... یه هو پِرت زدم زیر خنده! حالا شما وضعیّت رو تصوّر کنین. وسط کتابخونهی مرکزی دانشکدهی فنّی که پره از آدم، آقا نشستن و دارن هایهای گریه میکنن و منم دارم غشغش بهش میخندم. این خانمهای دانشجوی اهل مطالعه هم هی از سرِ میز رَد میشن و یه نگاه به قیافهی معصوم و مظلوم پویان میندازن و یه چشمغرّه به من میرن... انگار که من هند جگرخوارم و پویان هم حمزه، عموی پیامبر!
چند بار گفتم پویان ترو خدا... الان اینا فکر میکنن من چه بلایی سرت آوردم که اینطوری داری مظلوم گریه میکنی. خداییش آدم نگاش میکرد دلش کباب میشد. دیدم نخیر! فایده نداره. ظاهراً کتابش خیلی سوزناکه... منم تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به اون راه و سرم رو حسابی گرم کردم که اصلاً انگار من خبر ندارم یکی بغل دستم داره فِِِنفِن میکنه. فقط چند وقت به چند وقت، یواشی یه دستمال کاغذی میدادم بهش.
خلاصه یه نیم ساعت که گذشت کتابه تموم شد. منم فوری ورش داشتم گذاشتم تو کیفم. رسیدم خونه؛ شام نخورده، با کلّی کار تلنبار شده، نشستم به قصّه خوندن. سرتون رو درد نیارم، بعد دو ساعت گوشی رو ورداشتم. شماره گرفتم... این دفعه نوبت پویان بود که فِنفِن بشنوه. بیتربیت کلّی هم بهم خندید! اصلاً احساسات من رو جدی نمیگیره :دی :-"
مممم... حالا همهی اینا رو گفتم که چی؟ عرض میکنم.
قضیه از این قراره که داستانی که ماجراش رو گفتم داستانِ آخر کتاب «گلهای معرفت» (نوشتهی اریک امانوئل شمیت، ترجمهی سروش حبیبی، نشر چشمه) بود. پویان گفته بود بقیهی داستانهای کتاب هم قشنگه. منم دیشب تا خود صبح نشستم و دو تا داستان باقیمونده رو هم خوندم.
فقط خواستم بهتون بگم که کتاب فوقالعاده قشنگی بود. بخونیدش. :پی امّا نمیدونم چرا اینقدر طولانی شد! :-"
پ.ن. به خدا من دلم میخواد تو ستون روزمرگیها بنویسم. پویان نمیذاره. میگه نوشتههات دیده نمیشن. حالا دیگه حدوداً سه ماهی میشه که قراره به آقای حمیدرضا ایمیل بزنه و بخواد مشکلات طرّاحی سایت رو درست کنن. انشاءالله ـ گوش شیطون کر ـ هر وقت این اتفاق افتاد من هم میرم تو ستون خودم مینویسم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مرسی! این یادداشت یکی از بهترین معرفی کتابهائی بود که خونده بودم :D
البته سوگند میخورم زیاد نخندیدم!!! :P
بههرحال در اسرع وقت این کتاب رو میخونم. ممنون (یاد زمانی افتادم که داشتم "چنین کنند بزرگان" رو میخوندم؛ قضیه برعکس بود. تو تاکسی نشسته بودم و یهو پقی زدم زیر خنده و بعد یهکم بلندتر و بعد دیگه قهقهه شروع شد. کتابو ول کرده بودم و هرهر میخندیدم، مسافر بغلیه هم کتابو گرفت ببینه چه خبره، اونم شروع کرد!!! حالا دارم فکر میکنم با حساب اینکه به طور معمول به خاطر ضعف چشم،همینطوری دستمال دستمه و کتاب میخونم، احتمال موقع خوندن داستان مورد بحث آبقند لازم بشم!!!)
بازم مرسی
سرخوش باشید و شاد امیدوارم
------
:)) خیلی خوشحالم که خوشتون اومده. البته شاید ما زیادی حساس بودیم. خیلی دلتون رو صابون نزنید که آب قند نصیبتون بشه;)
ساسان م. ک. عاصی | June 26, 2007 01:06 PM
:D:D:D می روم می خرمش
--------
امیدوارم که خوشتون بیاد. حالا زیاد گریه نکنید ها:دی;)
فرناز | June 26, 2007 02:14 PM
به به؛ چه خوب که قراره بیشتر بنویسید؛ خسته شدم بس که اومدم و رفتم و هر بار چشمم به همون نوشته ی ِ قبلی خورد!
راستی اون نوشته ی ِ"از لحظه های با تو بودن" ات رو هرگز فراموش نمی کنم؛ فوق العاده بود، تلفنی برای خیلی ها خوندمش.حالا اگه این استاد ما به اسم خودش چاپش نکنه خوبه! چه خوب می شه باز هم از این ها بنویسید:))
----
آرام عزیز، ممنونم از این همه مهربونیت:)
آرام | June 26, 2007 03:03 PM
این اثرپذیری ژرف و عمیق (!) شما و پویان را، احتمالاً، باید بر پایهی نظریهی بافتار اثر جناب پویان بررسی کرد؛ چون من که دو سالی پیشتر آن داستان را خواندم، و تازه آنوقتها هم بسیار سانتیمانتالتر از حالا بودم، هیچ احساس اندوه نکردم! و خب، شاید که مشکل از من بوده! :)
------
نمی دونم. شایدم. اما یادمه تا یه جاهاییش با خودم می گفتم اینکه حالا خیلی هم گریه نداشت. راستش یه جورایی مقاومت کردم اما دیگه چند صفحه آخرش اصلاً دست خودم نبود.
Asosh | June 26, 2007 05:29 PM
نه سیما جان! اینطوری نه!!!
-----
سولوژن عزیز، آی کیوی من رو با آی کیوی خودت مقایسه نکن. بابا واضح تر بگو کدوم طوری نه؟:)
SoloGen | June 26, 2007 10:50 PM
من بيشتر دوست دارم بدونم نظر آقاي پويان راجع به اين نوشته چيه(رك و راست). من كه لذت بردم و بدم نمياد بازم از اين دست بخونم. با اجازه سولوژن "آره سيما جان! همين طوري ادامه بده".
------
وای، آقای امیری، شما همیشه به من خیلی لطف داشتید. ممنونم. چشم بازم می نویسم. منم بدم نمیاد نظر پویان رو بدونم :دی
hadi | June 27, 2007 09:24 AM
خوبه باز یکی تو این مملکت اریک امانوئل اشمیت رو می شناسه .انقدرم دیگه غم انگیز نبود.
-------
بابا ما خیلبی می شناسیمش. من خرده جنایات زنا شوهری و انجیل های من رو هم خیلی خیلی دوست دارم. مخصوصاً که هر دو رو هم پویان بهم هدیه داده:)
امیرپویا | June 27, 2007 03:17 PM
:))
جالب بود . اگه کتابخونه علوم اجتماعی بودید البته مسلما این اتفاق بامزه نمی افتاد . چون اینجا اینقدر شلوغ و پر سرو صداست که تو داستان هم نمی شه اینقدر دقیق شد . چه برسه به درس
:))
-----
سلام هدی جون. می گم چند وقته خبری ازت نیست. پس حسابی مشغول درس خوندنی:دی
اما راست می گی واقعاً. چون امروز من می خواستم برم بشینم تو کتابخونه تون تا پویان کارش تموم شه، دیدم چه خبره.
یه هو شوکه شدم اون همه آدم رو با اون همه سر و صدا دیدم.
هدی | June 27, 2007 03:22 PM
سلام سیما خانوم عزیز :)
ممنون که خبر از من جستین
امتحووناتمون تموم شد و قراره سر و کلم اساسی پیداشه :))
البته دلیل غیبت زیاد خوندن نبود . جبران تنبلوویی های در طول ترم توجیه بهتریه .
من این چند تا پست آخر رو تازه الان نشستم خوندم از معرفی کتابها به این طرف
جالب بود . روزمرگی هات دوست داشتنی هستن و می خونیمشون حتما
شاد و سلامت باشی :)
-------
:)) خب خدا رو شکر که امتحانات تموم شد. من منتظر آپدیتم ها:)
هدی | June 27, 2007 06:50 PM
نه؛ آخه این سؤال داره؟! :))
من رک و راست، از این نوشته کلّی خوشم اومد؛ کلّی خندیدم و کلّی تجدید خاطره شد.
ضمن اینکه منتظر نوشتههای بیشتری از ایندست هستم. :)
این توضیح کافیه یا اینکه سؤال خاصّی هست!؟ :))
من بعنوان یکی از شخصیّتهای داستان بالا، آمادگی خودم رو برای پاسخگویی به سؤالات خوانندگان اعلام میکنم. :)
------
:)))))))) قربون شما برم من. می خوای بقیه داستان هاتم بنویسم؟ دوست داری؟:دی::*
Pouyan | June 27, 2007 06:57 PM
واقعا آدم لذت میبره این جوونا رو می بینه :دی
------
نمی دونی این جوونا چقدر لذت می برن که دوستانشون در غربت شاد بشن;)
حمید | June 27, 2007 08:00 PM
سیما جان! منظورم این است که پویانِ بنده (البته ببخشایید مرا از این فضولی در آستانتان) داستان که میخواند غم توی چهرهاش نمیدود چه برسد به دیگر قضایای ناخواسته!
در مورد آی.کیا هم بنده را مینوازیدها!
------
-------
امیر مسعود عزیز من که بازم نفهمیدم. منظورت اینه که چرا نوشتم پویان گریه کرده؟!!!
اما در مورد آی کیو. نوازش چیه دوست عزیز؟ مگر کسی هم پیدا می شه که در بالا بودن آی کیوی شما شک داشته باشه؟:)
SoloGen | June 28, 2007 10:37 AM
عجب ارواح لطیفی دارند اساتید ما :دی
خدایا به ما نیز عنایت بفرما:دی
ولی واقعن خیلی ستون خوبیه این روزمرگیها، ما که هر لحظه مشتاق تر می شیم بقیشو بشنویم
-----
:)) من دعا می کنم خدا از این ارواح لطیف به شما هم عنایت کنه. اصلاً نگران نباشید:دی
اما در مورد روزمرگی ها ممنون از استقبالتون. این جوری استقبال می کنید من ذوق می کنم:دی
mohamad | June 28, 2007 08:43 PM
وای مرسی ! یه عالمه خاطره رو واسه من زنده کردی سیما جان ! من این کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستان از نمایشگاه کتاب خریدم. اون خیلی روی داستان « ابراهیم آقا و گل های قرآن » تاکید داشت. حق هم داشت. داستان خوبی بود ولی چیزی از داستان « اسکار و بانوی گلی پوش » نگفته بود. لحظه ای که من شروع به خوندن این داستان کردم ، چنان حس لذت بخشی وجودم رو گرفت که قابل وصف نیست. بی اغراق میگم که با هر صفحه داستان گریه کردم ؛ درست مثل تو و پویان.
بازم مرسی ! خیلی من و سر ذوق آوردی.
------
خواهش می کنم:) منم خوشحالم که سر ذوق اومدید:)
مهیار هادی زاده | July 5, 2007 12:14 AM