« سه کتابِ نو | صفحه اصلی | ریموند ویلیامز »
واژهورزی و سرگرمی
پریسا، کامنتی برای نوشتهی «حکایت درویشی و نادرویشی» گذاشته که حیفم آمد همانطور مهجور آنجا بماند. این شد که نوشتهی زیبایش را این پایین میآورم و بعد، نوشتهی خودم را در پاسخ به او میگذارم. طبعآزمایی خوبیست این واژهورزی ما. شما هم میتوانید دست به کار شوید. قول میدهم خوش بگذرد:
پریسا نوشته بود:
دستْ مریزاد امیر! بابا دستخوش! راست گفتهاند که اگر قلم به دست گیری، چیره دستیات در نگارش، آنقدر دستِ بالاست که کسی جرئت بلند شدن روی دستت را ندارد. القصه، دست روی دلم گذاشتی با این حکایتت، احساساتم دستخوشِ التهاب شد از یادآوری بعضی اقوال، که دیگر نتوانستم دست نگهدارم و ننویسم این دست نویس را. دستِ بر قضا، دوستانی داشتم از ایندست که نام بردی، دوستانی که گمان میبردی دستِ راستند همگی و دستگیر به وقتِ دستتنگی، امّا افسوس که امروز افتادهام به دستگزیدن ودستک زدن؛ پشتِ دستم را هم داغ گذاشتهام که دیگر دست روی چنین انسانهای دستاندازی نگذارم. به دستیاریشان امید بسته بودم، تا روزگاری که دستِ تقدیر رقم زد آنچه را نباید میزد، و کمکم بود که دست این نارفیقان رو شد و ما ماندیم و دستتنهایی و دستی خالی از معرفت و رفاقت این مثلاً رفیقان! الهی که هیچ بنیبشری دست به دامن چنین نامردمانی نشود! که دست یاری که نمیدهند هیچ، دست به یکی میکنند و دستیدستی آدمی را به فلاکت و دستکشی می اندازند. اما این را هم بگویم، که این احوال مانع نشد که ما دستِ امیدمان را از دستگاه الهی دور کنیم و به لطف خدا، دست بالا زدیم و از دست برآمدیم و مشکلمان حل شد و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر که آن نارفیقان هم، دست از سر ما برداشتند. اما امروز به خودم میگویم دست باش! که این نامردمان هر چه قدر هم که بد باشند، روا نیست که دست کنار بکشیم از جماعت، و جدا شویم از اهل جمع که گفته اند: «دست خدا به همراه جماعت است» و نتوان دست نگهداشت از معاشرت و دست به کار شدن.
دستِ آخر، دستت درد نکند رفیق، که یادآوری خوبی بود، و این چند خط را هم دست به نقد نوشتم به سبب همان که تو گفتی «دور هم بخندیم»، و نه خدای ناکرده، به سبب دستِ پیش گرفتن از شما که تو خود بهتر میدانی دستآموز همین مکتب هستیم... :دی
من هم مینویسم:
خیلی خوشم آمد. نوشتهات دستخوش و ای ولله داشت. همین که دستْ بالا کردی و یادداشتِ زیبا را نوشتی، نشان داد که دستِ به نوشتنت عالیست و خود، استادی. راستش را بخواهی، من هم دستِ خالی به استقبال یادداشتت نیامدهام و هرچند باید در برابر خوانندههای تیزبینی مثل تو، دست به عصاتر رفتار کنم، ولی حالا که دست داده، بگذار بدونِ دستْ دستْ کردن بازی را ادامه بدهیم؛ اینبار با «سَر». راستش را بخواهی، با نوشتهات خوب سر به سرم گذاشتی و سرِ حال و سرِ کیفم آوردی. یادداشت را که خواندم، سرْدَماغ و سرِ ذوق آمدم که بازی را از سر بگیرم. من اصلاً سرم درد میکند برای اینجور واژهورزیها! این شد که سردستی، نوشتم:
هرچند هنوز سرِ حرفم ایستادهام؛ ولی دلم نمیخواست داستانِ قبلی را از سرِ نو، از سر بگیرم و سرِ خانهی اوّل برگردم. امّا چه کنم که موضوعی از این سرتر برای ادامهی بازی پیدا نمیکنم؟ خودت شاهدی که همین موضوع، باعث شد سرِ دل تو هم باز شود. نمیخواهم سر منبر بروم و پرحرفی کنم و سرت را درد بیاورم؛ هرچند توقّع نداشته باش که خیلی زود سرش را هم بیاورم.
پریشب که اتّفاقاً سرِ بی شام زمین گذاشتم؛ وقتِ خواب، به این فکر کردم که بعضی هرقدر هم سرِ خودشان را شیره بمالند و فکر کنند زرنگند، نمیتوانند روی بعضی تنگنظریهاشان سرپوش بگذارند و دیر یا زود، عقدههاشان سر باز میکند و تنها کسی که سرشان کلاه میرود، خودشان هستند. تا کِی میشود سرِ دیگران را بیخِ طاق کوبید و دست به سرشان کرد؟ مگر میشود سر فلک را هم کلاه گذاشت؟
منی که میبینی، آدمِ سر به تو و سر به راه و سر به زیری هستم. سرم توی لاک خودم است و کاری به کار کسی ندارم. همیشه هم سرم را بابتِ زندگیم بالا میگیرم و اگر کار نامربوطی هم کرده باشم، همانموقع از شرمْ سرم را پایین انداختهام و عذر خواستهام. امّا نبوده کاری کنم که هیچوقت نتوانم سرم را بلند کنم و سرشکسته باشم. همین است که همیشه سر راحت به زمین میگذارم.
گفتهام که برای دوستانم سرم را هم میدهم. حتّا میگفتم مشکلی پیدا کردید که درش نه من سر پیاز بودم و نه ته پیاز، حتّا روزهایی که یک سر داشتم و هزار سودا و از فرطِ کار، یکی تو سر خودم میزدم و دو تا تو سر کار، تند و تیز و با سر، یکسر بیایید سراغ خودم و غمهایتان را حتّا وقتی که شادم، با من سرشکن کنید. نخواستم اگر کاری کردم، تلافی کنند تا سربهسر شویم. ادّعا هم نمیکنم که کار زیادیست. نه؛ همان است که من خودم هم سرِ دوستان خوبم میآورم و آنها از سرِ لطف، یک سرِ سوزن هم دریغ نمیکنند.
امّا چه حاصل که بعضی وقتها، همان آدمهایی که اینطور باهاشان سر کردهام، باعث سرخوردگی میشوند و منی که سرم تو کار است، میمانَم سردرگمْ که چه کنم؟ سررشته از دستم در میرود و توی سرم میزنم که چه درست است و چه نیست؟ میبینم طرف سرسنگین شده و سرِ قوز افتاده و میخواهد سر به تنم نباشد؛ جستجو میکنم و دانسته و نادانسته را سر هم میکنم تا ببینم سرکار را چه شده که اینطور به سرش زده و مثل یک سر و دو گوش از من فراریست؟! هیچ نمیفهمم و سرم نمیشود که چرا؟ حالا سرسنگینی سرش را بخورد! چند تا دروغ هم رویش میگذارد و زمین و زمان را روی سرش میگذارد و تحویل دیگران میدهد. نمیدانم چه بر سرش آوردهاند ـ گرچه معتقدم هر کسی، از خودش سرش میآید ـ که حالا سر من بازی در میآورد و دادهایش را سر من میزند؟ حالا تو میگویی من حق ندارم خودم را سرزنش کنم که دوستیم برای سرش گشاد بوده؟ یا چه میدانم از سرم بازش کنم و دوستیش از سرم بیفتد و کاری دارد، از سرم وا کنم و سر بدوانمش؟ حق ندارم بخواهم دست از سرم بردارد؟!
سرت را بردم؛ ولی حالا که به سرپایینی نوشته رسیدم، بگذار داستانم پیش از آنکه به سر برسد، سرانجامی داشته باشد. میدانم که اینروزها تو سرِ بازار دوستی خورده و دوستِ خوب، کمیاب شده و عوضش تو سر سگ بزنی، دوست مدّعی ـ که خدا به سر گرگ بیابان نیاورد و اگر آورد، زود از سر راهش بردارد ـ ریخته. چون اینها را از سر گذراندهام، ناشکری نمیکنم و خدا را شکر میکنم که در این زمانهی غریب، دوستان زیادی دارم که روی سرم جا دارند و دوستیشان سرْگلِ همهی دوستیهای دنیاست و اینقدر کمیاب که سر دست میبرندشان. اینها صرفِ سلامشان هم از سرم زیاد است و برای دیدارشان با سر میدوم و وقتی میبینمشان سر از پا نمیشناسم. آنها، سرشان توی سرها بلند است و سرشان به تن خودشان و همه میارزد و امیدوارم که خدا، خودش سرنگهدارشان باشد. درست است که سرکوفتشان را به جز آنها میزنم؛ ولی حاضرم برای آن دیگران هم قرآن سر بگیرم و از خدا بخواهم که از سر تقصیرشان بگذرد و بی آنکه سرشان به سنگ بخورد، سرِ خانهی عقل بیایند.
حالا، سرجمع گمانم توانستم به هدف اصلی برسم؛ نه؟ سرراستتر بپرسم: سرگرم شدی؟!
پ.ن. این واژهورزی ما محدود شده به اندامهای بدن. از دل و چشم و دست و سر شروع شده و ... خدا به خیر بگذراند. امیدوارم که همان بالاتنه بماند!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
:)))))))))))
مردم از خنده. هم نوشته ی تو و هم نوشته ی پریسای عزیز خیلی جالب بود.ای ول. ادامه بدید همین طوری.
اما یه فکری هم به حال من بیچاره بکنید که فردا امتحان دارم. اگه گذاشتی من یه کلمه درس بخونم:دی:-"
-----
ای بابا! به من چه آخه!؟ خودت ایده میدی که با سر ادامه بدم، بعد که من ادامه میدم، میگی امتحان داری؟! :))
سیما | June 22, 2007 04:01 PM
سلام ...بار اول است اینجا را می بینم ...باید بخوانم
-----
خوشحالم. البته! بخوانید. امیدوارم که قابل باشند. :)
سیاورشن | June 22, 2007 06:01 PM
با اينکه اين روزها سرم به امتحانات گرم است و وقت سر خاراندن ندارم نمي دانم چرا همه اش سر و گوشم مي جنبد و به هر چيزي بي خود سرگرم مي شوم. ديگران هم اين کارهايم را پتکي مي کنند و توي سرم مي کوبند. مي گويند چرا سرت را مي اندازي پايين و سرخود به هرجا که مي خواهي سر مي زني ، نکند با کسي سر و سري داري؟ به جاي اين سرکشي ها سر عقل بيا!
بعد که به سرم مي زند سر به راه شوم تا مي آيم درس خواندن را از سر بگيرم فکري به سرم مي زند و سَرسَري سر و ته قضيه را هم مي آورم. سر آخر هم مي روم سر امتحان سر مي جنبانم روي ورقه ديگران تا بلکه فرجي شود. البته فکر سر رسيدن مراقب يک لحظه از سرم بيرون نمي رود. خير سرم با اين وضع درس خواندن مي خواهم سري تو سرها درآورم ولي با اين بادي که تو سرم افتاده سرانجام خوبي در سرنوشتم نمي بينم! فکر کنم لازم باشد سرم به سنگ بخورد-آنچنان که هوش از سرم بپرد- تا سر عقل بيايم.چه کنم يک سر دارم و هزار سودا!
سر شب آمدم بهتان سر زدم کلي سر ذوق آمدم ولي تا الان فکراين سرگرمي از سرم بيرون نمي رفت. نمي دانم براي متن بعدي چه در سر داريد ولي با اين نوشته ها که مي نويسيد سر ودست مي شکنند براي اینجا آمدن! آنقدر که سرش دعوا مي شود و ممکن است سری هم بشکند!
من که سرم درد می کند برای این سرخوشی ها و دفعه بعد هم با سر می آیم!
سرافراز وسر بلند باشيد!
-----
خیلی عالی بود... بسیار بسیار عالی... :)) امّا عوض درس خوندنت دیگه؟! ببینم... اوممم... معلّم انشای شما کی بوده!؟ ;)
علی | June 23, 2007 01:13 AM
خیلی فک کردین استادین . حیف که حال نوشتن ندارم . خواستی زنگ بزن 36 ساعت باهات حرف می زنم ، اونم اینگیلیسی ، اونم فقط با نام یه ایالت ، اونم sacramento ، خوبه ؟!!
نگا کن تو رو خدا مردم کنار خیابون دارن می میرن شما ها فکر واژه ی بعدی رو می کنین . " برید هنئونه ، خربوزه ، بکاشین تا ثمره ی خوب بده ها !! برید بیل بزنید یه فایده ای به مملکت بکنین "
;) ;)
-----
:))
وحید | June 23, 2007 11:38 AM
ما که نمک پرورده این وبلاگ بودیم، نمک گیرتر هم شدیم، با این یادداشت نمکی. این جماعت نمک به حرام را هم بی خیال، که هر چه ما نمک بر جگر داشته باشیم و از نمک نشناسی شان نمک بیانگیزیم، همچنان نمک میخورند و نمکدان میشکنند؛ پس همان بهتر که روی زخم یکدیگر نمک نپاشیم، و دعا کنیم برای این نارفیقان، که انشالله مادر دهر نمک شناسی را بیاموزدشان. سیمای عزیز راست میگوید، امتحان داریم، و نشسته ایم اینجا واژه ورزی و نمک ریزی! من بروم درس بخوانم که استادی دارم که اگر بفهمد حق نمک نشناخته ام و درس نخوانده ام، نمکی در آتش می افکند که بیا و ببین، و شاید فردا روزی جنازه نمکسود ما را هم در نمکزار بیندازد! بنابراین اگر اجازه دهی ما از بازی انصراف دهیم و بنشینیم کنار و بانمک بازی رفقایی که امتحان ندارند را نگاه کنیم، و از نوشته های نمکین شان لذت ببریم. :)
فقط یک سوال: آن واژه "سردستی" را در پاراگراف اول به عمد انتخاب کردی- به جهت ترکیب سر(نوشته خودت) و دست(نوشته من)- یا همین طوری پیش آمد؟ اگر به عمد بود که ای ولله! جای قشنگی گذاشته بودی- حدفاصل مقدمه و متن. در ضمن بابت نقطه گذاری نوشته ام هم، ممنون.:)
-----
فکر کنم هر عاقل بینایی بفهمد که نوشتهات خیلی با نمک بود! یعنی هم بانمک بود و هم با نمک!:))
دربارهی پرسش هم دروغ چرا؟! تا قبر آ آ آ آ. اتّفاقی بود.... مثل اینکه تو اتّفاقی «دستم نمک ندارد» را حد فاصل دست و نمک میگذاشتی... :) امیدوارم امتحانت خوب شود تا بازی واژههای جدیدی پی بریزیم. :) از هر واژه، یک کلاس ادبیات در میاد بگمونم. :)
پریسا | June 23, 2007 01:13 PM
پيشاپيش بگويم كه قصدم سر در آستين نقد كردن است و مرا چندان مجال چشم و هم چشمي با شما قلم به دستان سر به هوا ! نيست. اما براي اين مهم بالاجبار بايد همدست اين سامان نابسامان واژه ها باشم. لابد مستحضريد كه چنين واژه پردازي هاي سرسري كه بيشتر از سر به هوايي دست اندركاران است لاجرم كسي را بر مي آشوبد كه دستي بالاي دست بلند كند و سركي بكشد از روي سركشي. سر بسته بگويم ، سر آن دارم كه سر به سرتان بگذارم نه اينكه سرپوش بر سرهاتان بكشم تا سرفرازانه سري ميان سرها در بياورم.
اذعان مي كنم وقتي با دست خالي كسي از اين دست مي نويسد بايد دست خوش گفت ... خيلي سعي كردم همين حالا دست بكشم از دست اندازي به اين دست يافته ها اما نشد؛ پس با اجازه تحمل كنيد چون سالهاست كه چيزي بيشتر از چند دست خط ننوشته ام. همين حالا پيشدستي مي كنم و دست به دعا بر ميدارم كه خواننده اين دست نوشته دست خالي چشمش را از دست نوشته ام بر نگيرد.
اينكه دست تدبير شما بود يا دست تقدير من كه به بازيتان دست بيازم نمي دانم اما اين مسئله به دست پاچگي حالايي كه مي نويسم بابت چيره دستي آنچه كه خوانده ام ارتباطي پيدا نمي كند. نمي دانم دست آخر سرور اين سر و كله زدن ها و سرك كشيدن ها و سرمستي ها را چه كسي سر مي كشد اما فكر مي كنم تازه بعضي ها سر كيف افتاده اند تا رودستي بزنند به بقيه دستها به قصد سرگرمي و سرگشتگي خودشان.
سرانجام اين بازيهاي دردسر ساز اگر چه به چشمان امثال من خوشايند است، اگر دستش به جايي بند نباشد و چشمش تا دورترها را نديده باشد سري ميان سرها نخواهد داشت.
تا باشد از اين دست آزمايي ها باشد كه دست آويزي اند براي دوستي و راستي
-----
این هم یک شیوهی بازیست البتّه. واژهورزی ترکیبی! :)) ما که سرِ کیف آمدیم و سرخوش شدیم... :)
هادي | June 23, 2007 02:28 PM
پریسا جون، کار خوبی می کنی. من که اغفال شدم و آخر دست امتحانم هم حسابی خراب شد. مواظب باش تو گول نخوری:دی
بعضی ها خودشون امتحان ندارن اصلاً مراعات بقیه رو نمی کنن:-"
من نمی دونم حالا کی می خواد مسؤولیت این امتحان منفجر شده ی من رو به عهده بگیره؟:دی
خودش دستش رو ببره بالا بعد هم عین بچه ی خوب بیاد و جریمه ش رو پرداخت کنه!
-----
البتّه هیچ بخشی از این نوشته ظاهراً به بنده مربوط نمیشه... امّا ای بابا! بجای بیست بشی نوزده و هفتاد و پنج صدم به کی بر میخوره!؟ :))
سیما | June 23, 2007 03:43 PM
سرافراز می فرمائید...البته از درس سر نباشد کمتر نیست، لذتش که بیشتر است!
حالا سر فرصت با معلم انشایمان هم آشنایتان می کنم ;)
-----
:))
علی | June 23, 2007 11:35 PM
دلم درد گرفت از خنده بس که دل نواز و با نمک نوشتید همه تان، طوریکه دل داده نوشته تان شدم. دست بر دل مان نگذارید که خون است. وقتی که بحث از پی عالی بودن دل نوشته ها ی ِ شما و سیما ی ِ عزیزِ دل و دل دادگی شیرین تان می رود کلی دل مان از خودمان به هم می خورد که چرا همچون شما دلِ دریایی نداریم که این جور نوشتن را بیاموزیم و دست به قلم ببریم و دل ربایی کنیم! من هم که از کسی دل خوری ندارم و دل خوشم به نوشته های شما، این بار هم گرچه مثل همیشه دلم به لرزه افتاد از بابت یادداشت گذاشتن در راز از دلهره این که مبادا آقا معلّم- که استاد اند درنوشتن متن های دل نواز- ایراد بگیرند از نوشته ام، ولی چه کنم که دل و جگر دارم و باز هم طبق عادت معمول، دل به دریا زدم؛ خودمانیم من هم دلم خوش است ها! بی اغراق بگویم که هرگز دل ام سیر نمی شود از نوشته های شما. شرمنده ام که در حضور شما دل افروزان ،درد دلی کردم. دل تان همیشه شاد باد که دل شادمان کردید.
-----
سیما و پویان :
دلهره ت دلیلی ندارد. چون خیلی هم نوشته ات دلخواه بود. نمره ی انشات هم بیست! :)
آرام | June 24, 2007 01:19 PM
دست مریزاد استاد، سرافرازمان کردید! اگر قدم رنجه کنید بیاین دانشگاه سابقتون قدم روی چشممون می ذارین! البته فعلآ بوفه پا نکرفته متاسفانه باید سرپا خدمتتون باشیم و خرجو سرشکن کنیم.اگه پامو تو کفشتون کردم عذر می خوام که اصلا دل و دماغ اینو ندارم که آدم باریک بینی(!) چون شما رو دست به سر کنم...
ببخشید متنم پادرهوا موند،ولی پیشنهادم هنوز پابرجا هستش...
;)
-----
سهیل جان! اون موقعی که من اونجا درس میخوندم، بوفه ای که میگی ناهارخوریمون بود! بوفه یکی بود تو دانشکده ی شیمی.... آره بابا جان!! زمون ما از این امکانات نبود که!! پیر شدیم رفت... :))
ببینم؟! معلم انشای شما کی بود؟! :دی :))
در مورد پیشنهادت... اوممم... پنجشنبه عصر یه جای خوش آب و هواتر، با یه عده ی بیشتر از همدوره ایهات، چطوره؟! :)
سهیل ع | June 24, 2007 03:55 PM
كار قشنگي بود تبريك ميگم بهتون، ازون دست كارهايي بود كه آدم وقتي مي خوندشون ترجيح مي ده بيكار ننشينه و خيلي زود دست به كار شه يه چيزي بنويسه ، راستش نوشتن اين جور چيزا راست ِ كار من نيست، يعني وقتي با همچين كاري مواجه مي شم مي بينم كاري از دستم ساخته نيست ، اصولا ًكار كردن با كلمه ها كار آدماي حرفه ايه ، الان كه دارم اينو مي نويسم احساس مي كنم ديگه كار از كار گذشته و يه جورايي اين پست داره كار دستم ميده .
چند وقت پيش كه داشتم مقاله ي "كار ديونوسوس " آنتونيو نگري و مايكل هارت رو مي خوندم متوجه شدم كه توي زبان فراسه هم مثل زبان فارسي كار هم به معناي عمل و فعاليته هم به معناي اثر هنري و متن . اونوقت بود كه ياد بيت مولوي افتادم كه :" كار من اين است كه كاري م نيست / عاشقم از عشق تو عاري م نيست "
گفتم كه كار كردن با بعضي كلمات كار هر كسي نيست آدمي مي خواد كه كاركشته باشه ، يا به اصطلاح امروزي ها كارش درست باشه ، ما كه ازون دست آدماي كاربلد نيستيم كه ؛ ما ازونايي هستيم كه كاري به كار كسي نداريم و سرمون به كار خودمون گرمه اينه كه اين چند خط رو هم كه نوشتيم كاري بود كه شما دستمون دادين .
نويسا باشين هميشه
-----
حدست درست بود... کار از کار گذشت! :)) ممنونم. عالی بود. :)
شاه رخ | June 24, 2007 11:28 PM