« هزارتوی خواب | صفحه اصلی | سه کتابِ نو »
حکایتِ درویشی و نادرویشی
البتّه که نادرستست؛ امّا جعفر شهری در تهران قدیم، مینویسد: «این سه دسته ـ یعنی حمّامی و قهوهچی و مردهشو ـ از بیچشم و روترین جماعتند که اگر عمری محبّت کنی و بدهی، درویشی و اگر یکبار ندهی، نادرویش!» از این سه فقره ـ دست پایین ـ دوستانی مشغول به یکی، دارم و میدانم که بیچشم و رو نیستند. همینست که گفتم گزارهی کتابِ جعفر شهری نادرست است.
پس لابد میپرسید برای چه این نقل را آوردم و یا چرا اصلاً این یادداشت را مینویسم؟ شاید گمان کردهاید که دوستان بیچشم و رو دارم... نه؛ خیالتان تخت! اصلاً و ابداً این یادداشت دربارهی ناسپاسی و حقناشناسی و بیحیایی و وقاحت و بیشرمی و از ایندست نیست. چه طور بگویم؛ اینجور چیزها دور و بر من البتّه که به هم نمیرسد و در چنتهی شما هم امیدوارم که نباشد. پس قضیه از چه قرار است؟
قضیّه از این قرار است که در نیمسال رو به پایان، درسی اختیاری با دکتر محسنیانراد عزیز داشتم در حوزهی ارتباطات. نمیدانم به چه بهانه، امّا به هرحال ذکری آمد از واژهی «دل» و اینکه چقدر «دل» در ترکیبهای مختلف فارسی، فراوان به کار رفته. همانموقع به ذهنم زد که واژهی «چشم» هم کم و بیش چنین وضعیتی دارد ـ نمونهاش همان «بیچشم و رو»، که بالا نقلی دربارهاش آوردم.
از این مقدّمه که بگذرم، خواهش میکنم چه پیش و چه پس از خواندن نوشتهی پایین خیالِ بیراه نکنید. حیف است ذهنتان را مشوّش سازید و خیال بد به خود راه بدهید. یادداشت من، البتّه تنها و تنها تمرین جملهسازیست با ترکیبهای مختلف «چشم». از هماندست که در سالهای ابتدایی تمرین میکردیم. فرقش تنها اینجاست که یک مقداری هم داستانیش کردهام تا حوصلهتان سر نرود، و اِلّا محتوا و شخصیتهای نوشته، البتّه که تخیلی هستند. [;) = «چشمَ»ک!] از نتیجهی اخلاقیش هم بگذرید. نتیجهی غیراخلاقیش اینکه در مقام کاربر، سر تعظیم فرود میآورم و اذعان میکنم که زبان فارسی بسیار بسیار غنیست. اینجور نتایجِ علمی همیشه بیشتر به درد میخورند.
امّا انشا و جملهسازی من ـ بخوانید و به طبعِ کودکانهی نگارنده بخندید:
از روزی که چشم به دنیا باز کردم، با چشمانِ کوچکم چیزهای بزرگ دیدهام. تجربهها اندوختهام و دوستان زیادی نصیبم شده. بعضی از دوستانْ چشمپاکند؛ طوریکه دیدارشان چشم را جلا میدهد و روشن میکند. ما ـ چشمِ شیطان کور ـ چشم راست هم هستیم و چشممان را به دل و دهن هم دوختهایم که چه خواهشی هست، بی چشمداشت انجام بدهیم و خواسته را با رغبت، روی چشم بگذاریم و تقدیم کنیم. این دوستانم چشمشان کیمیاست و روی چشمم جا دارند و وقتی نمیبینمشان، چشم به راه مینشینم و چشمم به دَر است که کِی می آیند... بس که همیشه چشمانتظارشان هستم.
امّا گروهِ دیگر... اینها البتّه استثنا هستند. ولی همین استثناها به قول قدیمیها گفتنی: خدا به دور؛ اخلاقشانْ چشم وزغ! آنهایی را میگویم که دیگر از چشمم افتادهاند و به چشمم نمیآیند. روزی بود که وقتِ گرفتاری برای همینها، کاری را که خواستند و حتّی نخواستند، آنقدری که از دستم بر میآمد بیاینکه چشم چیزی داشته باشم، روی چشم میگذاشتم و در چشم بر هم زدنی انجام میدادم. همه را به چشم خودم نگاه میکردم و اصلاً منّتی نبود و بعدها هم هیچوقت کارم را به چشمشان نکشیدم. خدا گواه است؛ نه که چشمبندی کنم. فقط کارهایی در حق بعضی کردم که خودشان هم چشمشان آب نمیخورْد ـ و منصف باشند: نمیخورَد ـ نزدیکترین آدمها بهشان، بپذیرند و انجام دهند. عجیب است که حالا، طوری حرف میزنند که انگار از حسادت یا نفرت ـ نمیدانم ـ چشم دیدنم را ندارند و چشمروشنیشان، شده لعن و طعن.
چشمتان روز بد نبیند؛ اوّلها که اصلاً چشمم را درویش میکردم و بر حرفها و زخم زبانهایشان چشم میدزدیدم و فکر میکردم چشم-هم-گذاشتن و چشمپوشی بهترین رفتار است؛ چراکه ـ شما جای من ـ چشمم بر نمیداشت ببینم بعضی که پیشتر چشمشان به دهانم بود، چه کارها که نمیکنند.
امّا بعدها که چشمم باز شد و چشمم افتاد به بعضی حرفها و دیدم چه چشمسفیدیها که نمیکنند و چطور ـ چه وقتی چشمم را دور میبینند و چه توی چشم خودم ـ این حرفها را میزنند، با آه و ناله گفتم چشمم روشن! خوشم باشد! باور کنید اینها را که دیدم، چشمم از تعجب گرد شد و با خودم فکر کردم فردا روزی که چشمشان به چشمم افتاد، چطور رویشان میشود توی رویم نگاه کنند؟ اینها که بیچشم و روییشان اینقدر توی چشم میزند، بس که خودشان چشمتنگند و چشمشان به دست این و دنبالِ آن، چشمِ بَد میزنند. خلاصه اینکه اوّل چشمم ترسید و بعد، از ناراحتی و عصبانیت چشمم سیاهی رفت... امّا اصلاً نگران نباشید. دستِ آخر نه با چشم گریان و نه با دل بریان، نه با چشمی خون و چشمی خونابه، که با خندهی زیرزیرکی، تو جلد مادربزرگ-پدربزرگها رفتم و به خودم گفتم: چشمت کور؛ دندهت نرم؛ اصلاً چشمت چهارتا! خودت کردی که لعنت بر خودت باد!
اینها را هم ننوشتم که چشمزَهره بگیرم یا چشمغرّه بروم. هم، چشمم به اصلاحشان نیست که بخواهم پند و اندرز بگویم. میدانم که بعدِ خواندن همینها هم چشم میدرانند و با چشمسفیدی و تحاشی و انکار میگویند با کدام چشمت دیدی که ما فلان کردیم؟ نه عزیزان! شما از خودتان مطمئن باشید. هیچکس هیچکاری نکرده... من هم اینها را فقط نوشتم که دورِ هم بخندیم!
***
امّا به سیاقِ انشاهای دبستانی، نتیجه ـ از نوع اخلاقیش ـ ضروریست... نتیجه این که علیرغم نادرستی، باز صد رحمت به حمّامی و قهوهچی و خصوصاً مردهشو ـ که باید یکبار کوتاهی کنی تا نادرویش شوی. بعضی دیگر، همهی عمر محبّت و خدمت صادقانه کنی، باز برایشان نادرویشی.
پ.ن. داش مهرتاش! کجایی که آن نقلِ نغزِ معلّم عربیتان را در سمپادِ مشهد ;) یادمان بیاوری که «شما از اون ...»! استغفرالله!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
1-يه بارم راجع به گرگان و دوران كودكي نوشته بوديد كه سبكي زيبا مثل اين نوشته داشت. يادم مياد اون اولين نوشته اي كه خوندم باعث اين بود هميشه اينجا رو باز كنم.
2-اعلام خطر: منم مثل سيما چند ماهي ننوشتم. يه روز وبلاگمو باز كردم ديدم نويسنده اول اسم منو از صفحه عالم مجازي حذف كرده!
-----
1- خیلی ممنونم و خوشحالم که یاز یادداشتی گذاشتم که خوشتون اومده. :)
2- سیما - که همینجا نشسته - میگه که یادداشت قبلی رو نوشته! هرچند که هم من و هم شما میدونیم که اون قبول نیست!!
hadi | June 19, 2007 09:22 AM
سلام
چقدر چشم تو چشم شد!
با اینهمه...باز هم چشم ببندید، چه بهتر!
سوی چشم با زیادی زل زدن کم می شود.که اصلا دیدن اش چه فرقی می کند جز زخم ای هم بر دل.بعضی چیزها را اصلا باید از حقیقت های بدیهی زندگی دانست.مثل خیانت دوست.یا دوستی خائن!
سرخوشانه زی!
-----
:)
.ا | June 19, 2007 04:43 PM
امیرپویان عزیز، من همینجا زیر سایه شما هستم. واقعا نقل نغز معلم عربی در اینجا بجا بود که می گفت:"شما از اون آدمهای پررو هستید که اگه یکی بهتون ... میخواین ... رو هم ...". البته بعضی موقع هم پررویی بد نیستا !!!
-----
:)) =))
مهرتاش | June 19, 2007 04:54 PM
=))واسه طبع کودکانه من عالییییی
بود. کلی خندیدم!
راستی تا حالا به این دقَت کردید که وقتی دارید با شخصی صحبت می کنید به کدام قسمت صورتش نگاه می کنید؟ من که همیشه وقتی کسی رو عاشقانه دوست داشته باشم، به چشم هاش خیره نگاه می کنم. چشم ها زیبا ترین عناصر خلقت اند؛ بی نظیر اند! و عجیب اینکه اطرافیانم زیبا ترین چشم ها رو دارند.
-----
چون همین دفعه اوّلیه پست شده بود، کامنت بعدی رو پاک کردم با اجازهتون. :)
خوشحالم که به طبع کودکانهتون خوش اومد. :))
در مورد چشم هم کلاً موافقم. جزئیاتش رو هم بذاریم به عهدهی هر کسی که با چشمها موافقن! :)
آرام | June 19, 2007 05:21 PM
ده روز به کنکور آخه آدم چه نطری بده؟ ولی بازم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم چشم
-----
ای بابا! کنکور که واسه تو رقمی نیست! ;) آرزو میکنم که همهتون موفق بشین. :)
mohamad | June 19, 2007 09:49 PM
چشمم می پره بس که چشمم به چشم افتاد!ولی واقعا قشنگ بود!
-----
:)) ممنونم علی آقا!
علی | June 19, 2007 11:59 PM
cheshm nakhorin ostad;)
-----
:)) ایشالا! :))
سهیل ع | June 20, 2007 01:43 AM
دست مریزاد امیر! بابا دست خوش! راست گفته اند که اگر قلم به دست گیری، چیره دستی ات در نگارش آنقدر دست بالاست که کسی جرئت بلند شدن روی دستت را ندارد. القصه، دست روی دلم گذاشتی با این حکایتت، احساساتم دست خوش التهاب شد از یادآوری بعضی اقوال، که دیگر نتوانستم دست نگهدارم و ننویسم این دست نویس را. دست بر قضا، دوستانی داشتم از این دست که نام بردی، دوستانی که گمان می بردی دست راستند همگی و دستگیر به وقت دست تنگی، اما افسوس که امروز افتاده ام به دست گزیدن ودستک زدن؛ پشت دستم را هم داغ گذاشته ام که دیگر دست روی چنین انسانهای دست اندازی نگذارم. به دستیاری شان امید بسته بودم، تا روزگاری که دست تقدیر رقم زد آنچه را نباید میزد، و کم کم بود که دست این نارفیقان رو شد و ما ماندیم و دست تنهایی و دستی خالی از معرفت و رفاقت این مثلا رفیقان! الهی که هیچ بنی بشری دست به دامن چنین نامردمانی نشود! که دست یاری که نمیدهند هیچ، دست به یکی میکنند و دستی دستی آدمی را به فلاکت و دست کشی می اندازند. اما این را هم بگویم، که این احوال مانع نشد که ما دست امیدمان را از دستگاه الهی دور کنیم و به لطف خدا دست بالا زدیم و از دست برآمدیم و مشکلمان حل شد؛ و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر که آن نارفیقان هم دست از سر ما برداشتند. اما امروز به خودم میگویم دست باش! که این نامردمان هر چه قدر هم که بد باشند، روا نیست که دست کنار بکشیم از جماعت، و جدا شویم از اهل جمع که گفته اند: "دست خدا به همراه جماعت است"، و نتوان دست نگهداشت از معاشرت و دست به کار شدن.
دست آخر، دستت درد نکند رفیق، که یادآوری خوبی بود، و این چند خط را هم دست به نقد نوشتم به سبب همان که تو گفتی"دور هم بخندیم"، و نه خدای ناکرده، به سبب دست پیش گرفتن از شما که تو خود بهتر میدانی دست آموز همین مکتب هستیم... :دی
-----
ای ولله! :)) پاسخ مبسوطم را در «راز» بخوان! :))
پریسا | June 22, 2007 12:22 PM