« درسهایی که آموختم | صفحه اصلی | ریچارد هوگارت »
من نمیدانم، پس هستم
روزهای زیادی بود که جملهی مشهور و کذایی قبل از«هستم»، ذهنی را که تازه داشتم به فلسفهگریزی عادتش می دادم، مشغول کرده بود. این راه را تا انتهای جادهای که به دیدن وفکرکردن و شنیدن ختم میشد، آهسته، بارها و بارها طی کرده بودم ... ولی مثل همیشه، مثل همیشه چیزی کم بود برای فهمیدن؛ برای خوب فهمیدن! دیدن کم بود برای بودنم؛ و شنیدن و حتّی فکر کردن!
بهانهی بودن من؛ این «من» که روزهای زیادی بود میانِ سرگردانیش تاب می خوردم... بهانهی بودن باید چیزی باشد که این معمای حلناشدهی وجودم را ـ اگرنمی تواند حل کند ـ حداقل قابل فهم سازد!
وهنوز چونان کودکی بهانه می گرفتم؛ بهانهی بودن!
خوب که نگاه کردم دیدم شاید «بهانهی اثبات بودن» است. چیزی که به راحتی اگر به آن فکر نکنی قابل هضم است و وقتی فکر کردی، دیگر این دستهایی که مینویسد، این چشمها که از تبعیدگاه آدم میبیند، نمیتواند کافی باشد برای فهمیدنِ بودن!
روزهای امتحان، وقتی معلم پاسخ مسأله را می نوشت روی تخته سیاه، گویی همه چیز تمام می شد ـ همهی التهاب ها، همهی شلوغی ها. همه ساکت می شدند و برای لحظهای در سکوت به راهِ حل خیره میماندند. همان روزها بود که برای فهمیدن مرگ با خودم گفتم: مرگ مثل لحظه فهمیدن جواب مساله است. لحظهای که میدانی؛ لحظه ای که میفهمی. و دیگر جای تو بین آنهایی که برای فهمیدن دست و پا میزنند نیست... به همین سادگی.
تا وقتی نمی دانیم هستیم، وجود داریم برای خوب دیدن؛ برای خوب فکر کردن؛ برای خوب شنیدن؛ وبرای خوب فهمیدن.... واین فهمیدن گاهِ اتفاق، انتهای مقصدی است که این التهاب شک برانگیز وجود را تسکین میدهد.
من نمی دانم پس هستم ـ به همین سادگی!
ـ سمیرا، اردیبهشت هشتاد و شش
پ.ن.
یادداشت را دوست خوبمان، سمیرای عزیز نوشته بود. به بهانه و بعد از خواندنِ نوشتهی سمیرای عزیزمان، بد نیست ـ اگر تا حالا باخبر نشدهاید ـ آگاهتان کنم که هزارتوی هویّت هم بیرون آمده. اینبار سیمای عزیزم هم در هزارتو نوشته ـ که باعث افتخارم است. ایدهی اصلی و مرکزی نوشتهاش ـ «میرانم، پس هستم» ـ را خیلی دوست داشتم/دارم. گویای یکجور تجربهی سوژگی، حین راندن در خیابانهای تهران است. ایدهی نوشته قشنگ است و از تجربهی جدیدِ روزمرّهاش آمده و مفهومپردازی شده. بعد از نوشتن، با مهربانی، مرا هم بازی داد و سعی کردیم که مفهوم ـ به نظر من ـ درخشانِ طرحشده در نوشته را صورتبندی کنیم.
در نوشتهی خودم ـ «آن هویّت که یک هویّت نیست» ـ هم سعی کردهام با اشاره به مسألهی اخیرِ دانشگاه هنر، استدلال کنم که هویّتهایمان چندان از پیشتعیینشده نیستند و بیشتر «اتّفاقی»ند. به گمانم ـ همانطور که سیما هم در نوشتهاش گفته و من هم از منظری دیگر در نوشتهام اشاره کردهام ـ هویّت، مسألهای روایی و زبانیست و بنابراین، تحوّلات مرتبط با زبان در هویّت هم تأثیرگذار شده. یکی هم همین منش «اتّفاقی» آن ـ اگر واژه را بجا استفاده میکنم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
هوم ... مي نويسم پس هستم ... چقدراينجا عوض شده است آقا!
-----
چقدر؟! :دی
سوسن جعفري | May 21, 2007 12:08 AM
fekr mikonam man ham hastam:)
-----
:)
pomme | May 22, 2007 01:06 AM
و ندانستن گاهی اوقات شیرین است، و حتی نفهمیدن!
-----
:)
ramin | May 22, 2007 04:13 PM
کسی که می گوید نمی دانم پس هستم، چه طور می داند که نمی داند پس هست؟
-----
میشه منتظر بمونیم خودشون جواب بدن! :)
sina | June 3, 2007 03:11 PM
این جمله از فیلسوف بزرگوار ، رنه دکارت تقلید شده است.چون ایشان می فرمایند:((می اندیشم پس هستم.((
sina | July 16, 2007 04:22 PM