« آنکه ماندنی بود؛ آنکه رفتنی شد | صفحه اصلی | من نمیدانم، پس هستم »
درسهایی که آموختم
میرزای عزیز، فراخوانده به معرّفی تأثیرگذارترین آدمهای زندگیم. آنها که یکی دو تا نیستند و فهرست کردنشان بیگمان دشوار و بلکه ناشدنیست. از طرفِ دیگر، دیدم بالا تا پایین نوشتههام اینجا، اَدای دِینست به همین تأثیرگذارترینها. شما «راز» را بگیرید موزه و تالارِ مشاهیرِ ذهن من ـ که هنوز البتّه غرفههای زیادیش خالیست. در پیچ و واپیچهای «راز»، جا به جا، ردّ پای کسی را میبینید که روزی، بر من و ما اثر کرده ـ آنطور که خودش خواسته یا نخواسته ـ و مانده یا رفته. اینطور از سر درِ تالار، از آغاز و توضیحِ نام «راز» تا غرفهغرفهاش و تکتکِ نوشتههام، محرّک اصلی همین تأثیرپذیریها و نقش حککردنها بوده. نمونهاش مثلاً، همین نوشتهی قبل که آقای سیّدآبادی عزیز، ظاهراً به خطا و در واقع به درستی گمان بردهاند که در فراخوان بازی «تأثیرگذارترینها» نوشتهامش؛ که ننوشته بودم.
بههرحال اکنون که مجالی هست، سعی میکنم یکی از تأثیرگذارترین آدمهای زندگیم را در سالهای گذشته تا همین یکدو سال پیش، معرّفی کنم و بزرگ دارم. هرچند ردّ پایش بسیار در «راز» هست، میخواهم به بهانهی دعوتِ میرزا، نقشش را پررنگتر حک کنم. کس دیگری را هم دعوت نمیکنم تا کاری چنین شاق به گردنش نباشد. امّا هر که بنویسد، از جان و دل میخوانم.
***
خدمتِ جنابِ «استاد»
اگر اتّفاق، مجالِ صحبتِ ما افتاد،
لطفاً ملاحظه بفرمایید.
نامهای را سالها پیش با همین سه خط شروع کرده بود و به جای اسم ـ که من با «استاد» پرش کردهام ـ نامِ مرا نوشته بود. نامش را نمیآورم ـ که شاید نخواهد. در آن سالهای نه خیلی دور، جدّی و شوخی میگفتیم «استاد». استاد، هشت سالی بزرگتر از من است و آنچه من در این انسان میپسندیدم، جز ذکاوت و درک و هوشمندیش در دریافت مسایل و ارائهی تفسیرهای یکّه، علاقهی غریبش بود به پدیدههای عجیب و شیوهی ناخودآگاهش در آموزش اطرافیان و زبانِ تند و تیزش و نیز، گونهای خودویرانگری آگاهانه یا ناآگاهانه. صوت و صورتِ مغمومش، نوعی بینش ژرف را حکایت میکرد. درسش را در کارشناسی ارشد، رها کرده بود و معلّمی میکرد نمیکرد؛ کتاب میخوانْد و موسیقی گوش میداد. از دیدِ ناظر نامطّلعِ بیرونی، با آن همه استعداد و هوش و توانایی، هیچ در جایگاهِ شایستهاش ننشسته بود؛ کمااینکه برادرش ـ که به قول بعضی آشناها هیچ از برادر زیاده نداشت ـ دکترایش را در فلان دانشگاه بسیار معتبر آمریکایی گرفته بود.
اصلاً خاطرم نیست چه شد که در محل کارمان با هم آشنا شدیم. تنها میدانم که ساعتهای زیادی را با هم میگذراندیم و از همه چیز ـ موسیقی و آواز و شعر و نقد ادبی و فلسفه گرفته تا برداشتهامان از زندگی و کار و وضعیّتمان ـ صحبت میکردیم. آنوقتها زیاد کتاب میخواندم و نتیجهاش یا کشفی از آنرا به استاد میگفتم و او هم برداشت و تفسیر خودش را طرح میکرد و میفهمیدم که طور دیگری هم میتوان درک و نگاه کرد. در حالیکه بالای پشتِ بام محل کارمان بیاغراق یکدوساعتی روی دو پا مینشست و سیگار پشتِ سیگار پشتِ سیگار میکشید، اوّل با زبان تیزش برداشتهام را ـ آنها که خوشایندش نبود ـ تخطئه میکرد و بعد، ساکت میشد و فکر میکرد و آرامآرام با جملههای شکستهبسته ـ از آندست که همزمانْ بکر از مغز بر زبان جاری میشود و از آنها که گاهی به سرانجام نمیرسد و دوباره باید نظمشان داد ـ نظر خودش را جا میانداخت. دوست داشتم وقتی چیزی مینویسم برایش ببرم تا بخوانَد. میگفتشان «متن». این اواخر که نظرگاهامان فاصله گرفته بود، میگفت برایش متن ببرم. سر باز میزدم که: مزخرفند و با ذائقهتان جور در نمیآید و از چیزهای پیش پا افتاده دفاع کردهام! ولی باز هر از گاهی، نوشتهای میبردم تا بخوانَد و نظرش را بدانم.
جذّابیتش برایم تا حدّی از آنجا میآمد که آدمی با استعداد و توانایی و هوش او در ریاضیات ـ که دیگران برش صحّه میگذاشتند ـ درس رسمی را در فوق لیسانس رها کرده بود و رفته بود سراغ روایتی مهجور از موسیقی ایرانی و ما را با اسمهایی آشنا کرد که پیشتر نشنیده بودیم. درس را رها کرده بود و رفته بود سراغ علایق و سلایق غریبش؛ یکی هم خروسبازی. همو پام را به مولوی باز کرد؛ وقتی رفتیم و خروس خریدیم و میدانِ جنگ خروس دیدیم. بسیار پیش میآمد که یک روز بگذرد و لقمهی بسیار کوچکی بخورد و بهجایش سیگار پشت بندِ سیگار بکشد و روی زمین سفت بخوابد. ماهِ رمضانها به خاطر همین سیگارنکشیدن، بدخلق میشد. با اینهمه، نه مرتاض و جوکی بود و نه عارف وارسته. آدمی بود که شیوه و سبکِ خودش را داشت، هرقدر همهی زوایایش به مذاق همه دنیا ـ و از جمله این اواخر، خودِ من ـ خوش نمیآمد. حالا هم اگر همینها را بخوانَد، دور نمیبینم آزرده شود از بخشهایی از زندگیش که اینجا پررنگ کردهام. چه کنم؛ این نوشته بیشک گویای استاد من نیست. امّا قسمتهاییست که به کلمه میآیند و جذّابیّت خواندن دارند!
میگفتم؛ آدمی بود که میشد ازش بیاموزی به جای اتّکای به این همه کتاب و نوشته و سخنرانی و مقاله، خودت باشی. جرأت کنی حکم کنی؛ حتّا به دشنام. از او میتوانستی ارزشهای بزرگ را یاد بگیری. دنیایی که پر از ارزشهای سخیف و کممایه و ناچیز شده، نیاز به آدمی همچو او دارد تا ارزشهای بزرگ را یادآوری کند. منطقی و آرام بودن، ارزشهای کوچکیند؛ نیاز هست تا گاهی کسی ارزش و فضیلت خروشیدن را یادمان بیاورد. وقتی عمل به احتیاط ارزش میشود، باید کسی باشد که شجاعت و به سیم آخر زدن و شوریدهسری را قدر بداند. آنهنگام که نِقنِقکردن و از زمین و زمان بد گفتن، شده بود فضیلتِ روشنفکرانهی «پیف پیف بو میده!»، استادی مثل او لازم داشتم تا بگوید گور پدرِ همهی اینها! زندگی کن؛ نه در مرزِ حزم و احتیاط از یکسو و نقنق از سوی دیگر، که در مرزِ مرگ و زندگی! مانندِ همین حرکت روی مرزِ مرگ و زندگی، وجودِ او، بیسامانی پرتناقضی بود که در زمانهی ارزششمردنِ بندهوارِ سامان و منطق و نبودِ تناقض، فضیلت خدایگونهی بزرگی را به رخ میکشید: انسان بودن.
انسانبودنش ـ اینکه خودش باشد ـ برایم درس دلنشین دیگری هم داشت. وقتی بحثی طرح میشد، بعد از تخطئهی بیپروای نظرات دیگران ـ هرچند گمانم مرا رعایت میکرد. روایتِ خودش را نه با استدلال که با همدلی میساخت. دستت را میگرفت و میبرد به جایی که نشسته و از آن منظر دارد واقعه را مینگرد. میگفت بیا از اینجا که من نشستهام نگاه کن و ببین اینجایش چقدر قشنگ است. این قسمتش را نگاه کن که چه تجلّیای دارد. وای از این بخش تابناکش چه بگویم! آنوقت میفهمیدی که نه؛ انگار اینطور هم میشود دید. انگار او هم راست میگوید. اینطور، دستِ پایین در دورهای کوتاه، نمیدانم چه شد از صدای خوانندهای که ظاهراً چیزی جز خشخش نبود، خوشم آمد. ظرافت یکی و مهربانی صدای دیگری را درک کردم. خودشبودن را نمیدانم روزگار به حکم تجربه آموخته بودش؛ یا، حاصل تربیت و تحصیلش بود. امّا هر چه بود اعتماد به نفسی که خودشبودن نصیبش کرده بود، در کنار این شیوهی آموزشش، خیلی چیزها یادم داد.
اینها که نوشتم، شاید جبران قصور و به قول خودش لطفِ کمم باشد نسبت به او به بهانهای که دیگران ترتیبش دادند. اصلاً بگذریم. روزی، در غزلی ده دوازده بیتنی که برایم گفته بود و به دستم داد و بسیار دوستش دارم، دو بیتی داشت که فراوان در خورِ خودش است و نه من. اگر قبلیها برداشتِ من بود از او و بیمِ غلط آموختن میرفت، این دو بیت دیگر از خودش است؛ برای خودش:
نه گَه شَه مینشیند با گدایان؟
نه گل گاهی شود همصحبتِ خار؟
پس این هم از اضافاتِ عجب نیست
امیری گر فقیری را دهد بار
***
استاد! هر چه میکنی و هرجا هستی، آرزوی موفقیّت برایت نمیکنم ـ که ارزشی خفیف است. در عوض میخواهم که پر تناقض بمانی و آنطور که میخواهی باشی. خدا یارت باشد و امید که بد ننوشته باشم و با متنم «بر خاطر شریفتان باری ننشیند.»
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
جالب بودند. هم این، هم نوشته ات تو هزار تو
پیروز باشی :)
-----
خیلی خیلی خیلی ممنون :)
لیلا | May 19, 2007 08:04 AM
من زياد اينجا رو مي خونم اما كم فرصت ميشه بنويسم. هميشه نوشته هاي شما يه چيزي براي لذت بردن و يادگرفتن داره. در عين حال اين يكي به نظرم از سبك اصيل روايت شما كه به نوعي منحصر به فرد است فاصله داشت.
-----
ممنونم :)
خب... شاید بخاطر اینکه آدمی که درباره اش نوشته ام، با بقیه فرق داشته :)
HADI | May 20, 2007 08:39 AM
ممنون! این نوشته را دوست داشتم. مدتها بود ذکری از "استاد" نشنیده بودم - با اینکه هیچ وقت نمیشناختهاماش.
-----
:) خوشحالم.
SoloGen | May 20, 2007 11:02 PM
مطمئنيد شما كازانتزاكيس نيستيد و ”استادتان” زورباي يوناني ؟:)
-----
بخش اوّلش رو که مطمئنم؛ دوّمش رو نه! :)
سيد مرتضي | May 21, 2007 04:17 PM
مدت زيادي، درواقع سالهاست كه وبلاگتون رو ميخونم.اين بهترين مطلبتون نبود اما براي من لذت بخش ترينشون بود.به دليل يادآوري خاطره يا تجربه اي بسيار نزديك به اونچه كه نوشتيد. جالب اينكه من هم استاد خطابش ميكردم! ازتون ممنونم.
-----
خوشحالم که یاد کسی رو براتون زنده کردم. :)
فاطمه | May 30, 2007 12:49 PM
سلام پویان
نمیدونم مطلب درباره کی بود، ولی چسبید خیلی.
-----
ممنونم :) لطف داری. :)
سهیل | June 2, 2007 09:51 AM
رفتی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
-----
غلط نموده باشم!
استاد | October 7, 2009 11:37 PM