« روزت مبارک! | صفحه اصلی | درسهایی که آموختم »
آنکه ماندنی بود؛ آنکه رفتنی شد
یا: لالا نرسد به خرسواری، لولی نرسد به بچّهداری
۱-
خداوند، فاطمهخانم را برای ما و بچّههاش حفظ کند. اینروزها ـ که بعضی نوشتهها را دیدم و خواندم ـ خاطراتِ کودکیم به یاد آمدند. تاریخِ دقیقش را بخواهید، برمیگردد به بیست و یکدو سالِ پیش. همانسالها که قدم بر ششمین یا هفتمین پلّهی لغزان زندگی میگذاشتم. پدر و مادرم ـ هر دو ـ سختْ کار میکردند و ما ـ من و برادرم، علی ـ کسی را نیاز داشتیم که به اموراتمان رسیدگی کند و در ضمن، در غیبتهای طولانی مادر و پدر به دلیل مشغلههای کاری، نظم خانه را هم سر و سامانی بدهد.
فاطمهخانم و همسرش کارگران با شرافتِ باغ مهرآیین در گرگان بودند و آوازهی معتمد بودنشان را شنیدهبودیم. این شد که یکروز با مادرم رفتیم سر وقتِ فاطمهخانم. آنروزِ اوّل را خوب خاطرم هست. رفتیم سراغش و خواستیم و او هم کار در خانهمان را پذیرفت. فاطمهخانم از آن به بعد تقریباً هر روزِ هفته، صبحِ زود، همزمان با رفتنِ مادرم میآمد و بعدِ اینکه مادر از سرِ کار به خانه برمیگشت، میرفت و به امورات زندگی خودش میرسید. حالا که فکر میکنم میبینم بعضی وجوه شخصیّتم به فاطمهخانم کشیده. در سالهای نخستی که لابد شخصیّت آدمها شکل میگیرد، بودنِ فاطمهخانم در خانهمان بیشک و ریب، در خلقیّاتم اثر کرده. کما اینکه، ذائقهی غذاییم را پیش از فاطمهخانم، نَنهزهرا بارآورد. علی ـ که بچّهی اوّل بود و احتمالاً پدر و مادرم نگران خورد و خوراکش بودند ـ به قول گفتنی «بد غذا» شد و هر چیزی را نمیخورْد. ننهزهرا ـ که اهل کاشمر بود و پیش از فاطمهخانم به خانهمان میآمد ـ گفت این یکی را ـ منظورش من بودم ـ نمیگذارم آنطور شود؛ خودم درستش میکنم؛ «کاشمریخور» بارش میآورم. یعنی طوری بارم میآوَرَد که بیادا-اصول، هر چه بهم بدهند، بخورم و البتّه به لطف لقمههای گندهای که از همهچیز در هم و بر هم میساخت، موفق شد و حالا ـ همهی اطرافیانم میدانند ـ بیدغدغه همه چیزی میخورم.
بگذریم؛ دور افتادم. عرض میکردم حالا که میاندیشم میبینم فاطمهخانم در تربیت من نقش بسزایی داشته. اینکه همیشه شکرگزار باشم و صبر از کف ندهم و زندگیم را بکنم، شاید بخشی حاصلِ مجالست با فاطمه خانم بوده. او که درد و رنجش از دید ناظر منصفِ بیرونی، کم نبوده و نیست، همیشه خودش را با کار سرگرم کرده و نگذاشته افکار آزارنده ذکر و فکرش را مشغول کنند. از او یاد گرفتم که شعور، همیشه همبستهی سواد نیست. فاطمهخانم عزیز و بیسواد امّا مؤثرنَفَسِ من، گاهی آنچنان شعور بالایی از خودش بروز میدهد که انگشت به دهان میمانم و برعکس، بعضی کارفرماهای پرسواد و تحصیلِ او، بعضی رفتارهای بیشعورانه از خود نشان میدادند که حیران میشدم.
دوباره به فاطمهخانم باز خواهم گشت؛ حالا بگذارید دیگری را روایت کنم.
۲-
شما فرض کنید مثلاً اکبر؛ هرچند اسمش این نیست. بههرحال، مَردِ پر سن و سال آرامی بود که با خانوادهاش برای کار به آبیک آمدند و در مزرعهی پدرم آشپزی میکرد. کارش را درست انجام میداد؛ اتّفاقاً بامزّه هم بود. کمکم همه بهش اعتماد کردند و بیشتر بهش رسیدند. خانهای برایش دست و پا کردند و زیر پر و بالش را گرفتند و کارش را سبکتر کردند و از این قبیل. مدّتها آنجا کار میکرد تا اینکه چند وقت پیش شنیدم که میخواهند اخراجش کنند. تعجّب کردم و کنجکاو بودم؛ تا اینکه همین چند شبِ قبل خبردار شدم که مراحل قانونی اخراجش، کامل شده و دیگر کارمند مزرعه نیست. از عمو مختار عزیزم ـ که امور اداری شرکت بر عهدهاش است ـ پرسیدم: «چه اتّفاقی افتاده؟» عمو مختار بعد از ذکر مقداری از خرابکاریهای مثلاً اکبر، گفت: «در اصل تقصیر مدیرهای مزرعه بود.» گفتم: «چطور؟» گفت: «نکتهای که رعایت نکردند این بود که به هر کسی باید به اندازهی جنبهاش رسید و محبّت کرد. کمترش که شایسته نیست؛ بیشترش هم باعث میشود که طرفْ خراب شود.» من که قانع نشدهبودم، گفتم: «بیشترش که میگویید در مورد این بابا چه بوده؟» گفت: «خیلی زیاد بوده. مثلاً یکی همینکه چون به خودش و خانوادهاش اعتماد داشتیم و در ضمن درآمدِ بیشتری میخواست، دخترش را با حقوق کافی و با رضایت و خواستِ خودش و پدرش، برای کار به خانهی شریک پدرت فرستادیم.» بعدِ مقداری بحث که این کار اصولاً صحیح نیست، عمو مختار ادامه داد: «وقتی که میخواستیم اخراجش کنیم، یکی از حرفهایش همین بود و میگفت منْ همهکاری برای شرکت انجام دادهام و حتّا دخترم را هم به کنیزی بردید! که ما هم گفتیم کدام کنیزی؟ مگر نه اینکه خودت خواستی و مگر نه اینکه حقوقش را کامل پرداخت کردیم؟» گفتم: «عجب! دادگاهِ ادارهی کار هم رفت؟» عمو مختار گفت: «آره. باهاش برای تسویه حساب، صحبت کردیم و گفتیم چون اینجا زحمت کشیدهای، حاضریم سه میلیون تومان پرداخت کنیم. گفت نه و من اینهمه خدمت کردهام و چه و چه و باید ده میلیون تومان به من بدهید. ما هم زیر بار نرفتیم و رفت شکایت کرد. دادگاه برگزار شد و نهایتاً یک و نیم میلیون تومان حکم دادند؛ در حالیکه ما بیهیچ عذری حاضر بودیم دو برابرش را پرداخت کنیم.»
آن لحظه، تنها حسّی که داشتم این بود: «بیچارهی بینوا!» نه احساس کردم شیّاد و کلاهبردار است و نه دیوانه. فقط رحمَم آمد. بینوا...
۳ـ
پدر و مادرم ـ خدا عوضشان بدهد ـ همهی این سالها خوب به فاطمهخانم رسیدگی کردهاند؛ هم مادّی و هم از این منظر که خیلی احترامش کردهاند و میکنند. انگار که عضوی از خانوادهی خودمان است؛ که هست. تهران که باشد و مثلاً بخواهیم برویم خانهی عمّهام مهمانی، همراهمان میآید. مطمئنم پدر و مادرم هم میگویند اینهمه رسیدگی، وظیفهشان در قبال فاطمهخانم بوده؛ که واقعاً هم بوده. معتقدم بیشتر از اینکه پدر و مادرم به او و خانوادهاش کمک کردهباشند، او به ما کمک کرده. مگر چند نفر آدم امین و خوشذات مثل او پیدا میشود؟ باید مثلِ او را با چنگ و دندان نگه داشت.
چند مدّت که فاطمهخانم را نبینم، دلم برایش تنگ میشود. گاهی که میآید تهران یا من میروم گرگان، محکم بغلم میکند و میبوسدم. از درسم میپرسد و حال و روزم و همیشه بعد از جوابِ من، «موفق باشی» چاشنی میکند. یک اعترافِ شکمی بکنم: کتلتها و لوبیاپلویش را دیوانهوار دوست دارم. وقتی کتلت یا سیبزمینی سرخ میکند با مهربانی و به رسم سالهای کودکی میگوید: «بیا؛ بیا یکی دو تا یواشکی بخور. کسی نمیفهمه!» دو سال پیش بود که همسرش فوت شد و به رحمت خدا رفت. مشرمضان ـ همسر فاطمهخانم ـ را همه قبول داشتند. کارگری بود که تا با او دست نمیدادی، مفهوم دستانِ قوی و پینهبسته را نمیفهمیدی و تا رویش را نمیبوسیدی، نمیدانستی چهرهی چروک و آفتابسوخته یعنی چه؟ مشرمضان که فوت شد، شبش من و علی از تهران زنگ زدیم و تسلیّت گفتیم و دلم کباب شد وقتی گریههای فاطمه خانم را پشتِ گوشی شنیدم. شنیدم که چطور از مرگ غیرمنتظرهی همسر میگفت و با اینحال، وقتی به خودش مسلّط شد، باز از حال و روزم پرسید و درس و کارم. وقتی چهلم همسرش رفتم گرگان، دمِ مسجد جلوی همه بغلم کرد و بوسیدم و تسلیّت گفتم. باور کنید؛ در مراسم، وقتی از مسجد به سر خاک میرفتیم، افتخارم این بود که فاطمهخانم با ماشین ما آمده. سرِ خاک، به پسرش ـ که گمانم حدود چهل سالش هست ـ گفت «همیشه میپرسیدی امیر را بیشتر دوست دارم یا تو را؟ هر دوتان را دوست دارم، هر دوتان را هم خودم بزرگ کردهام.» آنچه فاطمهخانم دارد، یکجور بزرگمنشی غریب است که مطمئناً ربطی به سواد و ثروت و شهری-روستایی بودن ندارد. همین است که محترم و معتمدش کرده.
از فضای ختم بیاییم بیرون، خاطرهی بامزّه تعریف کنم: علیرغم پایبندیهای مذهبیش و اینکه وقتی بچّه بودیم، نماز خواندمان را ترغیب میکرد، پارسال ماه رمضانی با مهربانی و محبّت غریبش زنگ زد به من و گفت: «هر روز روزه نگیری ها؛ سختته. مریض میشی!»
۴ـ
عمو مختار عزیزم راست میگوید. باید به هرکس به اندازهی جنبه و ظرفیّتش رسید. یکی میشود فاطمهخانم که مَحرم است و یادآور خاطراتِ خوب کودکی. یکی میشود «مثلاً اکبر»ی که گفتم. نمک میخورَد و نمکدان میشکند. اصلاً نقل نمک و نمکدان نیست. نه اینکه نمکدان شکستنش آدم را ناراحت کند؛ نه! میدانید؛ آدم بیشتر خودش را شماتت میکند که «خودم از سرِ خیرخواهی خراب و پرتوقّعش کردم.» و بعد غصّهدار میشود که «بینوای بیچاره؛ دلم برایش میسوزد.» عمو مختار که تعریف میکرد طرف، بعد از بالا آمدنِ گندِِ خرابکاریهاش آتش زد و شیشه شکاند و آخر سر، میز مذاکره را ترک گفت و به دادگاه پناهنده شد و نهایتاً چیز کمی دربرابر مدّتی که خدمت کرده، دستش را گرفت، دلم برایش سوخت. همانطور که دلِ آدم به حال حشرهای که در لیوان گیر کرده و خودش را به در و دیوار میکوبد، میسوزد. مثلاً همان مگسی که عرصهی سیمرغ نه جولانگه اوست و پس، عِرض خود میبَرَد و زحمتِ ما میدارد! فکرش را بکنید، اینجور مثلاً آدمها، مثلاً میخواهند با شیشهشکستن و چه و چه آبرو ببرند؛ تنها چیزی که میرود آبروی خودشان است و زحمتِ جمعکردنِ شیشهشکستهها میمانَد برای دیگران. یکی هم از جمله اینکه کسی که معرفیش کرده یا او را پذیرفته یا تضمینش کرده یا چه، از رفتارِ طرف، شرمنده میشود.
باز دور افتادم. خواستم بگویم که خلاصه یکی میشود فاطمه خانمی که در دلمان جا دارد و بر سر مینشانیمش؛ همیشگی میشود و همواره به بزرگی یادش میکنیم. یکی میشود مثلاً اکبری که فقط به قراردادش میاندیشید. اویی که ماندنی نشد و تاریخش که سرآمد، رفت. یکی میشود فاطمهخانمی که قرارداد نمیشناسد و آنقدر اعتبار و عزّت در خودش سراغ دارد و خودش را انسان میداند که دیگران لاجَرَم قدرش را میدانند؛ چه، خودش قدر خودش را دانسته و در واقع، به جای اینکه منتظر خوبی دیگران باشد، به آنها خوبی کرده. یکی هم میشود مثلاً اکبری که یک عمر نعلِ وارونه زد و پس، دستِ بالا میتوان برایش دل سوزاند. یکی میشود فاطمهخانمی که همه جا اسمش را با رغبت میآورم و تأثیرش را ـ و تأثیر رفتار متقابل او و پدر و مادرم را ـ بر خودم با افتخار یاد میکنم و یکی هم میشود آن بندهی خدا که حتّا اسمش را با «مثلاً» و «فرض کنید» مینویسم.
عمو مختار راست میگفت. اگر زیادهتر از ظرفیّتشان به آدمها رسیدگی کنیم، خراب میشوند. دلم برای فرض کنید اکبر، میسوزد. مرد خوبی بود؛ خراب شد.
۵-
مثل منبریها، بندِ آخر را به دعا بگذرانم. شما هم خواستید، دستی بلند کنید و آمینی بگویید؛ جای دوری نمیرود. آرزو میکنم عنایتِ بیدریغِ ازلی، حرزِ جان فاطمهخانم باشد و رحمتِ لایزال خدائی در عَرَصات محشر، فریادرسش گردد. خدا کند تأییدات غیبی، ضامنِ موفقیّتهای فرزندانش باشد و اجرِ جَزیلِ اخروی سهمِ همسرش شود. از خدا میخواهم هدایتِ عام الهی نصیبِ امثالِ مثلاً اکبر گردد و دعا میکنم که خدا عقل و فهمی نصیب همهمان کند تا چون آتش وادی ایمن، پناهمان شود. همه به این پناه محتاجیم و بعضی محتاجتر؛ تا بدانیم گناهِ بیلذّتیست کوس بیمایگی در بازار پرمایگانْ کوفتن.
جز این، خدا کند به حکم همنشینی، کمی از شعور ژرفِ فاطمهخانم در من باشد؛ قدّ و قدر و اندازهی خودم را بدانم و قدرشناس دیگران باشم؛ خودم برای خودم ارج و منزلت قایل باشم تا دیگران، حرمتم بدارند. خدایا توانم ده از آنها نباشم که دیگران نامم را با «مثلاً» و «فرض کنید» ببرند و عارشان بیاید از ذکر اسمم!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
:)) جالب بود. منم آمین گفتم و کلی هم ته دلم از فاطمه خانم تشکر کردم:دی
-----
مزد آمینت رو از حدّت بگیری ایشالّا! :))
سیما | May 7, 2007 08:59 PM
به نظرم این حرف درستی هست که به قدر جنبه هر کسی باید با اون رفتار کرد یه ضرب المثلی هم هست اگه اشتباه نکنم که : خوبی چو از حد بگذرد ، ابله فکر دیگر می کند .
و برای بند آخر : آمین :)
-----
ضربالمثل تلخ امّا جالبی بود. :) ممنونم. :)
هدی | May 7, 2007 09:51 PM
استاد فکر نمی کنین یه کم زود به قاضی رفتین؟ تقبیح یک عمل -گرچه من با حکم صریح دادن درباره ی اشخاص میونه ی خوبی ندارم- یه چیزه؛ ولی دعا کردن واسهی اینکه یکی هدایت عام الهی نصیبش بشه-که شاید یه فحش محترمانه به حساب بیاد- یه چیز دیگس...
نمیدونم، ولی من شما رو به قضاوت و جبهه گیری اینچنینی نمی شناختم...
شما هم قطعا دلایل خودتون رو دارین که برام خیلی محترمه، ولی من با قضاوت صریح درباره ی افراد-نه اعمال- مخالفم...
پ.ن. به نظرم این تفکر که مردم فقیر به دو دسته ی قدرشناس و قدر ناشناس تقسیم می شن که باید دسته ی اول رو در برابر دسته ی دوم تقویت کرد تا به قشر مرفه بهتر سرویس بدن یه جور-به قول خودتون- اسنابیسم یا الیتیسمه....
خوشحال میشم که پاسختونو بشنوم چون میدونم ابهامم بی مورده؛ )
با اجازتون،
یه شاگرد همیشگی
-----
سهیل عزیز،
اوّل اینکه بیشک این امکان محتمل و موجوده که من اشتباه کرده باشم و تو نظرت درست باشه. و اصلاً درست و نادرست این وسط کدومه؟ من خواستم با استفاده از تجربهی زیستهام، چراغ یک معنا رو تو ذهن تو روشن کنم. تا تو هم مراجعه کنی به خاطرات و تجربیاتت و ببینی که با تجربهی من میخونه یا نه؟ این از این.
دوّم اینکه پانوشتت، مطلبیه که وقت نوشتن و هنگامی که تصمیم به انتشارش گرفتم، به عنوان یه ایراد معمول به ذهنم رسید. یعنی حدس میزدم که خیلیها بعد از خوندنش این ایراد رو بگیرن. واسه همین سعی کردم هیچ جور قیدی قائل نشم. گمون کنم هیچ جای نوشته ردّی از این نباشه که آدمهای فقیر دو دستهان و چه و چه. صریحتر بگم؛ فقیر و ثروتمندش برام هیچ فرقی نمیکنه ـ از تهِ دل میگم. کما اینکه محرّک نوشتن این مطلب، آدم دارایی بود. خواستم با دو نمونهی کم و بیش مشابه که تو ذهنم دارم، مطلب کلّیتری رو اعلام کنم. حدس هم میزدم که کنایهام صریح و گویا باشه. بهرحال، بیا و با وسعت نظر بهش نگاه کن. رابطه رو از رابطهی کارگر – کارفرما به هر نوع رابطهای توسعه بده و خدمت – دستمزد رو هم گستردهتر ببین. باز بنظرم – بهتر بگم، بنا به حکم تجربهم – فرقی نیست. امیدوارم هیچوقت برات پیش نیاد تا مثل من اینطور بدبین نشی؛ ولی در سادهترین حالت تا حالا نشده بگی بیشتر از این به طرف رو نمیدم؟! خدا کنه پیش نیومده باشه و پیش نیاد. :)
این رو هم اضافه کنم که دارایی فاطمهخانم، از جنس مادّی ممکنه نباشه. امّا حتّا بخوام اقتصادی نگاه کنم، اونقدر سرمایه و اعتبار از جنس دیگه داره که هر وقت اراده کنه، میتونه با یه نرخ نه چندان بد تبدیلش کنه به سرمایهی مادّی.
دربارهی قضاوت و بقیّهی موضوعات، بعدتر و مفصّلتر میتونیم صحبت کنیم؛ که حرفهایی برای گفتن دارم. میماند فحش مؤدّبانه. راستش را بخواهی، خواستم فحشم کاملاً بیادبانه از کار دربیاد؛ ولی این شد بهرشکل. متأسفانه این مشکل از خامدستی من در نوشتنه نه چیز دیگه. :)
یه دوستِ – اگه قابل بدونی – همیشگی
Soheil | May 7, 2007 10:02 PM
من یک بدبختی دارم آن هم یکی از حرفهای قصار عمویم است (البته شاید مال خود او نباشد، درنهایت چه فرقی دارد) این حضرت می فرماید جای هر کس همانجاست که الان هست. البته می شود ادبی تر و قرتی تر هم فرموید این را. بالاخره من به نظرم کمی اظهارنظر خشنی است و مخالف نیمی از آرمانهای بشری است، بدبختی اینجاست که هر چقدر وقت می گذرد من به این بیشتر ایمان می آورم.
-----
این دیگه واقعاً خیلی خشنه! پای من رو به این جور بازیها وا نکن! :))
میرزا | May 8, 2007 02:51 AM
سلام پویان...قشنگ و دلنشین بود این نوشته.
(نمیدونم من رو یادت میاد یا نه، همکلاسی بودیم در سالهای دور)
-----
سلام :)
ممنونم. لطف داری.
من چند تا سهیل میشناسم. این سالهای دور که میگی یعنی چقدر دور... یه خرده راهنمایی کنی، احتمالا یادم میاد. :(
سهیل | May 8, 2007 10:07 AM
بعد از مدتی به روز نشدن ایندفعه سنگ تموم گذاشتید. اصولا وقتی متنی به این بلندی رو صفحه ی نمایشگر می بینم حوصله ندارم چشمامو به خاطرش کم سو کنم :دی ولی ایندفعه هر بند منو به خوندن بند بعدی واداشت و از این بابت خوشحالم.
و اما درمورد فاطمه خانم و مثلا اکبر واقعا حرف نگفته ای نموند و به راحتی من را یاد آدمهای مختلفی از جنس اول و دوم انداخت.
با این حال به نظرم رفتار خوب شما با اکبر کار درستی بوده و الان هم شما چیزی ازدست ندادید و اون خودش لگد به بخت خود زد. و فاطمه خانم هم به خاطر ذات پاکش برای شما ماندگار شد
-----
حق با توئه و کاملاً موافقم که خوبی کردن چیزی از آدم کم نمیکنه. :)
راستی... ممنون از لطفت. :)
naseh | May 8, 2007 12:25 PM
سلام
وبلاگ خوبي داريد
يادداشت هاتون هم خوب و با نثري مناسب هست
خوشحالم كه با اينجا آشنا شدم.
-----
من هم از آشنایی با شما خوشحالم :)
علي | May 8, 2007 05:22 PM
سالهای دور یعنی حدود 10-11 سال پیش تقریبا، اون موقعی که میرفتیم دبیرستان...
-----
سهیل بها... ؟! :دی درسته!؟ :) بگو که درسته...
سهیل | May 8, 2007 08:48 PM
سلام.
حرفتان درست. نمونه اش را متاسفانه زیاد دیده ام.
ولی یک سوال برام پیش اومد:از کجا میشه فهمید طرف از کدوم دسته ست؟
به نظرم سوال سختی باشه!
در ضمن از این طور متنهایتان خیلی کیفور می شوم!ممنون!
-----
ممنونم علی جان :)
جوابش رو نمیدونم. امّا یه جاهایی معلوم میشه. با یه کارهایی که اول ندیده میگیریشون و بعدها که گند کار دراومد، با خودت میگی من از اوّل میدونستم و بعدتر با خودت فکر میکنی که چرا اونها رو ندیده گرفته بودی...
امّا خب... سخته تشخیصش به نظر من هم. :)
علی | May 9, 2007 01:02 AM
آره پویان، درسته. (:
حالا بهت email میزنم یکمی چاق سلامتی کنیم (نمیخوام این مطلب weblogت رو بدزدم)...خیلی وقته که خبری ازت ندارم.
-----
منتظرم سهیل عزیز :) خوشحال شدم و بیشتر خوشحال میشم اگه بیشتر خبری ازت بشنفم.
منتظرم :)
سهیل | May 9, 2007 07:20 AM
من بسيار متحول شدم!! منم آمين مي گويم . آيا خودت در بچگي از اين همه كار هايي كه او كرده
است از وي تشكر كرده اي؟
-----
بله! :)
sina | May 9, 2007 05:31 PM
بازم سلام...
شاید و میشه گفت شاید حتماً تنها راه از بین بردن دلتنگی همین خوندن نوشته هاتون باشه که غنیمتیه.
تا اکبری نباشه نمی شه این طوری از ته دل دعا کرد برای فاطمه خانوم...
و فهمیدم که انسانی با عزت نفس هستند،از گفته هاتون البته!!!
تا بعد...
-----
فرداد عزیزم، ممنون از لطفت و امیدوارم که همین روزهای آخر سال و امتحاناتتون بتونم یه روز بیام مدرسه و ببینمتون. :)
فرداد | May 10, 2007 10:22 PM
این گونه نگاه به آن «مثلاً اکبر»، به دیدی خداوند-بندگی نمیانجامد که، آن فرادستیست که قدر و اندازهی ظرف وجودی آن فرودست را میداند و اگر چیزی را دریغ کرده، لابد مشیّتی در کار بوده مثلاً؟ و این که آن فرودست ذات خوبی، ذات خدادادهی ثابتی، داشته که با زیاده نعمت دادن آن فرادست خرابشده؟
و آیا اینها همه، گونهای خودخواهی را نمینمایانند که نگاهی قیّمگونه دارد به زیردست، چیزی -مثلاً- شبیه به نگاه پدرمآبانهای که محمّدرضای پهلوی به مردم ایران داشت و دیگران دیکتاتوری میخواندندش؟
-----
بخشی از ایرادت را میفهمم کجاست و درک میکنم. امّا اگر نمونهی من چیزی از فرا/فرو دستی در خود نداشت چی؟
Asosh | May 12, 2007 12:59 AM
بر خلاف نظر سهیل ،من عقیده دارم که امثال فاطمه خانم ذاتاً این اخلاق رو دارن نه برای خوش خدمتی و اینها. ما هم یکی نظیر ایشون رو تو خانواده داریم و من به این نتیجه رسیدم که اینجور انسانها از خوبی خودشون لذت میبرن.به همین سادگی! حرف اون یکی مدل رو نزنم بهتره
باز ممنون از نوشتهَ خوبت و آمین برای آرزوهات :)
-----
:) ممنونم از نظر دلگرمکنندهتون.
لیلا | May 12, 2007 03:26 PM
خب آن موقع بحث فرق میکرد!
اممم... مثلاً همان حرفی که در یکی از کامنتهای بالا در جواب گفتهاید به کسی، مثالی که از رو دادن زیادی به کسی، به دوستی، زدهاید کمی دموکراتیکتر است؛ چون دستِکم دیگر من خواننده آن احساسی را که آن بالا دست داده بهام، ندارم.
همین! :)
پ.ن. راستی: اگر کسانی داعیهی شاهکارنویسی دارند در ایجاز، این نوشته گمانام شاهکار اطناب بود!
-----
ممنونم. :) من هم فقط خواستم به کنایه این رو بگم. چه کنم که مثالهام از ایندستی بود که نوشتم.
Asosh | May 12, 2007 11:18 PM
سلام
خیلی اتفاقی به سایت شما برخورد کردم و اصلا نمیخوام با این نوشته پیش داوری و یا حتی داوری در مورد شما کرده باشم. بی مقدمه خواندن این متن منو یاد حکایت انشای بچه پولداری انداخت که در رابطه با فقر نوشته بود. خانواده فقیری بودند که حتی رانندشان هم فقیر بود حتی آشپزشان هم فقیر بود...
نوعی نگاه شدیدا عمودی به کسانی که به اندازه من و شما خوش شانس نبودند. فقط تفاوت اینجاست که کجا بدنیا آمده باشی. کاش وبلاگ آن آقای مثلا اکبر را هم می شناختم!! ولی یادم نبود که ایشان به اندازه ما شانس ندارند!
-----
میتونم درک کنم که مشکل از کجا آب میخوره. امّا تنها چیزی که هدف مقایسهم نبود، همین فقر و غنایی بود که گفتین. قبلتر هم گفتم که هیچ نشونی از این موضوع تو نوشتهم نذاشتهام. بهرشکل، شاید کمی بدبینانه معتقدم فارغ از ثروت و دارایی و شانس، بعضی اینطورند و بعضی آنطور.
این دو نمونه رو فقط نمونه حساب کنین. اصلاً بجای این دو نفر، دو تا پولدار بذارین؛ چیزی عوض میشه؟
سعید | May 13, 2007 01:16 AM
آقا؛ هستند کسانی هم که ثروتی داشته اند و دارند و سال های سال به خاکی بودن شهره بوده اند، اما نمی دانم چه طور میشود در طی مدتی کوتاه، رنگ عوض میکنند و می شوند از ما بهتران! فخرشان می شود سفر با کوستا کُنکوردیا و تشریفات و تجللش. بیشتر حالم بد می شود از این همه رنگ و نیرنگ و استغفر الله خدا را به بندگی هم نپذیرفتن .کم مایگانی(از نظر مادی البته) که طغیان می کنند، البته هر چه باشند، با صفا ترند.
راستی بخش آخر نوشتتون هم خیلی جالب بود. آمین میگم . در ضمن، آقا ما هم شدیداً محتاجیم به دعا.
----
:) موافقم.
آرام | May 13, 2007 12:15 PM
با پوزش
و یاد آوری اینکه عرض کردم هدفم داوری در مورد نویسنده ( به سبک نویسنده) نبود چون همیشه داوری رو کاری ترسناک می دانم. یک مثال از نوعی که شما گفتید. در کارخانه ای کار میکردم که صاحب آن کارخانه از آن کارگران اخراجی به زعم خود نمکدان شکن در پرونده اش کم نبود. جالب است بدانید بعد از اینکه سه سال (باور کنید سه سال) به عنوان یک مدیر دلسوز با تمام قدرت کار کردم و دیناری ( باور کنید دیناری) حقوق نگرفتم به امید بهتر شدن وضع حضرت اشرف، معامله ای که با من کرد عدم تمدید قرار دادم به یک بهانه خنده دار بود. و من مجبور شدم هشت میلیون تومان طلب خودم رو بعد نه ماه صبر بی جواب با مراجعه به دادگاه و مصالحه بر سر 5 میلیون تایید کنم و بعد از توقیف اموال و تهدید به فروش! یک سال بعد از دادگاه پولم را بگیرم! مدیری پر کار که سه سال با همدردی با صاخب کارخانه حقوقش معوق شده بود تبدیل شد به نمکدان شکن! جالب است بدانید ایشان با حق به جانبی تمام قرارداد کشوری با پنج نسخه به امضای خودشون رو نادرست! می دونستند و اگه قراردادی به این محکمی نداشتم شاید همان یک میلیون اکبر آقا هم نصیبم نمیشد.
منظور شما ممکن است اینچنین افرادی هم باشند. درست فهمیدم؟
-----
اصلاً بیشتر منظورم همینها بود. فقط نمونههام آنجور بودند. ممنون از مثالی که آوردید. :)
سعید | May 13, 2007 04:41 PM