« نوروز خود را چگونه گذراندیم؟!:دی | صفحه اصلی | اعتیاد: انتخاب یا بیماری؟ »
تغییر رفتار در جوانان؟
«سیزدهبهدر» امسال، منزلِ یکی از دوستانِ خانوادگی بودیم و بحثِ دورِ هم پیش از «کاهو-سکنجبین»، به روابط پدر-فرزندی کشید. فرزند هم برای ما اینجور جاها یعنی، پسر. به قول شوهر عمّهی عزیزم، در خانوادهی ما و اطرافیهامان دست به مرغ هم بزنی، خروس میشود! خلاصه پسرهای جوان و نوجوان خانوادههای حاضر در گفتگو، انتظاراتشان را از پدرهاشان گفتند و انتقاداتشان را طرح کردند و برعکس، بزرگترها هم گلههاشان را از کوچکترها بازگفتند.
من هم ـ که پدر و مادر عزیزم نبودند ـ رفتم جبههی جوانها و گفتههاشان را صورتبندی و خلاصه و ازشان دفاع کردم. گفتگوی خوبی بود. دستِ کم بزرگترها فهمیدند که جوانهاشان طور دیگری فکر میکنند و بسیاری چیزها که به نظر نمیرسد، آزارشان میدهد و بچّهها هم حسنِ نیّتِ بزرگترهاشان را شناختند ـ که البتّه میدانستند.
به نظرم یکی از مهمترین خواستهای جوانان آن جمع را میتوان اینطور خلاصه کرد:
از نظر جوانترها، امکانات و تسهیلاتی که پدر و مادرها برایشان فراهم میکنند ـ از کار و شغل و درس و خودرو و خانه و چی و چی ـ حقّی برای والدین در دخالت در زندگی خصوصی فرزندان ایجاد نمیکند. احترام به نظرهای بزرگترها، بیشتر از احترامی میآید که خودِ بزرگترها برای جوانها قایل میشوند و نه از تسهیلات و امکاناتی که برایشان فراهم میکنند. بزرگترها گمان میکنند که فرزندانشان صلاح خود را نمیدانند و وقتی حرفشان را نمیخوانند، یعنی دارند ناشکری میکنند؛ یا قدر استعدادهاشان را نمیفهمند و کلّههاشان داغ است و ... در حالیکه جوانترها معتقد بودند که ما اتّفاقاً به خاطر زحمتهایی که کشیدهاید، خیلی بهتان احترام میگذاریم. فقط نمیخواهیم که در زندگی و در خصوصیترین تصمیمهامان دخالت کنید. مثلاً،
>> منِ جوان، تویی را که چندین و چند سال صبحِ سحر پا میشدی و پیش از شروع طرح ترافیک مرا با خودرو تا دمِ درِ مدرسهام میبردی، دوست دارم و اتّفاقاً از جمله به همین خاطر، خیلی برایم قابل احترامی؛ ولی، نمیپذیرم به خاطر زحمتی که برای درسم کشیدی، وقتی که دوست ندارم بیشتر از این درس بخوانم، به خاطرِ تو به تحصیلم ادامه بدهم. من، نقشهی دیگری برای زندگی طرح زدهام. عقلم میرسد که تحصیلات خوب است و بعداً احتمال دارد پشیمان شوم و چه و چه. امّا حالا، دکترا گرفتن برایم ارزش چندانی ندارد. خستهام؛ دوست دارم بایستم؛ یا نه، اصلاً طرح دیگری دارم. این، معنایش بیاحترامی به تو نیست.
>> منِ جوان، تویی را که برایم کاری دست و پا کردهای و کارخانهای ساختهای و به صنفت پذیرفتهای، دوست دارم و به تو احترام میگذارم که باعث شدهای چندین و چند سال از جوانان دیگری که همزمان با من کارشان را شروع میکنند، پیش بیفتم؛ طوریکه دیگران شاید هیچوقت به گَردم نرسند. ولی، نمیخواهم سبکِ زندگی غیرِ کاریت را ـ که با سبکِ زندگی کاریت تفاوتی ندارد ـ ادامه بدهم. مثلاً میخواهم هرقدر در کار مقتصد و بهوشم، در زندگی خرج کنم و آسودگی برایم اهمیّت دارد. درست است که باید هشت صبح سرِ کارم باشم؛ امّا دلم میخواهد ـ بیاینکه به کارم ضرری برسد ـ تا دوی صبح بیدار بنشینم و فیلم نگاه کنم.
امّا نکتهی مهمّی که برایم جالب بود و از دلِ حرفها بیرون میآمد اینکه، جوانهای جمع کاملاً از سرِ «کنارهگیری و پسزنی» میاندیشیدند و نه از سر «تقلّا و منازعه». یعنی مثلاً میگفتند اگر قرار است همان دو ساعت زندگی خصوصی خودمان را نداشته باشیم، کلّ آنچه را شما به ما دادهاید ـ و بنابراین تا حدّی بر آن تسلّط دارید ـ نمیخواهیم یا زندگی با شما و آنچه را گمان میکنید از سرِ لطف به ما «بخشیدهاید»، وا مینهیم و پس میزنیم و میرویم به زندگی خصوصی خودمان میرسیم.
در حالیکه «حس میکنم» پیشتر، همینها بیشتر به «تقلّا و منازعه» راهشان را میرفتند. بدون از دست دادنِ هر کدام ـ بیآنکه یکی را پس بزنند ـ سعی میکردند با روشهای خودشان و با چک و چانه و زیرآبیرفتن و حتّا خدعه و مکر و فریب، راه میانهای ـ که نه سیخ بسوزد و نه کباب ـ پیدا کنند.
از آنروز فکر میکنم اگر این تفسیر واقعیّت داشته باشد، چه چیزی باعث این عصبانیّت و چرخش از «مبارزه» به «دستکشیدن» شده؟ آیا همین، «خدعه»ایست ـ بیآنکه معنای منفی از آن برداشت کنید ـ برای گرفتن امتیازهای بیشتر؟ یا اینکه فشارهای بیرون خانواده افزونتر شده و تنها روزنهی باز همین است که بیمش میرود دیگر نباشد؟ یا ...؟
پ.ن. دلم نیامد؛ باید بگویم. به پدر و مادرم احترام میگذارم؛ دقیقاً به خاطر منش دموکراتیکشان و احترامی که به فکر و ذهن و نظر من و برادرم میگذارند. به خاطر اینکه وقتی رشتهی فنّیم را در ـ اینطور که میگویند ـ بهترین دانشگاه فنّی ایران، گذاشتم، مثلِ هزار و یک نفر دیگر نگفتند که بچّهای و نمیفهمی و بعداً چه ضررها که نمیکنی. گفتند: میفهمی. پس همانکاری را بکن که میدانی درست است و ما هم کنارت هستیم و کمک میکنیم موفّق باشی.
من قدرِ کوچکترین زحمتهای پدر و مادرم را میدانم و میدانم که هرگز نمیخواهند آنها را مطابق خواست خودشان جبران کنم. حتّا گاهی فکر میکنم جبرانِ زحماتشان ـ آنطور که معمول است و توقّع میرود ـ بیاحترامیست! گاهی حتّا زحماتشان را به رویشان هم نمیآورم، مبادا بیاحترامی شود. دوست دارم ـ و حدس میزنم دوست دارند ـ آنطور که میدانم، جبران کنم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
جالب بود برام...در خانواده اي(يا اقلاً جمعي) كه به نظر شما ظاهراً اقلاً از خانوادهي شما دموكراتتر نيستند، آرزوي من و برادرم براي نشستن و صحبت راجعبه اين موضوع به راحتي و از كاهو سكنجبين شروع ميشود...
-----
زمینهی بحث هم البتّه مهم بود ماهان عزیز. موضوعاتی دست به دست هم دادند و بطور زنجیرهای پی هم رو گرفتن تا شد اونچیزی که بخشیش رو اینجا دیدی. :)
mahan | April 9, 2007 10:19 PM
من با بعضی قسمت های بحث موافق نیستم. یک روز راجع بهش حرف بزنیم.
خاله یاسی!
-----
حتماً خالهی عزیز :)
تولدتون هم خیلی زیاد مبارک باشه! :دی :)
yasaman | April 9, 2007 10:53 PM
به نظرم این نوع رابطه با نوعی مدارا و رودربایستی حل می شود و جاهایی که از نظر شما "کناره گیری" صورت می گیرد، همان مدارا و رفتار کج دارو مریزیست که من جوان به خاطر احترام به بزرگتر انجام می دهم و پنهانی خواسته های خود را نیز دنبال می نمایم.
در ضمن مخلوط کاهو سرکه و شیره ی انگور را نیز امتحان کنید، شاید نتایج بهتری بدهد :D
-----
گمونم سکنجبین هم ترکیب همینها باشه؛ نه؟ :)
naseh | April 10, 2007 10:00 AM
مثل چرخه دريا و اير و باد و باران و رود و دوباره دريا
مثل خيلي چرخه هاي ديگر
رابطه ي والادين و فرزرندان هم هست رابطه ي خواسته ها و انتظارات
زينت | April 10, 2007 06:32 PM
مشکل در اینجاست که روزی چشم باز می کنیم و می بینیم شدیم بازیگر رویاهای پدر و مادرمان. آنها تصویری از آینده ما در ذهنشان می سازند و از ما می خواهند که برای نزدیک شدن به آن تصویر تلاش کنیم. هنوز یک مرحله را پشت سر نگذاشته ایم برای مرحله بعدی تصمیم گرفته اند و ...
N i M a | April 10, 2007 08:26 PM
آقا من يه چيزي بگم؟ فكر كنم سكنجبين تركيب سركه، شكر و نعناع باشه،اگه اشتباه نكرده باشم!
آرام | April 10, 2007 09:54 PM
از دقت در رفتار خودمان و اطرافيان و نيز نقل قولهايي كه در نوشتار آمده ميتوان فهميد كه فضاي حاكم بر روابط فرزند و والدين كاملا بر بناي چيزهاي جديدي بنيانگذاري شده است. اين كه فردي در اظهاراتش ميگويد"منِ جوان، تويی را که برايم کاری دست و پا کردهای و کارخانهای ساختهای و به صنفت پذيرفتهای، دوست دارم و به تو احترام میگذارم که باعث شدهای چندين و چند سال از جوانان ديگری که همزمان با من کارشان را شروع میکنند، پيش بيفتم؛" و همچنين "منِ جوان، تويی را که چندين و چند سال صبحِ سحر پا میشدی و پيش از شروع طرح ترافيک مرا با خودرو تا دمِ درِ مدرسهام میبردی، دوست دارم و اتّفاقاً از جمله به همين خاطر، خيلی برايم قابل احترامی؛" نشان ميدهد كه قطعا و مسلما حرف از عشق در ميان نيست: عشق فرزند به پدر و مادر و بر عكس. آن گونهاي از عشق كه حالا شايد بايد در كتابهاي كهن جستجويش را كرد. دوست داشتن پدر و مادر و احترام گذاشتن به آنها اگر نه از سر عشق باشد (به هر دليل ديگر كه ميخواهد باشد: كار پيدا كردن، پول دادن، بزرگ كردن، با ماشين در طرح ترافيك به مدرسه رساندن و دموكرات بودن و ...) رابطهي پدر-فرزندي و مادر-فرزندي دقيقاً از حيطهي عشق خارج شده و در گردابي سياسي-اقتصادي خواهد افتاد: گردابي كه در گفتارهاي روزانه مان نمادهاي دست و پا زدن در آن را ميبينيم: اين يعني ما خود را از عشق والدين مان، اولين و به ياد ماندنيترين عشق انسان معمولي محروم كردهايم. عشق به پدر و مادر هيچ دليلي خارجي نميخواهد و ندارد. من عاشق پدرم و مادرم هستم چرا كه آنها پدرم و مادرم هستند. چرا كه آنها هستند. دريدا در فيلم مستندي كه درباره اش ساخته بودند بخش دارد كه دربارهي عشق صحبت ميكند: ...تاريخ عشق، جوهر عشق، بين چه كسي و.چه چيزي تقسيم شده است. پرسش از هستي به دو قسمت تفكيك ميشود: چه چيزي "بودن"؟ و "هستن" چيست؟ پرسش از "هستي" در ذات خود هميشه بين چه كسي و چه چيزي تفكيك ميشود. كسي "بودن" يا چيزي "بودن"؟...فكر ميكنم هر كسي كه شروع به عاشقي ميكند، عاشق است يا مانع از ادامه آن ميشود بين اين اختلافِ چه كسي و چه چيزي گرفتار ميشود. فرد ميخواهد وفادار به كسي باشد – به طوري منحصر به فرد، و غير قابل جايگزيني – و او درمييابد كه آن "كسي" x يا y نيست؛ او صفات، مشخصات و تمثالهائي كه من عاشق شان هستم را ندارد. از اينرو صداقت و وفاداري در عشق به وسيلهي تفاوت بين چه كسي و چه چيزي تهديد ميشود. و شكي ندارم كه در زمانه ما نه تنها عشق بسيار كمياب است كه عشق به پدر و مادر حتي مسخره و عوامانه به نظر ميآيد. و اتفاقاً از اين رو ست واژگان غالب در بيان دوست داشتن پدر و مادر نيز از منطقي طبعيت ميكند كه كل نگاه ما به اين رابطه: ما در زندگي ارزش مبادله و ارزش مبادلهي نمادين را جايگزين هر ارزش و مبناي ديگري كردهايم. و همين فقدان عشق به پدر و مادر، و عشق به ديگري (و مطمئناً نه به همه) سبب ميشود تا احترام و دوست داشتن ما نيز تابع منطقي مصرفي، بيحوصله و چرتكهانداز باشد. احترام و دوست داشتن (و نه همه چيز) وقتي كه از عشق برخيزد (آن هم بين والدين و فرزند) چيزي زيباتر و ماندگارتر و به همان اندازه بدويتر و به ظاهر در چشم فضلاي جوان امروزي عوامانهتر خواهد بود. عشق زمانه ما، عشقي مقتصد و سياسي-مآب، و حسابرس است (اگر بشود اين طورها نام نهادش).
و اتفاقاً شايد انديشيدن و پرداختن به وضعيت چرخيده و وارونه عشق والد-فرزندي بتواند در حل اين معماي تغير رفتار جوانها كمك باشد. هر چند كه من معتقدم اين رفتار صرفاً يك استراتژي سياسي است كه به اقتضاي شرايط زمانه رقم خورده: با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن.
قضيهي عشق چيزي است كه هميشه ذهن مرا مشغول ميدارد. مخصوصاً عشق به والدين و به فرزند. و شايد به همين زوديها مطلبي در سرشك نوشتم. ترجمهي آن بخش از صحبتهاي دريدا را نيز در سرشك به آدرس http://sereshk.blogspot.com/2006/05/blog-post.html مييابيد.
ممنون از طرح مسئله و ...
خوش باشي.
-----
ممنون از نظرت. :) تا حدی موافقم. امّا نمیتونم بپذیرم که این عشق همیشه فارغ از زمینه وجود داشته و حالا که نوبت به ما رسیده، آسمون تپیده! :))
در واقع مشکلم با نگاه ذاتگرایانهایه که طرح کردهای.
سرشك | April 11, 2007 01:09 PM
فراموش شد (از بس كه تند و سريع نوشتم) كه بنويسم: عشق به پدر و مادر نبايد با حرفشنوي، فرمانبرداري و …مطلق اشتباه شود. جدا بودن راه انسانها و اختيار و آزادي داشتن در بسياري از انتخابها نبايد با پا به ميان گذاشتن عشق بيمعني و منحرف شود. قاطي كردن اينها يكي از نتايجاش انكار و نفي و بيارزش شمردن كل عشق است. من اينجا از فرمانبرداري محض و مطلق و در اختيار آنان بودن تحت هر شرايطي دفاع نميكنم، من از عشق پدر-فرزند و مادر-فرزند دفاع ميكنم كه در اين زمانه چرخيده، وارونه شده و جايش را حساب و كتاب و شمارش و اقتصاد و پول و دموكراسي و … گرفته. پرداختن به چنان عشق عزيزي منافاتي با اينها كه گفتم ندارد، هر چيزي جا و ارزش خود را دارد و آزادي هر چقدر مهم برابر با عشق نيست. و يكي از مسائل مهم همين خلط نكردن ارزشها است.
خوش باشي.
سرشك | April 11, 2007 01:44 PM
تقریبا مطمئنم که این نوع رفتار(کناره گیری) دقیقا به خاطر کسب تمامی امتیازات است ، چون پدر مادرها نسبت به پیشترها بیشتر انعطاف پذیر شده اند و برای راحتی فرزندانشان هرکاری را می کنند حال اگر تنها یک بار اجازه دهند(دلشان بیاید) بچه ها به تهدید خودشان (یا صفر یا صد) عمل کنند، مطمئنا این رویه نیز مانند پیشترها که اولیا سخت گیر تر بودند خواهد شد و همان روال تقلا و منازعه مجددا پیگیری خواهد شد)البته به غیر از استثنائات(
اما نکته اصلی این است که همه اولیا باید با هم تصمیم به چنین کاری بگیرند که امری است محال بنابراین این روند موفق برای بچه ها حفظ خواهد شد
-----
خب... حالا یه سؤال اینه که چی باعث شده که پدرمادرها انعطافپذیرتر بشن نسبت
به گذشته؟ :)
حمید | April 11, 2007 07:05 PM
شاید این پدران و مادران اند که بازیگران خواسته های جامعه شده اند!
به هر حال، این حرفت مرا به یاد حرف های اصلاح پذیر انداخت! ام سال که تدریس هندسه )طبق معمول) بر عهده اشان بود در مورد آزادی شخصیت و هویت و رشد و تعالی فرد سخن به میان آوردند، از شهامت ها و غیره وغیره که خودشان از بعضی بی نصیب ماندند!
بای
-----
یاد آقای اصلاحپذیر هم بخیر! :)
ramin | April 11, 2007 10:12 PM
این روزها دقیقا به این مسئله رسیدم که چقدرخوب که پدرومادرم (هرچند ازقشر تحصیل کرده نباشند)اما همیشه منو یک آدم دیدند نه یک بچه ووقتی خواستم برای ادامه تحصیل از کشاورزی بیام فلسفه هیچی نگفتند وموافقت کردند تامن بیام خوابگاه ودورازاونها باشم اما اونی باشم که می خوام (می دونید توی محیطی که ماهستیم من اولین دختری بودم که بودن دریک شهردیگه رو تجربه کردم |)
خیلی لذت بخشه که حداقل فکرکنی خودت تصمیم گرفتی
farzane | November 12, 2010 10:12 PM