« استوارت هال | صفحه اصلی | نوروز خود را چگونه گذراندیم؟!:دی »
داشتن یا نداشتن؛ گاهی مسأله همین است
استادِ بزرگوار، دکتر باستانی پاریزی، به نقل از مرحوم دکتر شفق در یکی از زیرنویسهای «آفتابهی زرّین فرشتگان»، حکایتی نقل میکند که دوستش دارم. مضمونش کمابیش این که،
روباه و قاطری رفقای شفیقی بودند و به راهی میرفتند. زد و گرگِ گرسنهای سر راهشان سبز شد و گفت: من گرسنهام و باید یکیتان را بخورم. تا دعوا پیش نیاید و از آنجاکه جوانگرا بود، شرط کرد که مسنتر را نوش جانش کند و جوانتر را بگذارد که چند صباحی از جوانیش لذّت ببرد. پس رو به روباه کرد و پرسید: چند سال از خدا عمر گرفتهای؟
روباه ـ زیرکانه ـ پاسخ داد: در حضور حضرت قاطر، بیادبی نمیکنم. اوّل از ایشان سن و سالشان را بپرسید.
قاطر جواب داد: برادر! من سواد درست وحسابی ندارم. میدانی که زمان ما، شناسنامه هم مرسوم نبوده، وگرنه دست در پالانم میکردم و مدرک هویّتم را نشانتان میدادم. تنها همین را میدانم که مادربزرگ خدابیامرزم، وقتی ننهام مرا زایید، همان آغاز کودکی، تاریخ تولّدم را زیر سمّ پای چپ عقبم کند. شما اگر سواد دارید، مرحمت کنید و بخوانید.
روباه گفت: ای آقا! فرمایشها میفرمایید. من که بیسوادم و گفتهاند، بیسوادْ کورِ مادرزاد است. پدرم مرا به مکتب نفرستاد و البتّه من هم بازیگوشتر از آن بودم که در مکتبخانه یکجا بند شوم. میدانید... از بچّگی، ننهی خدابیامرزم میگفت که تو باسنِ نشینا نداری!
گرگ که از لفت و لیس روباه و قاطر و ذکر خاطره و گفتگویشان به تنگ آمده و گرسنگی هم امانش را بریده بود، به میانهی کلامشان پرید و گفت: خاک بر سر بیسوادتان کنند! پدر و مادرتان باید از خودشان خجالت بکشند که در این دوره و زمانه، شما را بیسواد بار آوردهاند؛ طوریکه حتّا خواندن چهار تا عدد و رقم را هم نمیدانید. چه پدر و مادرهای بیمسؤولیّتی پیدا میشوند. و ادامه داد: طولش ندهید. خاطره هم تعریف نکنید. خودم میخوانم.
قاطر گفت: شرمندهام بخدا؛ زحمتتان میشود. چه کنم دیگر. همیشه زحمتِ بیسوادها با باسوادهاست. و در همان حال، پایش را بالا گرفت تا گرگ بخواند و همینکه گرگ، به حلقهی سم خیره شد، قاطر چنان بر مغزش کوفت که کلّهاش پریشان شد و دمار از روزگارش درآمد.
روباه که صحنه را دید، گرگِ نقشِ زمین و قاطر را وانهاد و بیمعطّلی پا به فرار گذاشت. قاطر دواندوان خودش را به او رساند و گفت: برادر! کجا میروی؟ ما که از خطر جستیم. نکند از دوستی با من، خوف به دلت افتاده و خسته شدهای؟
روباه پاسخ داد: نه، عزیزِ دل! دواندوان میروم تا خودم را به قبر مرحوم پدر بزرگوارم برسانم و فاتحهای بخوانم و دعایش کنم که مرا به مکتبخانه نفرستاد و خواندن و نوشتن نیاموخت تا مثل گرگ، دچار آفت کورهسوادم شوم.
***
وقتی بعضی از روشنفکران و متفکّرانمان را میبینم که با وجودِ یدککشیدنِ عنوانِ دکتر و استاد، از پسِ سادهترین مسایل واقعی، بر نمیآیند؛ یا، وقتی دانشجویی را نگاه میکنم که با پشتِ هم چیدنِ واژهها و اصطلاحات، جملاتِ بیمعنایی خلق میکند و سرِ نشستِ سخنرانی از سخنران میپرسد تا اعلامِ وجود کند، امّا مسخرهی حضّار و سخنران میشود؛ یا وقتی که دوستی دربارهی موضوعی آنقدر قاطع اظهار نظر میکند که انگار نسبت به آن، علمِ ذاتی خدایگونه دارد و مسأله و راهِ حلّش همین است که هست و بعد، بور میشود وقتی که راه حلّش به نتیجه نمیانجامد و یا خلافش ثابت میگردد و باید شروع کند به مالهکشی، یاد این حکایت میافتم و خدا را شکر میکنم بابت آنچه به من نداده!
کمتر مربوط به این حکایت، گاهی هم بابتِ سوادی که کسی دارد و شعوری که ندارد، تأسّف میخورم و باز، شکر خدا میکنم که بعضی وقتها شعورش را داده؛ هرچند سوادش را نداده. آخریش همین چند وقت پیش بود.
پیش از تعطیلات نوروز، با سیما رفتیم خدمت خانم دکتر، تا تبریک عید بگوییم. میانهی صحبتها، خانم دکتر تعریف کردند که در جمعی، استاد دانشگاهِ مشهوری ـ که کارش تحقیق در مسایل زنان است و در این حوزه، فعّال و چندین و چند نوشته دربارهی خشونت ضد زنان دارد ـ وقتی با این بحث مواجه شد که «خدا نکند جنگی پیش بیاید. آنچه را ـ از خشونت و تجاوز ـ که سربازان آمریکایی و انگلیسی بر سر زنان عراقی آوردند، به خاطر بیاورید.» پاسخ داد «ای بابا! زنها و دخترها از خداشون هم هست!»
***
شما هم ـ از من میشنوید ـ بعدِ پایان این نوشته بروید و خدا را شکر کنید که بعضی چیزها را ندارید. همیشه، داشتن خوب نیست. گاهی نداشتن هم موهبتیست به مراتب باارزشتر.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
ba'd az moddathà az tarighe ràdio zamàne az ràz sar dar àvardam...bà kolli taghiir movàjeh shodam...va hamchenàn, bà hameye bigànegi'i ke bà sàhebash peydà kardam, ràz rà dust dàram...
sàle khubi dàashte bàshid. (digar bàyàd sigheye jam' bekàr bord! ;) )
p.s. be che posti ham barkhordam...
----
ممنونم ماهان جان! :) تو هم سال خوب و خوشی داشته باشی.
آره دیگه... درست پستی که از پدربزرگ نازنینت نقل کردم. کار دنیاست؛ میبینی؟! :))
mahan | March 30, 2007 12:52 PM
سلام!
این داستان ها گاهی ترسناک است، گاهی آدم فکر می کند خودش آن الاق است، یا آن گرگ و یا آن روباه!
به تر بود که نوشته های قبلیتان که با قالب قبلی بود، همان گونه و با همان قالب در آرشیو قابل مشاهده بود و نوشته های جدیدتان با این قالب
سخت است ولی ممکن است
:)
فعلا
بای
soroush | March 30, 2007 06:50 PM
این نوشته رو که خوندم واقعا از خدا خواستم نداشته باشم این چیزارو . مطمئن نیستم . ولی امیدواارم که اگه دارم هم ازم بگیره
جالب و تامل برانگیز بود .
هدی | March 30, 2007 11:50 PM
بهترست ابتدا صورت مساله را درست کنید و بصورت مستدل و مستند موارد تجاوز سربازان را ذکر کنید شاید منظورتان ازدواج آن سرباز امریکایی با پرستار زن عراقی است!!
-----
نه از ازدواج این دو نفر چیزی میدونم و نه آماری از تجاوز و خشونت آمریکاییها در عراق دارم و نه در جلسهای که این بحثها شده بود، شرکت داشتم.
امّا بدون اینکه پشی فرضها درست باشد، حرف آن استاد دانشگاه اشتباه بوده! نبوده؟
nowwaroniran | March 31, 2007 12:05 AM
سال نو مبارک. به هر حال تا آخر فروردین و گاهی تا اواسط اردیبهشت میشه این جمله رو نشخوار کرد :) عجب جمله ی فیلسوفانه ای! از خداشون هم هست؟ امان از تجربه بابا. چه میکنه این تجربه.
----
سال نوی شما هم مبارک! :)
آزاده | March 31, 2007 02:30 AM
موافقم، البته چون یه چیزیو دارم موافقم. وگرنه بازم موافق بودم. ;)
سامان | March 31, 2007 11:07 PM
سلام آقای شیوا.سال نوتون مبارک.سوالی داشتم که متاسفانه مربوط به مطلبتون نیست.سعی کردم از طریق ایمیل سوالم رو مطرح کنم اما موفق نشدم.می خواستم ببینم شما می تونید سایتی به من معرفی کنید که بشه ازش مقاله به زبان انگلیسی در مورد جامعه شناسی آموزش و پرورش دانلود کرد؟ خیلی ممنون از کمکتون.
پ.ن: من از سیب های راز در سال 85 خیلی لذت بردم.خصوصا و خصوصا و خصوصا از "چهره تو".انشاا... نظرم رو مفصلا براتون می نویسم.
-----
سلام :) ممنونم. نمیدونم مشکل ایمیل چیه؟
بهرحال، غیر از سایتهایی که مقالههای علمی رو نگه میدارن و معمولاً چون پولی هستن، دانشگاهها عضوشون هستن و بنابراین از کتابخانههای دانشگاهها در دسترس هستند، چیز دیگهای نمیشناسم.
Masoomeh Tavakoli | April 1, 2007 03:01 PM
سلام! استفاده بردم
اقاي كلمه | April 1, 2007 08:22 PM
باز هم كه عصباني شديد:D
-----
:))
ناصح | April 2, 2007 10:05 PM
ُسلام آقای شیوا
خیلی وقته که ندیدمتون، من و فکر می کنم خیلی از بچه ها دلمون برای شما تنگ شده ولی نمی تونیم ببینیمتون، این که موبایلتون هم جواب نمی ده هم بین بچه هایی که می شناستون معروفه!
حداقل یه روز یه سری به دبیرستان بزنید... خودتون دوست ندارید دیگه اونجا رو ببینید؟ کنجکاو نیستید که تغییرات کادر و... رو ببینید؟
خب امیدوارم که بازهم شما رو ببینم، در آینده ی نزدیک...
در سیب ها که می گشتم، به نوشته ای راجع به استعاره در شعرهای عامه پسند(بازی عشق) بر خوردم. اونجا گفته بودین که کسی اگر چیزی می شناسه معرفی کنه. من شخصا توی آهنگ های گروه
tATu
هر چند شنونده ی حرفه ای آهنگ هاشون نیستم اثرات زیادی ازین موضوع می بینیم... هر چند مربوط به فرهنگی متفاوت هستش ولی با این حال به نظرم این گروه چون قصد داشت سمبل تعداد زیادی از افرادی که قبلا شعر عاشقانه نداشتن بشه، طبیعتا زیاد باید از استعاره های اینجوری استفاده کنه. البته نه با دیدی واسوخت گونه و در جهت کوبیدن عشق و مبتذل معرفی کردنش... شاید دقیقا برعکس جریانی که شما بهش اشاره کردید. در عین حال یه آغاز هستش در نوع خودش: شروع به ترجمه ی نمادهای عشق معمولی به عشق همجنس گرایانه... به نظرم این نوع عشق رو راحت تر می شه بیشتر شبیه عشق افلاطونی نشونش داد... به هر صورت من استعاره هایی متناظر با اون چیزی که شما می گفتید توی شعرهای این گروه حس می کنم، امّا بر خلاف این جریان: شاید این جریان می خواد تقدس زدایی کنه ولی جریانی که این گروه توشه تازه داره تقدس بخشیدن رو شروع می کنه...
امیدوارم هرجا هستید بهتون خوش بگذره
-----
سلام سینا جان و ممنون از نظرت :)
چرا... اتفاقاً من هم دوست دارم و بیام و بیشتر از اینکه مدرسه رو ببینم، بچّهها رو ملاقات کنم. حتماً اگه کارام کمتر بشه، این کار رو میکنم. :)
قربانت
سینا | April 3, 2007 12:44 AM
سلام! آمده بودم برای عرض تبریک ولی بهتر است از همان یادداشت هایی بگذارم مبنی بر این که: آمدم تشریف نداشتید ... شوک بدی بود دیدن این جا به این وضع فق می توانم بگویم متاسف ام
-----
تبریک و سلام، اوّل نوروز به واسطه عرض شد. :) بیواسطه، سال نوی شما هم مبارک. :)
فقط اینکه نفهمیدم چه چیزی شگفتزدهات کرده و از چه چیزی متأسّفی؟ از نقل این نوشته یا چیزی دیگر؟
شاد باشی و موفق :)
کاتب | April 3, 2007 02:33 PM
در ضمن اگر به فتوبلاگم يه سر بزنين ممنون مي شم ;)
-----
چشم :)
ناصح | April 4, 2007 12:09 AM
سلام.مطلبتونو خوندم.فقط می تونم بگم افسوس خوردم.نه واسه کسی.فقط و فقط واسه خودم. من فکر می کنم ما همه این چیزی رو که نباید داشته باشیم داریم.چه بخواهیم چه نخواهیم،ما محکومیم
ملیکا | April 4, 2007 08:30 PM
ولي آن استاد گرامي را عشق است! تا چنين اساتيدي داريم، نيازي به جنگ نداريم!
اميرطلا | April 5, 2007 10:06 AM
راستی، از کجا معلوم که ما قرار است تا پایان این نوشته را بخوانیم؟!
:)
-----
از همین کامنتی که گذاشتی... :)
Asosh | April 7, 2007 11:10 PM
باز کن پنجره ها را که نسیم/ روز میلاد اقاقی ها را/ جشن می گیرد/ و بهار/ روی هر شاخه کنار هر برگ/ شمع روشن کرده است/ همه چلچله ها/ برگشتند/ و طراوت را فریاد زدند/ کوچه یکپارچه آواز شده است/ و درخت گیلاس/ هدیه جشن اقاقی ها را/ گل به دامن کرده است/ باز کن پنجره ها را ای دوست/ هیچ یادت هست/ که زمین را عطشی وحشی سوخت/ برگ ها پژمردند/ تشنگی با جگر خاک چه کرد ؟/ حالیا معجزه باران را باور کن/ و سخاوت را در چشم چمنزار ببین/ و محبت را در روح نسیم/ که در این کوچه تنگ/ با همین دست تهی/ روز میلاد اقاقی ها را/ جشن می گیرد/ خاک جان یافته است/ تو چرا سنگ شدی/ تو چرا اینهمه دلتنگ شدی/ باز کن پنجره ها را/ و بهاران را باور کن/ "استاد فريدون مشيري"
نويد پيروزي و موفقيت و شادكامي هر چه بيشتر را در شروع سرسبزي بهاران براي شما و خانواده ي گراميتان آرزومندم
پيام آوران سگال | April 8, 2007 09:24 AM
سلام
وبلاگ ریبایی دارید و بهتون تبریک می گم از این بابت
با اجازتون از این مطلب تو وبلاگم استفاده کردم با ذکر منبع
رضا | April 9, 2007 02:12 AM
اگر بنا به آنگونه داشتن و دانستن است که شما یادآوری کردید همان بهتر که ندارم ونمی دانم
ولی از ندانستن بهتر، آن است که بدانم و داشته باشم ظرفیت هر آنچه می دانم
ممنون برای نوشته زیباتون که یادم انداخت چیزی رو که از خاطرم رفته بود و شاید از خاطر خیلی ها :)
----
ممنونم :)
raha | April 9, 2007 05:58 PM