« کوندرا به روایتِ باختین | صفحه اصلی | ژان بودریار »
دایی در سپهسالار
از غذاخوریهایی که کمتر در نوشتههای مربوط به سبکِ زندگی و پاتوقِ سایتها و نشریهها مورد توجّه قرار گرفته، یکی رستورانِ داییست در باغ سپهسالار یا خیابان صفِ کنونی. شناختنش را مرهونِ دکتر صدری عزیز هستم که وقتِ ایرانبودنشان، یک دو باری دستهجمعی رفتیم آنجا.
«دایی» ـ اصغر رضوان قمی ـ گویا در بازار بزرگ، شاگرد حاج آقای شمشیری بوده. اینطور که خودش میگفت پیشترک بعضی جمعهها هم به منزل نجف دریابندری میرفته تا با آشپزیش، دریابندری و راستکار را در نوشتن بخشهایی از «کتابِ مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» یاری بدهد. (ن.ک. به تصویر صفحهی سپاسگزاریهای کتاب مستطاب، همین پایین، که دریابندری از او با عنوان «استاد» یاد کرده.)
در خیابان جمهوری بعد از مخبرالدوله، نرسیده به ظهیرالاسلام و بهارستان، از باغ سپهسالار ـ همانجا که بورس کفش تهران است و حالا ماشینرویش را برداشتهاند و فقط پیاده میشود رفت داخلش ـ صد متر به سمت شمال بروید، دستِ چپ سرِ اوّلین چهارراه رستوران دایی را میبینید که پلّه میخورد و بالا میرود و سالنش هیچ زرق و برقی ندارد و آنهایی را که دنبال سالنی شیک با گارسونهایی اتوکشیده و کتوشلواری میگردند، ناامید میکند. رستوران، آشپزخانهای دارد که میتوانید بیهیچ مانعی بروید و داخلش را ببینید و یک تنور نان و دخلی که خیلی وقتها خود دایی پشتش مینشیند و چند تابلو که نشان میدهد، صاحب دکّان تعلّق خاطری به فقرا و دراویش و مولا علی دارد. میزها همه ردیف چیده شدهاند و مرزی بین شما و مشتریهای دیگر نیست. غذاها به جز کبابها، باقلاپوست و شیرینپلو و آلبالوپلو و خورشهای متنوّع و بعضی روزها عدس پلو و مویزپلو با زیره و خوردنیهای دیگری ـ که الان خاطرم نیست؛ امّا مطمئنم در قوطی عطّار دیگری پیدایشان نمیکنید. علاوه کنید به اینها زیتون و ماستهای مختلف ـ مثل ماست زیره و شوید و ماست زیتون و ماستِ موسیر ـ و دوغ و شربتِ نعنا را. و جز اینها، دستور و امر و نهی خودِ دایی را که: «این رو دوست نداری؛ سفارش نده!». دایی فقط ظهرها باز است و ناهاربازار که میرسد، پر از جمعیّت میشود. طوریکه باید بخوری و بلند شوی و صندلی به گرسنهی بعدی بسپاری.
اوّلین بار که پارسال رفتیم سراغ دایی، نشست و از گذشتهها و افتخاراتش گفت و جز سفارشمان، چند کاسهای هم از غذاهای دیگر آورد که بچشیم. پنجشنبهای که گذشت باز بعدِ مدّتها با چند نفر از یارانِ همراه و دوستان عزیز، رفتیم و ـ جای شما خالی ـ تقریباً از تمامی غذاهای آنروزش سفارش دادیم و شریکی از همه، خوردیم. جای همگیتان حسابی خالی بود. از همه بیشتر، جای سینا تا در نهضتی که در پایان به پیشنهاد شیرینِ عزیز شروع شد و تهِ تکتکِ بشقابها را یکییکی درمیآوردیم و روی هم کوت میکردیم، جانانه شرکت کند! :))
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
:))) واقعا جاي سينا خالي بود. اصلا اينجوري نميشه. حتما بايد يه بار هم با سينا بريم:دي
پس از الان تا همون موقع جمله ي مربوط به پيتزا پاشا رو مي شنوي. حالا ديگه خود داني :دي :-"
-----
با سینا یه جای دیگه هم قراره که بریم... خاطرت هست که!؟ :)
sima | March 2, 2007 08:10 PM
گرسنهام شد!!!
-----
خب... با امیرمسعود هم یه بارِ دیگه میریم! چون قراره بزودی برگرده... نه؟! :)
سولوژن | March 2, 2007 09:15 PM
از این غذاخوری های غیراتوکشیده که می گویید یکی هم نزدیک دبیرستان است؛ رستوران شاد. حتما به خوبی دایی نیست ولی ظهرهایی که قورمه علف دبیرستان را دیگر نمی توانستیم بخوریم، می شد با دو هزار تومان شکمی از عزا درآورد. البته دبیرستان که مدتی است شما را ندیده ولی اگر گذرتان به آن اطراف افتاد، به یاد ما سری هم به آنجا بزنید ;)
-----
بیشما که البتّه لطفی نداره! :)
ناصح | March 2, 2007 10:57 PM
نوش جون!
-----
ممنونم :)
علی | March 2, 2007 11:01 PM
خوشحالم که بعد از شام اين پست رو خوندم . :)
-----
شانس آوردین ها! :)
هدی | March 2, 2007 11:41 PM
بابت طرح مساله بسیار ممنون. در اسرع وقت همراه با چند نقشه خوان و بلد آن وسطهای شهر که پر است از الدوله و السلطنه و غیره می رویم برای کشف و خوردن و دعا کردن به جانت.
-----
اگر به نویگیتورتان ناهار میدهید، فرم استخدام را برایم ایمیل کن! :))
میرزا | March 3, 2007 01:32 AM
در مورد دائي يادم است که حدود ۶ سال پيش روزنامه جام جم يک ستون در آخرين صفحه اش نوشته بود و کلي وصفش کرده بود مخصوصا آلبالو پلو اش را.
خوش باشي.
سرشك | March 3, 2007 07:52 AM
صاحبنظر گرامي. با سلام. به اطلاع مي رساند اينجانب پايان نامه دانشجويي خود را با موضوع غزل معاصر و مضمون اجتماعي به گروه جامعه شناسي دانشگاه پيشنهاد نموده ام و براي جمع آوري نمونه آثار غزل هاي دو دهه اخير با مضمون اجتماعي بهره مندي از نظر و مشورت كساني كه در فضاي غزل سرايي امروز صاحب جايگاه و ديدگاه ويژه هستند، به انتخاب جامع و روشن غزل ها كمك شايان خواهد نمود . در اين پايان نامه مضامين اجتماعي در غزل ها به روش تفسير انتقادي متون و تاويل ادبي، استخراج و طبقه بندي شده و بر وجه زيبايي شناختي و انسجام فرمي و محتوايي غزل با تاكيد بر ايجاز ،انسجام معنا و غناي طرح شاعرانه اثر تاكيد و توجه مي شود .
چنانچه جنابعالي غزل هايي از خود و ديگران- ترجيحا همراه با تاريخ سرايش اثر- با مضامين اجتماعي به آدرس ايميل اينجانب ارسال نماييد، نتايج و چكيده كار را در اختيارتان قرار داده و نام شما به عنوان يكي از كارشناسان انتخاب آثار در پايان نامه درج خواهد شد . پيشاپيش از صرف وقت و علاقه وتوجه شما به فعاليت علمي و جامعه شناسي ادبيات ايران سپاسگزاري مي نمايم.
م | March 3, 2007 04:47 PM
ای ول بابا وصف عیشتونم صفا داشت .همیشه خوش باشید.
-----
:) ممنونم.
مهدی شیرازی | March 4, 2007 02:43 PM
اسمش هم همان رستوران داييست؟ برويم يك بلد پيدا كنيم با تور و اينها ، خدا عمرت دهد جماعتي را اميد ِ سير شدن دادي . ( شما كه دستتان در امور عكس و اينها مي چرخد يك عكسي هم ما را شريك مي كردي خوب بود ها !!! ، لا اقل يافتنش راحت تر مي شد . كروكي و اينها هم خوب بود هاا !! :دي ، خب ! هرچه به ذهنمان فشار مي آوريم مي بينيم گم مي شويم همين جوري)
-----
خداییش نشونی دادم، از کروکی واضحتر... فقط یه خرده آشنایی با طهرون قدیم لازم داره! :))
مسعوده | March 8, 2007 01:14 PM
مدینه گفتی و کردی کبابم ای امیر پویان! اگر رفتید جای مرا هم خالی کنید و از این پستها بنویسید که رونق دائی مدام باشد. من که در مقاله ای بنام تنوع نمک زندگی است در مرحوم نشریه شرق آدرس دائی را دادم. کاش از این رستورانها در تهران بیشتر باشند.
و بیاد آن دوستی که در حق او گفته اند:
چو بیراهه است راه قله پوئیش به تخمینی سر از دائی درآرد!
-----
اوّل از همه تبریک به شما و جناب تیموری بابت چاپ کتاب. :) بعد اینکه چند خط از شما خوندم و دلم تنگ شد آقای دکتر... خیلی زیاد. :) کلی برنامه داشتیم با هم ها! برگردین زودتر تا کلی جای جدید که یاد گرفتم، بریم. اینبار بیشتر هم خوش میگذره تازه...
ولی خداییش، الله وکیلی، بین خودتون و خدا قضاوت کنین ببینین من شرط رو باختم یا شما؟! :)) تخمین به این خوبی زدم... امّا حیف که قلم دستِ رقیبه و با یه بیت شعر، همه چی رو رفع و رجوع میکنه! :)) ولی اشکالی نداره... ما هم خدایی داریم! :))
احمد صدری | March 12, 2007 05:17 AM
ولله، بخدا ما پایه ایم و دل ما بیش از شما گرفته در این کویر وحشت و به امید آمدن این تابستان و کشیدن دوستان خوش تخمین به کوه (خودمانیم تخمین را غلط زدی ولی اگر درست هم زده باشی دائی را ما افتادیم. نصف شرط بستن در هنر جر زدن از طرفین است البته) روزگار ميگذرانيم. در انتظار نقد شما و ساير دوستان فرهيخته از آن کتاب هستم و همانطور که خانم دکتر گفتند بدلايلي که گفتن ندارد شايد چندان در بازار باقي نماند مخصوصاْ بعد از عيد که برخي از کسان فرصت رسيدن به کار هاي نرسيده و از دست در رفته را باز يابند. قرار است ترجمه کتاب روشنفکران به روايت ماکس وبر هم بعد از عيد در آيد از همان انتشارات کوير. البته اين کتاب هيچ مورد خاصي نداشته و جامعه شناسي محض است. اخيراْ هم نقدي از فيلم ۳۰۰ نوشته ام که حتماْ دوست خواهيد داشت. آقاي سيد آبادي گفته در اعتماد ملي چاپ خواهد شد. اگر آدرس ایملتان را گم نکرده بودم میفرستادم. یا حق
-----
ما هم چشم به راهیم! :) ایمیلم هم همین بالای صفحهی اصلی توی گزینهی تماس با پویان هست. :) قربان شما :)
احمد صدری | March 12, 2007 05:18 PM
سلام
ممنون از مطلبی که نوشتید، فقط خواستم بگم که کی توی این تهرون خیابان جمهوری ویا مخبرالدوله و باغ سپهسالار رو نمی شناسه؟ به نظرم یک کمی بوی تفرعن و لوس بازی از این نوشته هایی که گفتن ما اونجا رو نمی شناسیم و یکی که بلد ما رو ببره، بلند می شه.البته ممکن کسی به دلیل سن و سال کم و بچه مدرسه ای بودن ویا سال اولی بودن واقعا نشناسه ولی آدم بزرگ ها محال نشناسند خانمها به خاطر کیف و کفش و آقایون و باز هم خانمها به خاطر بورس موبایل و لوازم صوتی و تصویری خیابان جمهوری.
فاطمه | November 16, 2008 05:09 PM
http://saadra.blogfa.com/post-123.aspx
سلام. مطلب خوبی بود.
پیشنهادی در حد دایی باز هم داری؟
-----
نه شرمنده :)
نیما | September 28, 2010 04:14 PM
عاشق غذای دایی بودم و مرامش. قصه هایی که تعریف می کرد و نونایی که بعداز صرف غذا می ذاشت تو کیسه و به زور هل می داد تو کیفم. هنوز هم که هنوزه و من شش ساله ایران رو ندیدم دلم برا اون غذا و اون همه صفاش تنگ می شه امیدوارم هر جا که هست تنش به ناز طبیبان نیازمند نباشه
ماهرخ | February 21, 2013 02:49 AM