« تو به شیرینی رازی واسه من... | صفحه اصلی | آموزش بودایی یا آموزش برهمایی؛ مسأله اینست! »
بدبیاریهای بچّهها - تجربههای تدریس انشا ۲
عملکردِ ادراکی برای درس انشای بچّههای سال دوّم راهنمایی امسالم، «زندگینامه» نوشتن است. بچّهها از آغاز سال، دست به کار شدهاند و دارند قطعاتی از زندگیشان را مینویسند: از صفاتی که بهشان مشهورند تا غذاهایی که دوست دارند. قرار است بعدتر به کمک هم این بخشها را بگذاریم کنار هم و زندگینامههایمان را بسازیم. این صورت ماجراست و آنچه در پسش نهفته، یادگرفتن نوشتن و عادت به خواندن است. بچّهها زندگیهای دیگران و خودشان را میخوانند و مینویسند.
این هفته، بچّهها دربارهی «بدبیاریها»شان نوشته بودند. به نظرم قلمشان نسبت به آغاز سال تحصیلی خیلی بهتر شده. در دایرهی واژگان غیرفعّالشان کنکاش میکنند و بعضی را به عرصهی نوشته میآورند. کم و بیش، پیشنهادهای خوبی برای شروع نوشتههایشان دارند و بعضیها هم فرمهای جدید را میآزمایند.
بعضی نوشتههایشان را بخوانید (یکی را اینجا و بقیه در ادامهی مطلب). نظری داشتید برایم بنویسید. بهشان خواهم گفت و مطمئناً خوشحال خواهند شد:
-----
پیش از آغاز - مرتبط در «راز»:
هایکوهای بچّهها
تجربههای تدریس انشا - ۱
دوستان من
بیایید دونکیشوت باشیم!
اگر بخواهی تو هم میتوانی به زبان ما حرف بزنی
عادتهای کتاب خواندن
بچّههای سراسر جهان فانتزی بخوانید
رایانه هیچگاه جایگزین کتاب نخواهد شد
-----
محمّدحسین نوشته:
«هرچه سنگه، مالِ پای لنگه!» واقعاً هرکس اینرا گفته، باید جملهاش را آبطلا بگیرند و بچسبانند به دیوار. اگر بخواهم از بدبیاریهایم برایتان بگویم، به اندازهی خواب خرس قطبی طول میکشد. بنابراین، یکی از آنها را انتخاب کردهام.
صبحها معمولاً ساعت پنج و نیم بیدار میشوم (البتّه به جز روزهای تعطیل و روزهایی که تکالیفم مانده). یک روز صبح، من با صدای جیغ بد ساعتم از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم تا ببینم چند است؟ وقتی چشمم به عقربههایش افتاد، حتّی نمیتوانستم عقربهی کوچک را از بزرگ، تشخیص بدهم؛ چه برسد به اینکه بفهمم ساعت چند است! با مشقّتهای فراوان که خودتان بهتر از من میدانید، از جایم کمی بلند شدم. یک ثانیه هم نکشید که دستم از زیرم در رفت و دوباره با کلّه افتادم سر جایم. در آنلحظه، دلم میخواست چشمهایم را ببندم و به خوابی چندماهه بروم. آنوقت، تنها امید بیدار شدنم، دو زنگِ اوّلِ ورزشمان بود که نیروی ایستادن میداد. آخرسر توانستم هیکلم را از روی تخت بکشم بیرون.
حالا باید مرحلهی دو را شروع میکردم. یعنی سعی کنم روی پایم بایستم. خوشبختانه این مرحله به سرعت انجام شد. چون وقتی که به زمین افتادم، بدنم به سطحِ سردِ سنگ برخورد کرد و مثل موشک سوتی از روی زمین پریدم. همین جهش، باعث شد تا خواب از چشمانم بپرد.
بعد، بیمعطّلی سراغ آشپزخانه رفتم تا فکری به حال شکمم کنم که صدایی بدتر از صدای گاو میداد! بالاخره بعد از خدمت به شکم، تصمیم گرفتم از خانه خارج شوم. صبحها ساعت شش و بیست و پنج دقیقه میروم بیرون.
شالم را برداشتم و دور دهانم چرخاندم. کلاهم را گذاشتم و از خانه خارج شدم. به در خروجی ساختمان رسیدم. کلید را فشار دادم تا در باز شود؛ باز نشد. دوباره سعی کردم؛ نشد. اشکم داشت در میآمد. امّا بر خودم غلبه کردم. با سرعتی بیشتر از سرعتِ تیر، به سمتِ در ورودی خانه دویدم تا کلید در خروجی آپارتمان را بردارم. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشار دادم. امّا هیچکس در را باز نکرد. دوباره فشار دادم. باز هم کسی در را باز نکرد. ایندفعه، واقعاً اشکم داشت در میآمد. امّا باز هم بر خودم غلبه کردم تا گریه نکنم. دستم را روی زنگ گذاشتم و دوباره تلاش کردم.
صدای امیدبخش پایی را شنیدم. دستگیرهی در حرکت کرد و در باز شد. پدرم بود. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «کلید پایین رو ندارم و سرویسم هم رفته.» بعد پدرم، به سمتی رفت تا ساعت را نگاه کند و بعد با صدای بلند گفت: «الان که ساعت یه ربع به شیشه!»
اوّلین باری که شنیدم، باورم نشد. پدرم دوباره با صدایی بلندتر ساعت را اعلام کرد. کمکم داشت باورم میشد که از دنیا یک ساعت جلو هستم. رفتم به خانه و تا ساعت شش و بیست و پنج دقیقه، صبر کردم.
پرهام نوشته:
به نظر خانوادهام، فوتبال به من نیامده. حدود دو سال پیش بود. داشتم در کوچه بازی میکردم که دستِ دوستم به دماغم خورد و دماغم حدود سه روز خونریزی داشت. وقتی رفتم دکتر اوّل فکر کردم شکسته. ولی آقای دکتر گفت: «پسرم یکی از رگهای خونرسان دماغت ضربه دیده و شاید تا حدود دو ماه نتوانی بازی کنی.» اوایل ناراحت بودم. ولی بعدش یواشکی در اتاقم بازی میکردم.
آدم بداقبال به من میگویند. در اتاقم بودم و در حالیکه فردایش امتحان پایانی املا داشتم، بازی میکردم. ناگهان شوت محکمی به توپ زدم. داشت میرفت توی شیشه که خودم را پرت کردم و نگذاشتم توپ به شیشه بخورد. ولی در عوض، خودم به شیشه برخورد کردم.
سرتان را درد نیاورم. دستم پاره شد و به شدّت خون میآمد. یادم است آنروز توی خانهمان نقّاشی داشتیم. وقتی مادرم مرا دید ناگهان غش کرد. نقّاش، دستم را گرفت و بلندم کرد و گذاشت داخل ماشین. همسایهها جمع شده بودند. شرایط بدی بود. نقّاش به سرعت، سوار ماشین شد و من را به بیمارستان برد. با راهبندان تهران، از خانهی ما تا بیمارستان، حدود چهل و چند دقیقهای طول کشید. تا به بیمارستان برسیم، از حال رفتم و دوباره به هوش آمدم. دیدم روی تخت هستم و دارند مرا میبرند. بار اوّل یک دسته دانشجوی پزشکی بالای سرم آمدند. بعد، استادشان آمد. دیگر شده بودم موش آزمایشگاهی. رگم را میآوردند بالا و به همدیگر نشان میدادند. به هر حال دستم را بخیه زدند. اوضاع بدتر شد. دستم نبض نداشت. دکترها گفتند که باید از این بیمارستان بروم؛ چراکه برای امشب دکتری در بیمارستان نیست. با آمبولانس مرا به بیمارستان دیگری بردند؛ به بیمارستانی مجهّز. آنشب، عملم نکردند و بنابراین فرصت پیدا کردم فینال جام باشگاههای اروپا را ـ که یکی از فینالیستهایش، تیم مورد علاقهام یعنی لیورپول بود ـ ببینم. فردایش، امتحان املایم را در بیمارستان دادم و همان روز عملم کردند. بعد از عمل، بیهوش بودم. در حالیکه باید بلافاصله امتحان ریاضی میدادم. امتحانم را در حالت نیمه هوشیار دادم و نمرهی خوبی گرفتم.
بههرحال، دورهی خوبی بود. چون برای همه عزیز شده بودم و خودم را لوس میکردم. بالاخره بعد از چهار روز از بیمارستان مرخّص شدم و تابستان خوبی را شروع کردم.
ابوالفضل نوشته:
راستش، من اصلاً بداقبال نیستم. اصلاً اینچیزها در خون من نیست. امّا باز هم بدشانسی میآورم. البتّه بداقبالی، از نظر من امری غیرحقیقیست. آدم، کار اشتباهی میکند و میگوید بدشانسی آوردم. مثلاً خودم یکبار، اشتباهی کردم که در آن لحظه معتقد بودم بدشانسی آوردهام. امّا مطمئنم که اشتباه از خودم بوده.
کلاس چهارم دبستان، روزی به اردوی استخر داشتیم. برای همین یکی از بچّهها توپی پلاستیکی آورده بود که برای استفاده در استخر عالی بود. قبل از اینکه به استخر برویم، صاحبِ توپ، توپش را آورد و در کلاس با بچّههای دیگر بازی میکرد. من هم آنجا بودم و چون کمی شیطان بودم، وارد بازی شدم. پسر دیگری خواست شوت بزند که من دستم را بردم جلو و ... دستم شکست! اوّل که داشتم بیهوش میشدم. چون کفش پسرک خیلی سنگین و شوتش واقعاً قوی بود. ناگفته نماند که فوتبالش هم خوب بود.
سپس به استخر رفتیم. من تمامِ مدّت با دردم سوختم و ساختم و تا پایان، به کسی نگفتم. فردای آنروز، دستم را گچ گرفتم. همهی بدبختیهایش به کنار، یک حسن هم داشت: اینکه دست راستم شکسته بود و بنابراین، مشق نمینوشتم!
دیدید؟ شاید بگویید من بدشانسی آوردم، که پسر فوتبالش خوب و کفشش سنگین بود. مثلاً اگر فوتبالش بد بود، به خودِ توپ ضربه نمیزد و سایهاش را میزد. امّا معتقدم که تقصیر خودم بود. چراکه من شیطنت کردم و دستم را جلو بردم. اگر جلو نمیبردم، اصلاً دردسرهای بعدی پیش نمیآمد. پس، بدانید کسی که میگوید من بدشانسم، خالی میبندد!
پدرام:
ایوانهای خانهها اندازههای مختلف دارند و بعضیهایشان رو به کوچه است. کوچکترین ایوان خانهی ما که روبهروی کوچه هم هست، سی سانتیمتر در صد و سی سانتیمتر است و اندازهی قفس مرغ هم جا ندارد. از بختِ من، وقتی کلاس دوّم دبستان بودم، روزی مادرم کمی دیر کرد و در نتیجه، به همان قفس مرغ رفتم تا ببینم کی میآید.
همان وقت، باد زد و در بسته شد. اوّل فکر کردم در بسته نشده. ولی بعد فهمیدم مسأله جدّیتر از این حرفهاست و در، کاملاً بسته است. حدود دو ساعت و نیم آنجا ماندم. اوّل واقعاً ترسیدم و گریه میکردم. ولی بعد از نیم ساعت، فهمیدم گریه سودی ندارد. پس، شروع کردم به آواز خواندن. اینکار، یکساعتی طول کشید. تا اینکه از آن بالا پدرم را در ماشین دیدم که وارد پارکینگ میشود. هرچه داد و بیداد کردم، صدایم را نشنید. پس، دوباره به آواز خواندنم ادامه دادم. جای تعجّب ندارد. چون پدرم هیچوقت کلید خانه همراهش نیست. همین روند ادامه داشت تا ساعتی دیگر سپری شد و مادرم آمد و من فریاد زدم. بالا را نگاه کرد و مرا دید. ترسید و سریع به بالا آمد و نجاتم داد.
و شهاب:
اصلاً بدبیاری، بدتر از این نمیشود. تصوّر کنید دارید در خیابان راه میروید، یک سنگ، صاف از آسمان بیاید و به سرتان بخورد. یا اینکه به تعداد مردمان جهان از آسمان، سکّهی طلا ببارد؛ ولی یکی از آنها هم سهم شما نشود.
آخر فکرش را بکنید... دارید از پلّهها مثل بچّهی آدم پایین میآیید. یکدفعه دو تا پلّه را یکی میکنید و از دو پلّهی آخر پایین میافتید و پایتان پیچ میخورَد و کمی درد میگیرد. آنروز را تحمّل میکنید و به خانه میروید. با اعتماد به نفس کامل به مادر لبخندی میزنید و میگویید: «یه پیچخوردگی سادهس!» امّا بعد از اینکه از خواب ناز بعد از ظهر بیدار میشوید، میبینید که پایتان مثل خرسک باد کرده. شب، پدر میآید و میگوید باید به بیمارستان بروید. وقتی به بیمارستان میروید، دکترها میگویند: «اوّل شکسته بود. امّا چون امروز با پات فعّالیّت کردی، رباطش هم پاره شده.» حالا خر بیاور و باقالی بار کن! یک پیچخوردگی ساده به پارگی رباط تبدیل شده. حالا اینها یکطرف؛ بعد از گچ گرفتن پا، به نظرتان چطور باید حمّام رفت؟!
و محمّد مهدی:
بیشک هر آدمی در زندگیش دستِ کم یک بدبیاری دارد... و خوب، من هم آدمم و در زندگیم بدبیاری داشتهام. حالا قصّهی بدبیاریم را برایتان می گویم.
برای استراحت عید نوروز به لندن رفتیم. روز اوّل دنبال هتل و اتاقمان بودیم. البتّه نه کل روز؛ فقط نیمی از آنرا. روز دوّم برای تفریح به پارک رفتیم.
حتماً در همین پارکهای خودمان دیدهاید که وسیلهای برای بازی هست که همینجوری میچرخد تا سرت گیج برود و حالت بد شود. من و خواهرم رفتیم که بازی کنیم. من روی اسباببازی نشستم و خواهرم گفت: «من میچرخونمت! باشه؟» من هم گفتم: «باشه.»
نکتهی اصلی بدبیاری من همینجا بود که دقیقاً وقتی روی آن وسیله نشستم رئیس پارک داشت با یکی از رفتگرهای پارک صحبت میکرد. حتماً میپرسید، چه ربطی دارد. الان برایتان توضیح میدهم.
اوّل خواهرم یک هل کوچک داد و با سرعت کمی چرخیدم. بعد همینطور تندترش کرد و آنقدر تند شد که انگار صد تا قرص اکس خوردهای و کلّاً گیجی! کاملاً گیجِ گیج بودم که یک دفعه، جلوی رئیس پارک دیدم که وسیلهای که سوارش بودم، روی هواست. آن بالا، دست کم شش بار جان دادم و دوباره زنده شدم. بعد هم چنان خوردم زمین که استخوان انگشتان دستم با استخوان پایم جابهجا شد. بعد، پا شدم و دیدم رئیس خشمگین جلویم ایستاده و به من میگوید: «تو دیوونهای!» اینرا گفت و خواست گوشم را بگیرد که مثل فشنگ از جلویش غیب شدم. حتماً میپرسید خواهرم چه شد؟ هیچ! اصلاً به روی خودش نیاورد و در پارک قدم میزد.
محمّد نوشته:
واقعیّت این است که من در زندگی بدبیاریهای زیادی را از سر گذراندهام. امّا تا به حال، از آنها صدمهی جدّی ندیدهام. یکی از بزرگترین و بدترین بدبیاریهایم افتادن از دوچرخه بود. بله، از نظر بیشتر ما، افتادن از دوچرخه اتّفاق چندان مهمّی نیست. ولی من آنرا کاملاً متفاوت و خطرناک تجربه کردم.
در یک صبح زیبا و دلانگیز تابستان، نوجوانی با دوچرخهی جدید و نوی خود، در پیادهروها و خیابانهای شهرکی کوچک، دوچرخهسواری میکرد. او، سرخوش و سرزنده بود. زیرا با خواهشها و تمنّاهای بسیار، پدرش دوچرخهای برایش خریده بود. پس از مدّتی دوچرخهسواری، خسته شد و تصمیم گرفت به خانه بازگردد. ولی در راه به فکرش خطور کرد که در اطراف خانه دور افتخار بزند و پس از آن، دوچرخه را تا روز بعد، تنها بگذارد. در این فکر بود که تقریباً به پشت خانه رسید. بندِ رختی را دید که از تکیهگاه کولر آویزان بود. بله؛ تصمیم گرفت مانند قهرمانهای دوچرخهسوار، از زیر بند رد شود. اینجا بود که اوّلین بدبیاری اتّفاق افتاد. شاخی دوچرخه به بند گیر کرد و دوچرخه آویزان ماند و دیگر میدانید چه شد. پسر، پرت شد و دو متر آنطرفتر روی پلّههای خانه افتاد. پلّهها دو سطح بین دو بلوک را به هم متّصل میکردند. سپس، دوچرخه بند را پاره کرد و روی پسر افتاد.
میدانید او که بود؟ بله! آن پسر من بودم. پس از آن اتّفاق دیگر هر جا میروم این خاطره را تعریف میکنم و در حالی که همه انگشت به دهان ماندهاند؛ میخندم.
و امیرحسن:
انسانها در زندگی، خوشیها و بدیهای زیادی را تجربه میکنند. اگر عمق حادثه زیاد باشد، آن خاطره برای همیشه در ذهن میماند.
در دورهی چند سالهی زندگیمان در بندرعبّاس ـ که کمسن و سال بودیم ـ بچّهشرهای محلّهمان محسوب میشدیم. از جمله کارهای شرورانهمان، ساختن کمان بود که با یک چوب دو شاخه و کش ساخته میشد. سنگ را در کش میگذاشتیم و آنرا با فشار میکشیدیم و رها میکردیم و سنگ با سرعتی سرسامآور پرت میشد و به شیشهی همسایه، چراغهای محل و ... میخورد. چند ماهی گذشته بود و این شگرد را خوب یاد گرفته بودم و مردم را عاصی میکردم. تا اینکه در نزدیکی خانهمان کندویی پیدا کردم و طبق عادت همیشگی، تیری به سمت کندو رها کردم. کندو به زمین افتاد و نزدیک به پانصد زنبور وحشی به سویم حملهور شدند. حالا من میدویدم و زنبورها دنبالم. بعد از مدّتی زنبورها از نفس افتادند و دیگر دنبالم نمیآمدند و من با خیالی آسوده، راه میرفتم که ناگهان از بختِ بد، زنبورِ تازهنفسی به سویم آمد. دور و اطرافم را نگاه کردم و دمپایی نسبتاً بزرگی پیدا کردم و به طرف زنبور انداختم. دمپایی صاف تو سر زنبور خورد و زنبور ولو شد. امّا بعد از چند لحظه، ناگهان بلند شد و با چشمان پرخونش، به دنبالم گشت. آنقدر عصبانی بود، که اگر سوزن میزدی، خونش در نمیآمد. در حالیکه مثل عقاب به سمتم میآمد، نیشش را بیرون آورد و صاف در دستم فرو کرد و من جیغ بلندی کشیدم. بعد از دو روز، وقتی دستم را نگاه میکردم، مثل بادکنکِ باد شده بود.
خلاصه، درس عبرتی شد که دیگر مردمآزاری نکنم.
امیرحسین:
هنوز یادم هست. آنروزِ تابستانی گرم، من و برادرم به همراه خانواده قرار بود بیرون برویم و گردش کنیم. میخواستم از وقت بهترین استفاده را بکنم. برای همین هنگام پوشیدن لباس، دویدم تا تلهویزیون هم ببینم. در نزدیکی در، یک دفعه شلوار به پایم گیر کرد و به هوا رفتم. اوّلین جایی که به زمین و در خورد، سرم بود. شترق! سرم به در خورد؛ در شکست.
گرمای خون حالم را بد کرد. سرم مثل آتشفشانی عصبانی خون را بیرون میزد. دیگر نمیتوانستم تحمّل کنم. فریادی از سرِ درد کشیدم. لامذهب خونش بند نمیآمد. تمام زمین و لباسهایم خونی شد. بعد از آنکه پدرم به خانه آمد، مرا به بیمارستان برد. برای اینکه از بخیه بسیار بدم میآمد، نگذاشتم دکتر، پوست سرم را با نخ و سوزن ببافد! به خاطر این تصمیم، سرم را با باند بستند. چند روز بعد در حالی که امیدوارم بودم سرم مثل اوّل سالم شده باشد، باندش را باز کردم. انگار که تازه شکسته بود! سرم هنوز خوب نشده بود. از عصبانیّت، همچون دیوی عظیمالجثّه لگدی به در زدم. اینبار در نشکست. پایم بود که شکست. چند ساعت بعد، در بیمارستان بودم. داشتند پایم را گچ میگرفتند. بعد از آن اتّفاق تا جایی که میتوانستم سعی کردم بر خودم مسلّط باشم و خیلی عصبانی نشوم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام !
من هم معلم انشا هستم دوم و سوم راهنمایی ! متن های بچه ها را که خواندم تعجب کردم کدام مدرسه تدریس می کنید؟ سطح نوشته ها خیلی از بچه های این سن بالاتر است . یا اینکه انشاها بعد از حک و اصلاح این جوری شده اند ؟
-----
حک و اصلاح شدهان البتّه. ولی اینبار خیلی کم. یعنی دستکاریها خیلی زیاد نیست. در حد برطرف کردن غلطهای املایی و سجاوندی. ضمن اینکه همه هم اینقدر خوب نیستن. اینها انتخاب شدهان. ولی بنظر خودم هم پیشرفتشون خیلی خوبه. :)
رضا | February 9, 2007 10:29 PM
بله ديگه.معلمشون که تو باشي همين ميشن!از طرف من به شاگردات بگو آيندشون درخشانه.والا ما اون موقع موضوع انشاهامون ثابت بود يا همون علم بهتر است يا ثروت بود يا اينکه تابستان خود را چگونه گذرانديد.اونم ميداديم بابا ننه برامون بنويسن!كسي به فكر عملكرد ادراكيمون هم نبود.پويان جان شاگرد خصوصي قبول ميكني؟1
-----
چوبکاری میفرمایین! ما چاکریم! :)
siavash | February 10, 2007 12:04 AM
سلام .
من سال دوم راهنمایی هستم. راستش را بخواید من از انشا نوشتن تا امسال خوشم نمی اومد. فکر کنم درکم کنید یعنی مشکل بیشتر ما همینه. در دوره ی ابتدایی فقط3 موضوع به ما می دادند که شامل : در آینده می خواهی چه کاره شوید؟ ، توصیف یعنی نام بردن میوه ها و ماه های فصل های مختلف سال و تابستان را چگونه گذراندید. این جور انشا نوشتن تا پارسال هم ادامه داشت تا این که امسال خانمی معلممون شد که خیلی با حال بود. چون که موضوع اولین انشا مون ،خودتان را معرفی کنید بود نه تابستان را چگونه گذراندید؟؟ امسال واقعا ازانشا نوشتن خوشم می یاد .
این انشا هایی که انتخاب کردید واقعا خوب نوشته شده ان. ولی هر چی فکر می کنم نمی تونم این جور انشا بنویسم. تازه این حال و روز منه که نویسندگی رو دوست دارم تا برسه به دوستام که کلا از نوشتن بدشون می یاد . مثلا بهترین شاگرد کلاسمون می گفت که من هیچ وقت خودم انشا ننوشته ا م.
راستی کتاب دون کیشوت رو دارم. ولی میدونید چیه ؟ میخواستم یه خط رو بخونم که از مثلا 6 کلمه درست شده معنی 3 کلمه ش رو بلد نبودم. به هر حال خیلی دوست دارم که انشام خوب بشه . چون واقعا شیرینه...
به امید این که همه انشا رو دوست داشته باشند.و همه ی معلم ها مثل شما باشند.
-----
ای بابا! تو که خیلی خوب مینویسی. وبلاگت رو دیدم. یکی از توصیههایی که همیشه به بچّهها میکنم وبلاگ نوشتنه؛ چون هم جذابیت داره هم تجربهی خوبیه برای نوشتن.
مهم اینه که حرفی واسه گفتن داری. بقول حافظ «چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد» همینکه حرفی واسه گفتن داری، کمک میکنه که بگردی دنبال راه مناسبش. اون رو هم با علاقهای که تو داری، زود پیداش میکنی. مهم اینه که وقتی پیداش کردی، ولش نکنی! مطمئنم که خیلی خیلی زود پیشرفت میکنی و بهتر و بهتر مینویسی. با این وضعیّت باید منتظر یه نویسندهی توانمند در آینده باشیم.
خوشحال شدم از آشناییت. :)
ئاسو | February 11, 2007 01:39 PM
۱-
طبق معمول بچّهها را تا آخر ترم ببيگاري ميكشيد، نه؟!!؛) البته تا آنجا كه يادم ميآيد، در عرض نيم ترم اوّل سال اوّل دبيرستان، چندين برابر كل سال سوّم راهنماييمان نوشتيم!!
2-
هنوز هم همان عادت قديمي را داريد، مثكه؛ گسترش دايرهي لغات، استفاده از شروع و پايانهاي غير كليشهاي و ... . سعي ميكنم هميشه اين نكات را در نوشتههايم مدّنظر داشته باشم.
3-
انصافا ً از وقتي دست بنوشتنم شروع و خوب شد كه "راز" را ديدم؛ نه از زنگهاي انشاي سوّم راهنمايي و نه از كلاسهاي علوم اجتماعي اوّل دبيرستان!
اينرا قبلا ً در يكي از نوشتههايم براي متون فارسي سوّم راهنمايي (آقاي ميرزاخاني) تك نگاري كردهبودم كه: " در دو كار استعداد و ذوق تقريبا ً خوبي دارم: نقاشي و نوشتن. امّا از هر دويشان بدم ميـآيد و بسيار با اكراه بسراغشان ميروم! البته غالبا ً نتيجهي كار، خوب از آب در ميآيد."
4-
نوشتن وبلاگ، دربارهي خود من - لااقل - بسيار كارساز افتاده. امّا براي افزايش مهارت و جسارت دانش آموزان در نوشتن، ساخت و راهاندازي يك وبلاگ توصيهي خوبيست، اگر از آندسته از وبلاگها باشد كه بروز باشند و مطالب بدرد بخور درشان بنويسند؛ نه چرندياتي مثل جوك و شعرهاي رمانتيك كه صدتايشان، يك غاز هم نميارزد و - غالبا ً - توسّط پروسهي كپي-پيست اجرا ميشوند.
(راستي يادم ميآيد كه اوايل سال سوّم، يك چيزهايي دربارهي وبلاگ و وبلاگنويسي ميگفتيد. آن موقع چون مبتلابه من نبود، خيلي چيزي از صحبتهايتان نفهميدم! امّا متأسّفانه الان كه بيشتر درك ميكنم، گفتههايتان را بياد ندارم!!)
-----
علی عزیز :)
سلام
یک اینکه وبلاگت که نشون نمیده با اکراه سراغ نوشتن بری. همیشه سر کلاسها به شما میگفتم که اوّلین اتّفاقی که باید بیفته اینه که از نوشتن اکراه نداشته باشین. وقتی میپرسیدین «اَه! تا کی باید بنویسیم آخه؟» به شوخی جواب میدادم که «تا وقتی که نپرسین تا کی باید بنویسیم!»
دو اینکه خوشحالم که راز علاقهمندت کرده به نوشتن یا اینکه بهرحال چیزی برای آموختن داشته. این، نهایت خوشبختی منه. :)
Ali Amelian | February 11, 2007 09:54 PM
آقا! نخست که تولدتان با يک دنيا تأخير مبارک باد! بعد کاشف به عمل آمد که هم شريک وبلاگی داريد و هم صاحب (به معنای همنشين و همدم)ِ زندگانی يافتهايد. به شما و بانو تبريک میگويد با بهترين آرزوها برای شادمانی و دوامِ مهر و محبت. همين تبريک تقديم به شريکِ زندگانیتان باد.
د. م.
-----
داریوش عزیز،
ممنونیم از تبریکتون. :) خیلی هم ممنونیم.
حقیقت امر، شراکت ما هنوز به محضر و سند نرسیده. امّا خدا از دهنتون بشنفه. اصلاً چه اشکالی داره؟ من و سیما فرض میگیریم تبریک شما، اوّلین تبریکه و راهگشا. پس باز هم ممنونیم.
داريوش | February 15, 2007 09:11 PM