« بازی یلدا | صفحه اصلی | وقتی هویّت را در نام میجوید »
همینطوری...
۱-
دیروقتِ شب بود و داشتم تو اتاق خودم به صدای یاسمین لِوی (که گمونم وحید هم خیلی صداش رو دوست داره) گوش میدادم که با اون زبون مهجورش ـ که گویا زبان یهودیهای اسپانیا بوده ـ میخونه و البتّه یه خرده آه و ناله میکرد. (در واقع دقیقاً داشتم به ترانهی Me voy گوش میدادم که تو صفحهی «میوزیک اند لیریکز سمپل» سایتش میتونین پیداش کنین ـ تقصیر من نیست. نمیشد لینک مستقیم بدم.)
بابام ده دقیقهی پیشش رفته بود بخوابه. داشتم همزمان با گوش دادن به موسیقی، وبگردی میکردم که گوشیم زنگ خورد... خدایا اینوقتِ شب کی با من کار داره؟! نگاه کردم و دیدم که بابامه و از اتاق خودشون تماس گرفتهان! بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: بابا جان! خانم همسایه زنگ زده، نگرونه و میپرسه این زائوتون نزایید!؟
چند لحظه با خودم داشتم فکر میکردم که منظورش چیه؟ بعد فهمیدم که بله... گویا صدای موسیقی همراه با آه و نالهی این خانم، نمیذاره پدر جان بخوابه. سعی کردم کم بخندم؛ چون اونوقت ممکن بود که صدای خندههام مزاحم باشن! :))
۲-
امّا بذارین یادی هم بکنم از خوانندههای وطنی خودمون. تو تاکسی ترانهی «مفرّحی» شنیدم و همونموقع با گوشیم ضبطش کردم. راستش نمیدونستم خوانندهاش کیه؟ تا اینکه نازنینی ـ که دستِ من رو در شناختن ترانههای «مبتذل» از پشت بسته و برای حفظ آبرو اسمش رو نمیارم! ;) ـ گفت که گویا اسم خوانندهاش نسرینه. به هرحال، شعر دربارهی شبِ عروسیه. شبی که در وصفش میخونه:
من که لبام عنّابیه
چشام به رنگ آبیه
عروسی ما امشبه
که یک شب مهتابیه
واییییییی....
خلاصه... نکتهی برجستهی ترانه اینجاست که این خوانندهی محترم، در شبِ عروسیشون، با اینکه جهازی از عشوه و ناز دارن، قصد دارن تا خودِ صبح با طرفِ مربوطهشون «راز و نیاز» کنن. ببینین:
من که برات عشوه و ناز
همراه خود دارم، جهاز
میخوام که امشب تا سحر
با هم کنیم راز و نیاز
واییییییی....
و بعد، هم مرتّب ترجیعبندِ ترانه رو میخونه که:
عروس نازت میشم
محرمِ رازت میشم
عروس نازت میشم
محرمِ رازت میشم
واییییییی....
دقّت کنین که استفاده از «راز» در ترکیبِ «راز و نیاز»، معنای «راز» رو در ترجیعبندِ ترانه هم دچار چند-معنایی و پالیسمی کرده! :))
پ.ن.۱. لطفاً استثنائاً کامنتهای نامربوط بذارین. توقّع نداشته باشید، کامنتهایی که بیش از اندازه مربوط باشن، تأیید بشن! ;)
پ.ن.۲. نکتهی مهم در ترانهی خانم نسرین ـ که جا رو برای تفسیر بیشتر باز میذاره ـ اون « واییییییی....»هایی که در پایانِ هر بند اَدا میکنه! باید بشنوین تا بفهمین چی میگم. در ضمن متوجّه جهازِ عشوه و ناز هم میشین. :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بابا اين فايده نداره. سوزانشهرام [بهقول دوستِ عزیزم پارلوس: پینکفلویدِ ایران] يه چيز ديگهست. اه. اصلاً حالم گرفته شدا. یعنی چی؟ نسرین سگِ سوزانشهرام هم نیست. نسرین یه خودفروختهست. سوزانشهرام ولی اصیله. خودش هم اتفاقاً این رو میگه؛ یعنی حرفم رو از روی هوا نمیزنم.
ببخشید که لحنم تند شد.
-----
سوزانشهرام و نسرین ببخشن؛ ما چی کارهایم!؟ :))
قصههای عامهپسند | December 31, 2006 05:16 PM
سلام... آفتاب لب بومه! دیگه کارش تمومه! وایییییییییی!
-----
بیاین وسط! :)
نکته گو | December 31, 2006 05:32 PM
چه جالب! خواهر منم مرتب از اتاق ش با من در تماسه. مثلن زنگ مي زنه مي گه يک کم بلندتر بخون منم بشنوم يا مي گه برو تراک بعدي اينو دوست ندارم! :)
-----
:))
ری را | December 31, 2006 05:45 PM
ا- :)))))....
۲- باشه دیگه. حالا بیا و خوبی کن. خوبه می خواستی اسمم رو نیاری:دی:دی
تازه این همه لطف کردم آهنگ رو بهت دادم باز هم که اشتباه نوشتی :-"
میگه : من که برات عشوه و ناز
همراه خود دارم جهاز
-----
:)) متن آهنگ رو قبل از اینکه فایل رو بدی نوشتم، ولی مفهوم رو درست منتقل کردم خداییش. در ضمن تصحیح شد... هرچند میتونستم بدون اینکه اعلام کنم، تصحیح کنم و طلبکارانه بپرسم: «من که درست نوشتم. در مورد چی صحبت میکنی؟« :))
نازنین | December 31, 2006 06:33 PM
این رو شيلا هم خيلی بعدتر خونده. نميدونم چرا هر وقت كليپ شيلا رو میبينم نوع رقصش من رو ياد «ماهی» میندازه.
-----
آهان! من فکر کنم همین ورسیون رو تو تاکسی شنیدم! درسته! :) در مورد رقص خانم شیلا هم هیچ کمکی از دست من بر نمیاد! :))
دچار | December 31, 2006 09:28 PM
کامنت اول: نامهها فراموش نشود! (: (سعی کردم کامنت بیربط بگذارم)
-----
مرسی که رعایت میکنی... اوّلین نفری هستی که به اون پانوشت بدبخت اون پایین نگاه انداختی! ;)
سولوژن | January 1, 2007 12:59 AM
کامنت پنجم: کتاب جدید چه خواندی؟! (باز هم بیربط)
-----
باز هم ممنون!
پ.ن. این هم جواب بیربط
سولوژن | January 1, 2007 01:00 AM
کامنت معترضه: پس کامنتهای دو تا چهار را -که لابد مربوط بودند به این پست- به این سادگی حذف کردی؟! ای خلقالناس! بشتابید که در اینجا آزادیی بیان را مثله کردهاند!
-----
ممنون که باعث شدی کامنتدونی رونق بگیره! :))
سولوژن | January 1, 2007 01:02 AM
چه خوب که سينا بالاخره برگشت((:
والا ما وقتي که با ربط کامنت ميذاريم جواب نميگيريم ! حالا بي ربطش رو امتحان ميکنيم:))
-----
سینا تمام حسنش به اینه که هیچوقت نمیشه اون آدم قبلی. همیشه بهتر و بهتر میشه :) این هم جواب! :d :))
لیلا | January 1, 2007 10:34 AM
When we grew up and went to school there....
این بخش بی ربط کامنت بود
بعدشم این که به آهنگ این خواننده وطنی چرا توهین می کنین؟! در این آهنگ مفهومی بس عمیق و انقلابی هست که ریشه در روحیات پیشرفت طلبانه جوانان دهه ۷۰ و جنبشهای می ۶۷ پاریس دارد... افسوس که درک نمی کنید و در نمی یابید این هنرمندان را
-----
اگه منظور می ۶۸ باشه، سعی میکنم که درکشون کنم. :)
Misagh | January 1, 2007 12:55 PM
حالا چرا اون وقت شب با بابات احوالپرسي کردي؟!مگه چند وقت بود که همديگه رو نديده بودين؟!(به اندازه کافي بيربط نبود؟)
-----
هی... بد نبود! :))
siavash | January 1, 2007 05:53 PM
دیشب زن مش ماشالا بیدر
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید واسشون یه چنگ چینه
گفت زود بخورین خروس نبینه
وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش با خروس زری بدم من!!
(احمد شاملو)
اميدوارم به قدر کافي بي ربط بوده باشه!
-----
:)
علی | January 2, 2007 12:41 AM
سلام... من اين اهنگو گوش دادم توي همين تاکسي هاي شهرمون...
البته با صداي شهره
-----
دست زیاد شده! هرکی میاد و یه بار این آهنگ تاریخی رو میخونه! :)
delaram | January 2, 2007 01:31 AM
تا پی نوشت دومتون رو نخونده بودم تصور می کردم این " وایییییی ..." -جسارتاً - ناشی از حالت تهوع باشه ! پس ، از این به بعد اگر مایل بودید به نکتۀ فوق الذکر اشاره کنید حتماً از کلمۀ -شرمنده- " ااوووووق ... " استفاده کنید .
به مثال زیر توجه فرمائید :
من که برات عشوه و ناز
همراه خود دارم جهاز
ااووووق
می خوام که امشب تا سحر
با هم کنیم راز و نیاز
ااووووق
-----
:)) :))
سید مرتضی | January 2, 2007 01:56 AM
حالا اون یه سال رو به خاطر من ببخشین D:
من خودم سال ۶۷ بود که رفتم شعار دادم تو پاریس ولی شایدم یه سال اینور اونور بوده یادم نیست
-----
از قدیم گفتن که به خاطر یه سال رفاقتمون رو بهم نمیزنیم! :))
Misagh | January 2, 2007 11:40 AM
احسنت!
به خدا توی ترانه های ایرانی نکته زیاد هست. کیست که به کشف و شهودی برسد.
راستي... ترجمه هايي که از سورنتينو داري برايم جالب بود. از شما چه پنهان که من و دوستم www.shingsion.blogfa.com چند تا داستان از او ترجمه کرده ايم و خوش خيال بوديم که اين بابا را خودمان کشف کرده ايم... نمي گذارند که...
-----
کار خیر کرده این! در اولین فرصت نگاه میکنم حتما و با خوشحالی. :)
احسان شفیعی | January 2, 2007 01:07 PM
نا مربوط . نا مر بوط . نا مر بوط .
محبوبه | January 2, 2007 08:11 PM
عجب هوا سرد شده ها ،منم به نظرم يه ذره بيشتر بالا مي رفت افتاده بود زمين . آخرش چي شد؟
+
خب بي ربطي هم عالمي داره . واييييييييييييييييي
مسعوده | January 2, 2007 09:24 PM
«بهتر است نظر یا پیشنهادتان دربارهی نوشتهی من باشد.»
یعنی گوش نکنیم؟
-----
:) استثنائا!
سیاوش | January 2, 2007 09:55 PM
این علاقه ی خاص شما به جمشید و ترانه های مبتذل واسه چیه؟ الان 14 ثانیه وقت دارم کامنت بذارم! یکی با گرز بالا سرمه که کامپیوترو الان می خواد و گرنه بیشتر نامربوط می نوشتم...
راستی الان این فرد یه سوال مهمی پرسید: این کامنت پر بار تو در عالم معنا چه فایده و باری داره؟
Sina | January 3, 2007 10:47 PM
دو تا از کارهای یاسمین لوی اینجاست. یکیش همونی که بابات رو بدخواب کرده بود: http://bketab.multiply.com/music/item/22
من خیلی دوست دارم صدای این بشر رو . جیغهای خوبی میکشه!
:))
-----
ممنونم :))
الناز | January 4, 2007 01:54 AM
سلام
اصلا ربطي به نوشته تو نداره، ولي مي دوني کتاب آهسته وحشي مي شوم که من از طريق تبرک تو باهاش آشنا شدم کانديد جايزه بنياد هوشنگ گلشيري بوده (احتمالا مي دونستي) و ديشب که فيلم داستان خواني چند دقيقه ايش را ديدم (در مراسم جايزه) بيشتر از اين کتاب خوشم آمد.
-----
من هم خیلی دوست دارم این کتاب رو. بخشیش به خود کتاب برمیگرده و بخش بزرگتریش به خارج از متن کتاب. امّا فیلم روخوانی متنش رو ندیدهام هنوز. میرم و میبینم. :)
ممنونم. :)
ویدا قره باغی | January 4, 2007 09:07 AM
فیلم رو در جای خاصی می خوای ببینی؟ در مراسم اهدای جوایز نشون می دادند. شاید از طریق بنیاد گلشیری بشه دیدش.
-----
بله... سر زدم به سایت بنیاد گلشیری و هنوز خبری از مراسم نبود. :) بالاخره پیداش میکنم و میبینمش. ممنونم. :)
ویدا قره باغی | January 4, 2007 10:15 AM
شیلا هم اینو خونده! به هر حال آهنگ با ارزشیه باید همه خوانندگان ما به بازخوانی آن بپردازند.با خبر شده ام شهرام ناظری در آلبوم جدیدش این آهنگ را خوانده است.مختاباد هم بد نمیشود اگز بخواندش! ولی همون شهرام بهتره به سیبیل هایش خیلی می آید.
-----
:))
مانا | January 5, 2007 10:09 AM
یه کامنت بیربط می ذارم که نشه گذاشت اینجا:
۱- چند روز پیش یکی از متن هاتون رو که دوست داشتم برای یکی از دوستام(همکلاسي هستيم) فرستادم (با لینک ) وقتی دید گفت ا این که پویان شیوا ا. از قضا آشنا در اومدین. سامان سعیدی. خیلی برام جالب بود دو نفری که فکر نمی کردم هیچ ربطی داشته باشن و از دو طریق ۱۸۰ درجه متفاوت می شناختم آشنا بودن!
۲- خیلی لطف می کنین و افتخار می دین بهم اجازه بدین لینکتون رو تو ۳۶۰ یاهوم بذارم. ؟
-----
۱.
دنیا کوچیک شده دیگه! :)) به سامان سلام برسونین. :)
۲.
باعث افتخار بندهست اتّفاقاً! خوشحال میشم. :)
مینا | January 6, 2007 01:14 AM
اين اينترنت بدجوري تو رو منحرف کرده پسرم. من جاي پدر گرامي باشم اول کامپيوتر بعد موبايل و بعد اون عينک ريبن مکش مرگ ماي آباداني رو ازت ميگيرم. يادمه اون اولا از چشمهايش و شيراز و غيره مينوشتي. داري از دست ميري من نگرانتم به عنوان يک خواهر!
-----
همهی اینا قبول. حکایت اون عینک ریبن چیه!؟ :))
آزاده | January 6, 2007 03:11 AM
ا ي درست مث من شدي.. تو وبم نوشتم... هرقت مي شينم تو تاكسي و ترانه مي شنوم كلي بهش فكر مي كنم آخرشم نمي فهمم يعني چه ؟ پيچيده هستا :))
كولي | January 8, 2007 01:32 PM
میشود راجع به پست بعدی هم از همین الان اینجا کامنت گذاشت؟ مخصوصا اگر آن هم تبصرهای چون این پستات خورده باشد.
-----
آقا! این کامنتت اشتباهی پاک شده بود و من کلّی گشتم و یه نسخهاش رو پیدا کردم و با موفقیّت برش گردوندم سر جاش! :) و حالا میتونم نفسی به راحتی بکشم. :))
سولوژن | January 9, 2007 07:33 PM
وايييييييي
بازم
وايييييييييي
کي الان وسطه؟
اميد | January 10, 2007 03:05 PM
;)):$
گفتم براي سومين بار شانسم رو امتحان کنم. بلکه تاييد بفرماييد و کامنتاتونم بشه ۳۰ تا :دي
-----
:$ شما موفق شدین :دی
سیما | January 11, 2007 10:14 PM
۱۳۹..
ولي جدا فکر کن
شب اول ازدواج
اون همه بدبختي و مصيبت
ميوه و شيريني
آرايشگاه
گل فروشي
ملچ و مولوچ
ببوس ببوس
شام تو حلق هم کردن
.
.
.
بعد تا صبح هم بشيني راز و نياز کني
اينجاست که خدا به بنده هاش افتخار ميکنه
پويان جان
موفق باشي
رضا محبی | January 13, 2007 09:49 PM
(بيربط ديگر، هان؟!)
1-
مصرف دوبار ماهي و ميگو در هفته، بسيار مفيد است!
2-
يارانهي بنزين در سال 85، معادل سه ميليون وام اشتغال بوده است!
3-
پرت و پلا نويسي هم حالي ميدهد ها!
4-
...!!!
Ali Amelian | January 21, 2007 11:25 PM