« «هزارتوی»ی نوستالژی | صفحه اصلی | همینطوری... »
بازی یلدا
قصّههای عامّهپسند گرامی و مهدی جامی عزیز، لطف کردهاند و مرا هم به بازی خواندهاند؛ بازی خطرناکیست و برای همین باید کلّی احتیاط خرج کرد و ناگفتهها را گفت و ناگفتنیها را نگفت!
۱- سالهای ابتدایی ـ سال سوم یا چهارم دبستان گمانم ـ در دبستان فیضیهی گرگان که درس میخواندم، بین کوی تختی و شالیکوبی، خرابهای بود که من و یکی دیگر از بچّهها ـ که اسمش را به خاطر نمیآورم و تنها خاطرم هست قلدری بود برای خودش ـ آنجا با هم دعوا میکردیم. ولی دعواهایم را هیچکس نمیدانست و برعکس، در مدرسه و خانه به بیسروصدابودن میشناختندم. حتّا نمیدانم برای چه دعوا میکردیم و جالب اینجاست که هیچجور مزیّت فیزیکی برای دعوا نداشتم: سالهای کودکی از بس لاغر بودم، بهم میگفتند «نی قلیون»! شاید تنها موضوعی که دعواکردنهایم را حالا پیش خودم توجیه میکند، دار و دستهای بود که داشتم. وقتی مزیّت عضلانی کافی برای زد و خورد نداشته باشی، طبیعیست که پناه میبری به پشتیبانهایی، که چرایش را نمیدانم ولی، بههرحال حامی تواند. در مورد من، نکتهی اصلی اینجاست که حالا که فکر میکنم نمیدانم بهخاطر وجود پشتیبانها بود که دعوا میکردم؛ یا چون دعوا میکردم، نیاز به یارکشی داشتم؟
۲- اعتراف میکنم با اینکه نه سال است ـ بیشتر بهصورتِ تفریحی و پارهوقت ـ درس میدهم (یعنی دقیقاً از هجده سالگی) و در بیشتر موارد هم با دانشآموزانم ـ که بسیاریشان اینجا را هم میخوانند ـ واقعاً دوست هستم، هنوز گاهی ـ خصوصاً پیش از آغاز مدارس ـ شبْ خوابِ کلاس درس میبینم و در خواب، کابوس میبینم که کنترل کلاس از دستم خارج شده و آخرین حربههایم برای تسلّط بر کلاس و خواباندنِ سر و صدای بچّهها بینتیجه مانده و ... یکدفعه از خواب میپرم.
۳- جلوی خندیدنم را نمیتوانم بگیرم؛ خصوصاً وقتی موقعیّت، جدّی باشد. اینجور وقتها، هیچ راهی ـ از جمله نگاه کردن به ناخن انگشت! ـ نمیتواند مانع خندیدنم بشود. گاهی هم به موضوعاتی میخندم که از نظر دیگران خندهدار نیست. فکرش را بکنید؛ همین ترم، سر کلاسِ هفتهشتنفرهی استادی ـ که همه دور میز گردی نشسته بودیم و من، پهلوی دستِ استاد بودم ـ با شنیدنِ این جمله که «تاریخ و فرهنگ دور میزنند!» و کشیدنِ چند نمودار دربارهی این دورزدنها و پس از رد و بدل کردن مقادیری لبخند با دوستانِ دیگر، نتوانستم خودم را کنترل کنم و ـ جداً میگویم ـ پخّی زدم زیر خنده. نتیجه چه شد؟ دیگر میخواستید چه بشود؟ استادِ بزرگوار ـ که حرفها و نمودارهایش برای خودش کاملاً جدّی بود ـ کلاس را تعطیل کرد و گفت: «تا همینجا کافیست؛ بقیّهاش را بروید و بخندید!» خلاصه بیاغراق، کسی پایه باشد میتوانم به درزِ دیوار هم بخندم!
۴- یکی از شغلهایی که از سالهای دبیرستان بهش علاقمند شدم، «تکثیر» بود. فکر بد نکنید! دقیقاً منظورم باز کردنِ مغازهی فتوکپی یا ـ پیشرفتهتر ـ چاپخانه است. کاغذ و جوهر و تونر را دوست دارم. قطعِ محبوبم، «ب» است: دیدنِ کاغذِ سفیدی با قطعِ ب-چهار سر ذوق میآوردم. از «سورت» کردن کاغذها با دست خوشم میآید و اینکار را کموبیش سریع انجام میدهم. فوتکردن بین کاغذهای داغی که یکرویهشان را با ریسو کپی کردهاید و آماده کردنشان برای کپی طرفِ دیگر، برایم لذّتبخش است؛ کاغذهای بیکیفیّتی که زیر هشتاد گرم هستند و به هم میچسبند و برای همین لازم است بینشان فوت کنی؛ آنهاییکه تونر هنوز خوب رویشان ننشسته و ذرّاتش بلند میشود و وقتی نفس میکشیدشان، سرتان کمی گیج میرود.
این اواخر هم به شغل جدیدی علاقمند شدهام. بعد از پیشنهادِ شراکتِ یکی از دوستان، علاقه به باز کردنِ «جیگرکی» قوّت گرفته. قرار هم بر این است که من جیگرها را سیخ کنم و باد بزنم! (ذهنتان واقعاً منحرف است!) سوسولبازی سشوار و دمنده و اینقبیل را هم نمیخواهم. مقوّایی ـ که با همان، ذغالها را هم میزنم و برای همین سیاه شده ـ برمیدارم و پاها را کمی باز و هلالی میکنم و با ریتمِ خاصّی ـ که فقط نشاندادنیست ـ شروع میکنم به باد زدن. جای مغازه هم دور و بر خیابانِ انقلاب قرار است باشد. باز شد، دعوتتان میکنم.
۵- از آرزوها دست بکشم و به واقعیّت بپردازم. غذا خوردن در بهترین رستورانها را به اندازهی غذا خوردن در کَل و کثیفترین اغذیهفروشیها دوست دارم. معمولاً دوستان، نشانی شیکترین رستورانها را که گارسونهایشان تا کمر خم میشوند، از من میپرسند و با اینحال، نمیدانم چرا هیچکس سراغِ اینها را نمیگیرد:
فلافلِ خیابان مولوی را که با سینا خوردم؛ یا ساندویچ کالباسی را که در گاراژ سرکهایها در تشت بزرگی ریخته بودند و بین دو خروسبازی خوردم؛ یا جیگرکی حسنآباد ـ که با فرهاد و استاد میرفتیم؛ یا املتهای پرسی اغذیهی کوروش اوّل ایرانشهر؛ یا نانخامهایهای بزرگ خیابان انقلاب که یکبار وسطِ سفیدیهای خامه، یکقسمتش سبز کمرنگ بود و ... تازه اینها به جز، اژدر زاپاتا ـ با مهرتاش و سینا و حمیدرضا ـ یا توچال ـ با احسان و سام و دیگران ـ یا «فری کثیفه»ست ـ که واقعاً کثیف نیستند!
خلاصه، از کیفیّت غذا هم که بگذریم رستورانهای شیک را به اندازهی رستورانهای باصفایی دوست دارم که کیپ تا کیپ آدم نشسته و وقتی داری غذا میخوری، یکی ـ که جایی پیدا نکرده ـ اجازه میگیرد و مینشیند سر میزت و بهش تعارف میزنی که تا غذایش را میآورند، مشغولِ غذای تو بشود.
و امّا پنج نفرِ بعدی... خیلیها قبلاً دعوت شدهاند. من این چند نفر را دعوت میکنم:
جادی
میثم
دکتر فاضلی
محمّد میرزاخانی
و سینا ـ بعد از اینکه روزهی نوشتنش را شکست. تازه اگر آنموقع بنویسد، دوباره بازی رونق میگیرد!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
آقا قبول نیست، من همه ی اینا رو می دونستم. باید 5 تا دیگه برای من بنویسی :-"
-----
واقعاً که! =))
سیما | December 22, 2006 01:00 PM
از همش جالب تو اوون قضيه جيگرکيه ! جدا علاقمند شدين ؟ با اوون مثال هايي هم که زدين : فري کثيفه و زاپاتا ... احتمالا بايد قاطي جيگر چيزاي ديگه هم پيدا شه .... اوه ه . افتتاحيش خبر کنين لطفا . نمي شه از دست دادش
-----
نام شما به عنوان نخستین مدعو مراسم افتتاح ثبت شد! :))
هدی | December 22, 2006 02:27 PM
کسي که ميگه فکر بد نکنين خودش از همه فکراي بدترتر یا بدبدتر ميکنه :)) فهميدي چي گفتم؟ من هم دعوت کردم منتها مثل اينکه دير رسيدم و فکر نکنم دوستان استقبال کنند. جالبه! بعد از اينکه متنم رو نوشتم ديدم در مورد خنديدن در موقعيت هاي جدي درکت ميکنم ؛)
-----
اون مورد اوّل از مخاطبشناسی فوقالعادّهی منه و ربطی به فکرای بدبدم نداره قربان! :)) و امّا، هیچوقت دیر نیست... استقبال هم میشه.!
آزاده | December 22, 2006 06:12 PM
سلام پویان جان. من متوجه نشدم مرا به چه چیزی یا کجا دعوت کرده اید.
-----
سلام آقای دکتر :)
در کامنتهای آخرین مطلب وبلاگتان برایتان کموبیش توضیح دادم که مسأله از چه قرار است. :)
فاضلی | December 22, 2006 07:41 PM
زمان ما که ترفندهای اداره کلاستون کار می کرد بد جور!
علاقتون به شغل "تکثیر" هم از اون بلاهایی که سر تونر دستگاه کپی راهنمایی می اوردین کاملا مشهود بود!
در ضمن یادش بخیر بهترين شماره آفتاب تو قطع B4 بود.
-----
یادش بخیر علی جان! :)
علی | December 23, 2006 12:41 AM
آقا از آشنايي با شما بسيار بسيار خوشحالم
بالاخره يك علاقمند به كثيفخوري در سايبر اسپيس پيدا شد
واسه من اينقد حياتيه كه اولين چيزي كه نوشتم همين بود
ما كه دوريم ولي شما به جاي ما تزريق كنيد تو رگ
-----
:) چشم!
Osmosis Jones | December 23, 2006 02:27 AM
جگرکي راز ... بدجور پايهام و دعا ميکنم راه بيفته . قول هم ميدم تا يک سال اول مشتريهاتونو جورکنم .:)
-----
آخ جون! :)) پس شما هم به افتتاحیه دعوت خواهید شد.
ريتا | December 23, 2006 05:26 PM
شماره دو از همه بهتر بود
الهام | December 24, 2006 10:14 AM
سلام پویان عزیز،
مطالب جالبی در باره خودت و دوستان دیگه خوندم.بازی قشنگیه!
در مورد پست قبلی (نوستالژی)،به نظر من ،لزومی نداره که یاد خوش گذشته حتما با لعن اکنون و تنفر همراه باشه! فکر میکنم نوستالژی در واقع معلول این میل در تمام آدم هاست که دوست دارن فقط خاطرات خوب گذشته رو بی یاد بیارن.ولی همین آدمها اگه بهشون حق انتخاب برگشتن به گذشته رو بدی ،خیلی هاشون قبول نمیکنن!
نوستالژی همین قلقلکیه که ته قلبت (در مورد خودم فکر کنم از یه جایی تو مخچه ام حس میشه!!) حسش میکنی وقتی تو بازی یلدا از خاطرات کودکی یاد میکنی! قشنگه ،نیست؟!
کاش سینا زودتر بنویسه!
لیلا | December 24, 2006 01:15 PM
چه استاد صبوري!خدا شانس بده.اگه دكتر فرخي بودن مي گفتن:بس است ملعون.بس است ملاعين!
آرام | December 24, 2006 05:21 PM
فکر می کنم یه جای کثیف دیگه هم هست که ظاهرا اولین پیتزاپزی تهران بوده. داود رو می گم که فقط تعریف پیتزاهاشو شنیدم ولی ... در مورد جیگرکی هم امیدوارم جمیع آرزومندان به تمام آرزوهاشون برسن ولی شخصا از دعوت اتون ممنون ام. میل ندارو. پیروز و مستدام باشید! باقی بقایتان! یا حق!
-----
داوود که خداییش کثیف نیست! فقط یه ناهار که فرضاً اونجا بخوری، دو روز طول میکشه که هضم شه! :))
در مورد جیگرکی هم که بهرحال، دعوت من سر جاش هست! :)
کاتب | December 25, 2006 07:53 AM
من هم سال چهارم دبستان کمی دعوا کردم! یعنی من و دو تا دیگه از بچهها شاگرد اول بودیم، یکی رفت شد رئیس تهکلاسیها و من و آن یکی هم شدیم رئیس جلوکلاسیها، بعد من با اینکه خیلی زپرتی بودم، رئیس شریکام خیلی زپرتیتر بود و من مجبور شدم که دعواها را سر و سامان بدهم! خلاصه که من هم با حساب وحشتام از دعوا، هنوز یکسری سوالات اینچنینی دارم. موقیعت 3 را هم عمیقا درک میکنم!!!
راستی! من تلویحا شرط گذاشتهام که هر کس بخواهد عصرها بیاید کافهکتاب پاندوپان، ظهرها باید ناهارش را در جیگرکی راز بخورد، حالا اگر مایل به همکاری بودید یک قراردادی ببندیم ؛) البته بههرحال خودم ناهارها را میآیم D: ؛)
سرخوش باشید و پیروز امیدوارم :)
-----
اگه با قوانین ضد تراست مشکلی پیدا نکنیم، با اینجور شراکتها موافقم! :))
ساسان م. ک. عاصی | December 25, 2006 11:27 AM
جالب بود
1.حتمن هنوز گفتگوي تمدنها اختراع نشده بوده است
2.اتفاقاَ پدر من هم بعد از سي سال هنوز خواب مي بيند مي خواهند از دانشگاه بيرونش كنند ومدركش را ندهند
3.بد درديست،من هم چند وقت پيش سر يك سوء تفاهم لغوي در مورد در اختيار قرار گرفتن يكي از دكترها،توي كتابخانه آنقدر خنديديم كه جناب دكتر صحنه را ترك كرد و ما را همگي حضار هاج و واج نگاه كردند
4.علاقه شما جالب است،ولي شايد دست نيافتني بودنش جذابش مي كند،به هرحال اگر دري به تخته خورد و توانستيد جيگرها را سيخ كنيد(منحرف نباشيد) يك فراخوان براي وبلاگها هم بزنيد
5.جيگركيتان شيك و پيك مي شود يا کَل و کثیف
خواندن ويژگيهاي پنهانتان وجد آور بود
مرسي و...موفق باشيد
-----
همینطور خواندن ویژگیهای پنهان شما! :)
مسعوده | December 25, 2006 11:46 AM
سلام
۱. من با بستني فروشي بيشتر موافقم.
۲. ميشه براي من برنامه امتحانا رو اي-ميل کنين؟ ممنون ميشم.
قربان شما
مهرنوش
-----
سلام :)
۱. با اینهمه شعبات بستی فروشیهای امریکایی یه خرده افت داره... ولی به هر حال میشه بهش فکر کرد! :))
۲. چشم. امّا باید صبر کنین برم دانشگاه، چون هنوز واسه خودم هم یادداشت نکردهام!!
مهرنوش | December 26, 2006 07:29 PM
يه تعويض روغني قرار بود بزنيم با هم !
البته منم الان با جيگرکي بيشتر حال ميکنم!
دمبلان هم بايد داشته باشه جيگرکيتون حتما
-----
تعویض روغنی هم پیشنهاد خوبیه. امّا حتماً باید چال داشته باشه! مثل این امروزیها سوسول نباشه که روغن رو از بالا وکیوم میکنن! این چند روزه چقدر پیشنهاد همکاری داشتم ها! :))
در مورد دنبلان... میترسم همینجوری پیش بریم، توقعات دیگه هم پیدا کنی! :)
زعیم | December 26, 2006 10:03 PM
سلام، در مورد شماره ۳ و ناتواني از کنترل خنده کاملا درکت مي کتم. ۴ و ۵ هم جالب بودند. ببخشيد که مطلبي که مي خوام بنويسم زياد ربطي به مطالبت نداره ولي نمي تونم نگم: دو سه ماهي است که بدون استثنا هر وقت ظرف مي شورم (که براي يک مادر ۴۷ ساله زياد پيش مي آيد) ياد مطلب تو درباره ظرف شستن و شرافت و نجف دريابندري مي افتم و دلم باز مي شه!!! اينم از خاصيت هاي ارتباطات مجازي.
-----
واقعاً باعث خوشحالیمه که باعث میشم گاهی دتون باز شه... اگه کشفیات دیگهای هم در زمینهی امور خانهداری داشتم، خدمتتون عرض میکنم. :) دربارهی آشپزی هم یه وقتی یه چیزی نوشته بودم! :))
ویدا قره باغی | December 27, 2006 01:27 PM
اولين پيتزا فروشي تهران : پيتزا داوود . داوود يه آدم گرم و صميمي که الان با اينکه پير شده هنوز مي ياد مغازه و اکثر مشتري ها به خاطر خودشه که مي ان . چون پيتزا که شکل هيچ پيتزايي نيست و فقط مقادير متنابهي کالباس درجه ... است + نان کلفت و مثقالی پنیر . قدیم ها یه زنگ تو مغازه بود مخصوص پینوکیو ها ! هر کی داشت بد جور خالی می بست داوود زنگ رو به افتخارش به صدا در می اورد و طرف هم فکر نکنم هیچ وقت خاطره این ضایع شدن یادش می رفت . یه رسم دیگه هم بر قرار بود که اگه دوستتون رو می بردین اونجا و به اقا داوود می گفتین که ایشون از دوستان عزیز ما هستن(با همین کلمات) اقا داوود مقدار نا چیزی فلفل هم ضمیمه غذای دوست عزیز می کردن و ....
جگرکی زدین از این جاذبه ها هم بذارین .
-----
به آقا داوود که ارادتِ قدیم دارم. اینجاها رو نگاه کنین:
http://www.pouyan.ws/archives/000748.php
http://www.pouyan.ws/archives/000888.php
در حیگرکی هم اصل مشتری مداریه! :))
محبوبه | December 27, 2006 05:16 PM
چه بامزه!
من اتفاقا آنقدرها خوش خنده نیستم.اما همیشه درست جایی که اصلا نباید بخندم،حتما می خندم!!!
-----
خداییش عجیب نیست؟! درست همونجایی که نباید، آدم میخنده! :)
نقطه الف | December 27, 2006 09:28 PM
معلم هام عجب چيزايی رو کابوس می بينن! اگه می دونستم اين قدر يه کلاس شلوغ برای معلم وحشتناکه هیچوقت سر کلاس حرف نمی زدم
-----
:)) تو خیلی آدم خوبی هستی میثاق جان! چون من اگه میدونستم که اینقدر وحشتناکه، حتماً بیشتر سر و صدا میکردم! ;)
Misagh | December 27, 2006 10:57 PM
سلام
جالب بود اگر چه شما محافظه کارانه عمل کردين و چيزهاي درست و حسابي را گفتيد. و البته من هم همين کار را کردم ولي بعضي ها توي اين بازي حرفهايي را زدند که واقعا وحشتناک بود و آدم شوکه ميشد . باور کنيد اين که آدم بفهمد مثلا آقاي شکراللهي پارسال همين موقع ها قصد خودکشي داشته واقعا وحشتناک است!
راستي اين قالبتان را از کجا آوردين؟ خودتان طراحي کردين؟ خيلي زيباست.
جاري باشيد...
-----
سلام :) ممنونم. نه، خودم طراحی نکردم. اسم و آدرس طراح پایین ستون راست هست.
کلرجی من | December 29, 2006 08:08 AM
ااااااااااااااااااااااااا منم از اونا خوردم از اون نون خامه“اي هاي انقلاب =))
----
:))
man | January 8, 2007 01:55 PM