« زندان شاد | صفحه اصلی | لباس نوی امپراتور »
هرجا تصویری هست، اخلاق نیست
هزارتوی تصویر هم منتشر شد. نوشتهی من در این شماره، «هرجا تصویری هست، اخلاق نیست» نام دارد. نوشتهای که اگر مثلاً به جای دو هفته پیش، امروز مینوشتمش، مسلّماً مفصّلتر از این میبود. رد پای بنیامین، بودریار و کریستین آندرسن وسطوسطهای نوشته پیدا میشد اگر امروز مینوشتمش. دوستش دارم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
امير پويان شيواي عزيزِ،مطلبت فوق العاده جالب بود برام. البته معمولا همه نوشته هات يه جورايي غافلگير کننده اند و من توي اين مدت طولاني که راز رو مي خونم و البته کامنت نميذارم! کلي چيز ياد گرفتم و با ايده هاي نابت حال کردم ولي اين نوشته ات به طور خاص برام خيلي درگيرکننده بود شايد چون عکاسي اجتماعي يکي از دغدغه هاي اصليمه و همينطور سينماي مستند و هميشه ته ذهنم چنين نگراني هايي بوده ، مساله ابژه کردن آدمها...و اخرش اين پرسش که آيا ميشه و بايد بين اخلاق و تصوير يکي رو انتخاب کرد يا اينکه اين يه پارادوکس اجتناب ناپذيره؟
-----
ممنونم و خوشحال :)
سؤال از این سختتر نبود بپرسین؟ در عصر تفوّق چشم (در دورهای که علم به معنای مشاهدهست و نه هیچ حس دیگهای از حواس چندگانهمون) در عصر تصویر جهان ـ به بیان هایدگری ـ در عصر کپیها و کپیِ کپیهای بودریاری، سخته به این سؤال جواب دادن.
تی. اس. الیوت به دنیای ما میگه: تلّی از ایماژهای شکسته.... نظرتون چیه؟
A heap of broken images!!
سونا | November 15, 2006 12:06 AM
سلام جناب پويان . اگر ممکن است در مورد جرايم بدون قرباني بيشتر توضيح بفرماييد . متشکرم .
-----
سلام :) نگاه کنید به:
مور، استفن (۱۳۷۶)؛ دیباچهای بر جامعهشناسی؛ ترجمهی مرتضا ثاقبفر؛ چاپ اوّل؛ تهران: نشر ققنوس - فصل هشتم، جرم و کجروی
آقا میرزا | November 15, 2006 10:06 AM
برای تدقیق بیشتر در متن مطلب شما یک مطلبی خاطرم امد که ترجیح دادم مطرح کنم.(ببخشید که یک کم طولانیه.حیف که وبلاگ ندارم اگر نه مفصلا نظرم رو شرح می دادم.)
اریک گریگور را با عکس معروفش در زلزله ی بم می شناسیم.این عکاس ارمنی ایرانی الاصل با این عکس مقام اول یک مسابقه ی بین المللی را کسب کرد."عکسی که نشان دهنده ی رنج پسر بچه ای است در هنگام به خاک سپردن پدرش که همه ی عشق و تنهایی اش در شلوار پدری خلاصه می شود که در آغوش می فشارد و می گرید."(مصاحبه با اریک گریگوریان.روزنامه ی شرق.شماره ی 277.ص14)
شاید این نمونه را به عنوان جدایی اخلاق و تصویر بپذیرم اما مطمئنا در مورد عکس مشهور" کوین کارتر" (که کودک سیاه پوست در حال جان کندن را در مرکز تصویر داریم در حالی که یک کرکس در پشت سر به او خیره شده است.)می دانیم که بعدا معلوم شد که کارتر می خواسته کرکس را براند وبیست دقیقه صرف این کار می کند اما وقتی کرکس نمی پرد در همان حال از دختر افریقایی عکس می گیرد.(مجله ی تایم.12 سپتامبر 1994 شماره 11)
یعنی تصویری که کاملا خود به خود ساخته شد و بر خالق آن تاثیر گذاشت.چون مرگ تدریجی او از دیدن همان تصویر در قاب دوربین شروع می شود.(سیلویا دوست او به این مطلب اشاره می کند.)جایزه پولیتزر هم او را آرام نمی کند.تا اینکه در 1994 در ماشین خود خودکشی می کند.بله ...خوکشی می کند.
-----
ممنون :)
سید مرتضی | November 15, 2006 10:31 PM
فکر می کنم دوست اش دارید چون درست است، و همین را به همه ی خبرها که صرفاً خبرند می شود تعمیم داد و به همه ی کنجکاوی ها که در حد کنجکاوی می مانند و به همه ی تأمل هایی که بر احتمال حدوث تحولات بد و بی بازگشت صورت می گیرند. تنها نجات دهنده ناتوانی است و نه نادانی.
د.کهن | November 16, 2006 09:09 AM
شما فوق العاده تحليل ميکنيد ولي
کاش موضوعاتتون تنوع بيشتري داشت
-----
ممنونم :) در مورد تنوّع حق با شماست. شاید موضوعات زیادی رو میبینم، امّا بعضی رو که میتونم ـ در حد تواناییم ـ تحلیل میکنم. :)
roxana | November 16, 2006 06:33 PM
oon morede shomareye 5 darbareye afghanestan tooye neveshtatoon kheili vaghaan ghabele tavajohe....
Arya | November 17, 2006 09:43 AM
سلام به شما که اینقدر خوشبختید...نمی دانم که هستید ، چه می کنید و چه نه،تنها احساس کردم که باید دانشجوی علوم اجتماعی یا مطالعات فرهنگی دانشگاه تهران باشید.ببخشید که نظرم به مطلبتان هیچ ربطی ندارد.راستش می خواستم برای مطلب زندان شاد کامنت بگذارم اما گفتم شاید به عقب بر نگردید.من هم علوم اجتماعی می خوانم.آنهم در دانشگاه شاخص آزاد اسلامی.اما نمی دانم چرا به اندازه ی شما از این زندانی که در اش قرار گرفته ام خوشحال نیستم.من هم فلسفه ی پول زیمل را می دانم اما وقتی همین فلسفه ی پول نمی تواند زندگی مرا سازمان ببخشد به شدت به هم می ریزم. تمام رویای خیس من اکتساب علم است واندکی زمان برای به دست آوردن آنچه دوست داشتنی است. اما نمی دانم چرا نمی شود بدستش آورد...نمی دانم چرا اینها را برای شما می نویسم.اما در حال حاضر هیچ کس نیست به حرفم گوش دهد.مرا ببخشید.نثرتان بدیع است.بهتان تبریک می گویم....سبز باشید!
----
ممنونم :) خوشحالم که اقلاً حرفهاتون رو شنیدم.
هاله | November 17, 2006 03:15 PM
خيلي جالب بود . فکر کنم اگه تو راز مي نوشتين يکي از اوون سيب هاي پايان سالي مي شد .
-----
ممنونم :) حالا هم اتّفاق خاصّی نیفتاده! کاندیدش میکنیم واسه سیب شدن! :))
هدی | November 17, 2006 09:04 PM
من خيلي علاقه به فلسفه دارم و البته با وبلاگت خيلي حال کرد حال زياد حرف زدن ندارن اصلا حال حرف زدن ندارم فقط اگه امکان داره چند تا کتاب که با خوندنشون زندگ کردي ( منظورم اينه حال کردي باشون) بم معرفي کن در ضمن اگه امکان داره از ليوتار و اکبر احمدهم مطلب بنويس
-----
سؤال خیلی سختیه. با خیلی کتابا زندگی کردم... نمیدونم کدومشون رو بگم؟
ali | November 18, 2006 02:50 AM
تو شعر ما يه قانوني داريم که ميگه ما شعر ديگري رو ميخونيم که با نگاه اون به دنيا اشنا شيم شايد دليل سوال من که کتاباي مورد علاقه تو رو پرسيدم اين باشه که ببينم چه انديشه اي نگاه تو رو تغيير داده و تو چه جوري نگاه ميکني (( من رو شارگم شرط ميبندم که تو خيلي رومانتيک و روحيه ي نوستالزيکي داري)) البته من قمار باز خيلي بديم . نظرت در مورد اسلام چيه ؟
-----
بازی خطرناکیه! اینطوری شرطبندی نکن، اون هم روی شارگت! :) هم خطرناکه از این نظر که ممکنه شرط رو ببازی و هم خطرناکه که آدما رو اینطوری برچسب بزنی! ;)
من در کنار همهی چیزای دیگه، رومانتیک و نوستالژیک هم هستم. اون همه چیزای دیگه مثلاً میتونه شامل غیررمانتیک، غیرنوستالژیک هم باشه. :)
ali | November 19, 2006 02:16 AM
اول از همه اينكه ايده متن بسيار خوبه.
خوب، چيزي كه واضحه اينه كه در اين نوشته شما بين اخلاق و زيباشناسي تفاوت فاحشي رو قائل شديد كه در موردش هيچ توجيه و توضيحي رو تو متن نميبينم! حداقل بايد صريحا در مورد نوع و تعريف و مصداق زيباشناسي اي كه مد نظر داشتيد توضيح ميدادي. چرا كه اتفاقا ايده افلاطوني ميگه كه اخلاق عين زيبائيه و خوب من فكر ميكنم كه منظور از زيبائي در اون متن احتمالا خلاقيت تكنيكي و تقارن بصري بوده كه به نظر من برداشتي نسبتا عاميانه است و نميتونه با تعابير متداول فلسفي زيبائي بخونه.
مثلا من فكر ميكنم كه اون بخش تاكيد بر "سرگرمي" ميتونه كليد طلائي براي تحليل چنين موضوعي باشه، و رسيدن به اون نتيجه به راحتي از راهي منطقي تر ميسر بود (من قبول نميكنم كه چون زيباشناسي جايگزين اخلاق شده پس سرگرمي هم جانشين تعهد شده). و در اين حالت استفاده از معناي زيباشناسي (اون هم نه چندان واضح) فقط ابهام رو زياد كرده. (به نظر من قضيه ميتونه بر عكس ياشه: يعني چون سرگرمي جايگزين تعهد شده كه خودش دلايل محكم و فراواني داره در نتيجه نوعي خوشگل شناسي -به جاي زيباشناسي- جايگزين امر اخلاقي شده و از همين رو و با تقليد از ايده بسيار عاليه كيركگور در ترس و لرز كه ميگه اخلاق خواستار افشا و زيباشناسي خواستار اختفا است، اين خوشگل شناسي هم خواستار جابجائي معاني و مفاهيم و استتار اونهاست و همينه كه به جاي "خوب" يا "زيبا" مردم ميگن "جالب" اما من كمتر ديدم كه لغت "زيبا" رو مردم در مورد يك عكس به كار ببرند مگر اينكه زيبائي هنري رو مد نظر داشته باشند)
در ضمن با اون ايده كه در متن مطرح شده شايد بشه اين نتيجه رو گرفت كه خوب اخلاق ضد زيباشناسيه.مسلما در بعضي نحله هاي انديشه ميشه اثبات كرد كه اون دو تا با هم موافق نيستند اما به راحتي نميشه اثبات كرد كه وجود يكي يعني رد ديگري ("جانشيني" فكر كنم همين معني رو ميده، نه؟)
از طرفي با اين برداشت كه تو متن وجود داره ميشه گفت حداقل بايد به دو نوع هنر جمع ناپذير قائل بود: هنر اخلاقي، و هنر زيبا. كه باز هم جاي بسيار گفتگو و بحث رو باز ميكنه.
اون بحث دو بعدي و سطحي و ... به نظر من "جالبه" اما كمكي نميتونه بكنه. مثلا انسان كه در مورد چيزي مينويسه خوب داره يك امر سه يا چهار بعديِ واقعي رو به يك امر دو بعدي (نوشته) تقليل ميده. منظورم اينه كه نميشه راحتي فيزيك يك قضيه رو به متافيزيك اون ارتباط داد و از قانون تشابه استفاده كرد (اين دقيقا همون كاريه كه بودريار هم زياد انجام ميده و من با اينكه نوشته ها و ايده هاش رو خيلي ميپسندم و علاقه فراواني بهشون دارم اما نميتونم درك كنم كه چرا از اين حربه استفاده كرده و خيلي از پست مدرن ها هم همين كار رو كردن مثل كريستوا، لاكان، دلوز و گيوتاري و ... كه شرح مفصلي از اين كارها رو تو كتاب آلن سوكال به اسم "ياوه هاي مد روز" ميتوني پيدا كني،... بگذريم!) ببين مثلا اگر تلويزيون هاي سه بعدي ساخته و رواج داده بشه (كه داره ميشه) بعد غريبه گي از سطح به حجم ميره؟ خوب فكر نكنم اينطور باشه. (توجه كن كه من با اصل ايده كاملا موافق هستم اما به قول انگليسي زبان ها approach به كار رفته رو نميپسندم)
من فكر ميكنم كه اگر تصوير يا فيلم رو تحت يك "فرهنگ بصري" بررسي كنيم اونوقت ميشه، "درك تصوير" رو در متني واقعي تر و منطقي تر بررسي كرد و اتفاقا ايده جانشين شدن اخلاق در اونجا به راحتي قابل تحليله...نبايد يك گزارش خبري يا تصويري در مورد (مثلا) كشتار ويتنام رو از برنامه هاي قبل و بعد همون شبكه تلويزيوني و نيز از تبليغات و فيلم ها يا ساير عكسهائي كه يه عكاس ميگيره يا موسسه اش انتشار ميده جدا كرد، چرا كه با اين كار "فرهنگ بصري" (كه كليد مناسبي براي تحليل هستش) رو نميشه درك كرد. در واقع (يادم نيست كي نوشته بود يا گفته بود؟؟؟) ما تبديل به "توريست هاي" واقعيت شديم و اينه كه تمام كنش ها و واكنش هاي ما رو رقم ميزنه.
به نظر من متن از اين نظر كه ايده خوبي داشت و تنوع مطالبش چندان كم نبود در خور توجه هستش اما مهمترين مطلب اينه كه اين ايده پرورش پيدا كنه.
و باز هم به قول انگليسي ها Thanks for sharing که يعني ممنون که ما رو از فرآيندهاي فکري و تحقيق ات مطلع ميکني.
خوش باشي.
-----
خیلی ممنون بابت نوشتهات. نکات خیلی خوبی داشت. در مورد مفهوم زیباییشناسی، بنظرم کاربردش در این معنا خیلی غلط نباشه. مثلاً وقتی از زیباییشناختی شدن زندگی روزمره صحبت میکنیم، تقریباً از همچین چیزی حرف میزنیم.
در مورد ربط و نسبت اخلاق و زیباییشناسی، حق با توئه. نه تنها تو بعضی نحلهها اینها با هم مخالف نیستن که صد در صد هم موافقن. مثلاً فوکو از این حرف میزنه که اخلاق یعنی اینکه فرد بخودش نگاه زیباییشناسانه داشته باشه.
در مورد سطح، بیشتر قایل به یه جور استعارهام و نه اینکه حالا اگه تصاویر تلهمدیت شده سه بعدی باشن چه اتّفاقی میفته؟
ممنونم بابت نکتههات. سر فرصت خیلی دقیقتر به تکتکشون فکر میکنم. لطف کردی. :)
سرشك | November 19, 2006 09:27 AM
با درود
مطلب جالبی بود. مثل همیشه آدم رو به فکر وامیداره!
من اخلاق رو بر تصویر مقدم میدونم چون در واقع اولی هدف و دومی وسیله است. البته اگر این وسیله در خلاف جهت عمل نکنه.
بر خلاف نظر رکسانا عقیده دارم تنوع موضوعاتت کاملا رضایت بخشه!
پیروز باشی!
----
ممنونم از دلگرمیها و تشویقها! :)
لیلا | November 19, 2006 01:15 PM
نصيحتت رو کاملا پذيرفتم ولي اين مرد که توي راهرو به بيخ نگاه تو قد علم کرده خنک ان قمر بازيست که بباخت هر چه بودش ......من تو کوير زندگي ميکنم کوير ادم و نترس بار مياره کاش وقتي ما يه تيله بچه بوديم کسي مث تو معلممون بود راستي گفتي درس ميدي!؟
-----
:) درس هم میدم. سعیم رو هم میکنم که به دوستام غیر از درس، نترس بودن رو هم یاد بدم. یاد بدم که وقتی هرچی داشتن رو باختن، یادشون باشه که دستِ پایین یه چیز دیگه واسهشون مونده: هوس یه قمار دیگه! تو این نه سالی که درس دادهام، یه چیزی رو امّا فهمیدهام. بچّهها کمکم دارن اینجوری تربیت میشن که اوّلین چیزی رو که از دست میدن، میگن وایییی.... دیگه هیچی برامون نمونده. و متأسّفانه اون دفعهای که همچین چیزی به ذهنشون میرسه، وقتیه که بجای بیست میشن، نوزده و هفتاد و پنج صدم!
درد دل بکنم باز؟ ;)
ali | November 19, 2006 09:43 PM
aghaye shivaa...ye khabare jaleb
alan dare shabakeye"discovery" ye barname neshoon mide be esme "iran, khatarnak tarin melat" dasht darbareye blog haaye irani sohbat mikard va ye lahze webloge shoma ro neshoon dad...kheili khoshhal shodam
-----
:)) چه خبر بامزّهای. ممنون بابت اینکه گفتی و اطّلاع دادی... نگفت تو این وبلاگها چیکار میکنن این ملّت خطرناک!؟؟!
Arya | November 20, 2006 06:46 AM
خيلي از نوشتت لذت بردم ( اما به ديد منطقي نگاه نميکنم و مانيفست وار)
واقعا هرمنوتيک زيبائي بود به نوعي از يک نگاه نگاه ديگه اي رو برداشت کردي ولي وقتي با دلم نگاه ميکنم به خودم ميگم اگه انجا بودي منتظر ميموندي تا اون سياه بميره و ان کرکس ترتيبش و بده!!! نميدونم شنيدن يا نه اما دوباره اين شعر و ننوشتن نامرديه.. ما ميميريم
ما ميميريم
تا شاعران بيمار شعر بگويند
ما ميميريم بازی قشنگی است
وقتی مادر پوتين افسر جوان را ليس ميزند
و روزنامه ها عکس پدر را مينويسند
کنار آدم های مهم
هر شب هزار بار عروس ميشود
و خواهرم هزار بار جيغ ميزند
هزار بار بازی قشنگی است
کارگران ساعت يازده احساساتی ميشوند
فردا همه به خيابان ها ميريزند
ريز ريز
ميکنند پارچه های رنگی را
آواز می خوانند
می رقصند
والبته شعار ميدهند
ما ميميريم
تا عکاس (( تايمز)) جايزه بگيرد
ali | November 21, 2006 01:57 AM