« پراکنده، کمی پراکنده | صفحه اصلی | هرجا تصویری هست، اخلاق نیست »
زندان شاد
در جلسهی اخیر درس «نقد رسانه»، دکتر اباذری سعی کرد زندگی روزمره و عقلانیّت را به هم بپیوندد و الحق وقتی به زیمل و اقتصاد پولی و کلانشهرش رسید، خیلی خوب صحبت کرد. همانجا در میانهی بحثش، از مفهوم «زندانِ شاد» یاد کرد که گویا استاندال استفادهاش کرده. دکتر اباذری معتقد بود که زندگی شهری ـ با تمامِ اشکالات و دست و پا گیریهایش ـ همزمان، امکاناتِ رهایی را فراهم میسازد: بله؛ میتوان در زندان هم شاد بود!
همانجا یادِ «وقتیکه دل تنگه فایدهاش چیه آزادی؟ / زندگی زندونه، وقتی نباشه شادی!» افتادم. راستش، با تمامِ دردِ سرهایی که داریم؛ با درس و کار و مشغلههایی ـ که نمیگذراند نفس بکشیم ـ هنوز روزنههای رهایی فراوانی هست.
دو سه روز بعد از کلاس دکتر اباذری، وقتی که دور هم جمع شدیم تا برای یکی از بهترین دوستانمان تولّد بگیریم، فهمیدم که در هیاهوی زندگیهای برنامهریزیشده، در هنگامهای که روزمرگیها هم حتّا شمارشی و ریاضیوار شدهاند (اینکه ساعت ۱۰ تا ۱۲ کلاس دارم و ۱۲ و نیم تا یک دوستم را ملاقات میکنم و ...) میتوان شاد بود و آزاد. ما هنوز در سختترین شرایط میتوانیم جوک بگوییم؛ میتوانیم فحش بدهیم؛ میتوانیم بیقید بخندیم. میتوانیم وسطِ بزرگراهها ـ فرض کنیم ـ ویراژ بدهیم! ما کاربری میدانهای شهر، استفاده از خیابانها را تغییر دادهایم. چراکه نه؟ هیچکدام از اینها را نتوانیم، میتوانیم که تخیّل کنیم. خوشبختانه هنوز با ۱۹۸۴ اورول خیلی فاصله داریم: دستِ کم تخیّلمان را هیچ «بیگبرادر»ی زیر نظر ندارد.
ما کنشهای پراکندهمان را هنوز داریم. جنگ، جنگ بر سر معناست. نمیتوانیم در محدودههای رسمی خاکریز بسازیم؟ اشکالی ندارد؛ در عوض سوراخسنبهها را خوب میشناسیم. ما خوشبختیم؛ چرا که میدانیم «قفسِِ آهنین» وبر هم راهی به رهایی دارد. ما آزادیم؛ دستِ کم تا وقتیکه قادر باشیم خوشبختی را تخیّل کنیم.
پ.ن. ببخشید اگر بیربط و نامنسجم نوشتم. قول داده بودم که بروز کنم اینجا را. در ضمن تولّد مهرتاش عزیز، بهانهای شد برای پیوندِ درس و زندگی! ;) مهرتاش جان؛ تولّدت مبارک. :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
«وقتي که دل تنگه فايدش چيه آزادي...»
-----
ممنون :) تصحیح کردم :)
s | November 11, 2006 05:05 AM
مثل فيلم اليزابت تاون مي مونه اين پست به آدم انگيزه ميده
-----
خوشحالم :)
شاه رخ | November 11, 2006 10:17 AM
...خیلی خوب بود...نیاز داریم به این نوع نگاه ها در میانه این سیاه و سیاه و سیاه
بینی های اطراف...ممنون
-----
من ممنونم! :)
rooz... | November 11, 2006 11:53 AM
خيلي مرتبط و منسجم نوشتين . اينطوري به رهايي فکر کردن و پذيراي شادي هاي هرچند لحظه اي و گذرا شدن اوونم تو شرايط امروزي ...خيلي موفقيت بزرگي مي تونه باشه . يه طور فرصت طلبي از نوع مثبتش رو مي طلبه و شامه اي قوي براي پيدا کردن سوراخ سنبه ها :) .
-----
حق با شماست. ممنونم :)
هدی | November 11, 2006 01:17 PM
با ديدن اينترنتي شدن ثبت نام كنكور كارشناسي ارشد،ميشه خوش باشيم؟ به استرس كنكور،استرس ايكه قطعا ثبت نام شديم يا نه،اضافه شد!
... | November 11, 2006 03:57 PM
باز هم سپاس بابت اون شب خوش
-----
خواهش میکنم داش مهرتاش! :) ایشالا صد و بیست سالگیت رو همگی با هم جشن بگیریم! :)) و از کلاس بِدَنساختی تعریف کنیم! ;)
Mehrtash | November 12, 2006 07:14 PM
چند وقتیه که همین روزمرگی ها خیلی آزارم میده و زیاد فکرشو می کنم. به نتیجه هایی رسیدم که کم و بیش شبیه همین بود اما... خیلی روی حسی که دارم تاثیر نداشت
-----
بیشتر فکر کن، به نتیجه میرسی :)
Greecicitic | November 12, 2006 07:45 PM
شادي ، لذت ناب زيستن . چقدر خوشحالم كه حتي در زندان نيز شادي را نويد ميدهيد .
-----
خوشحالم که دوستانم هم همه خوشبیناند. :) چون بدبینها میگن که درسته که هنوز تخیلمون رو داریم؛ ولی حتّا تخیّلمون رو هم دستکاری کردهان و ما فقط میتونیم اونچیزی رو تخیّل کنیم که نظم نامرد روزمره اجازه میده: بدبختی! بقول یکی از بدبینهای روزگار، تولید یه کابوس اصیل هم حتّا دشوار شده. چه برسه یه رؤیای خوب! :)
خوشحالم که دوستام همه خوشبینن. :)
ر.ا | November 13, 2006 06:26 PM
۱- به نظر من اصولا رهائي و آزادي (نه فقط حالا و در شرايط فعلي استيلاي رسانه) تنها به صورت لحظه اي ممکن و مقدور هستش و نه به صورت مداوم و هميشگي. و اين شايد به معني و مفهوم جاري در آزادي و نگرش ما به اون ربط داره. شايد بشه پرسيد که جز در همون مواقع و لحظات محدود کي بوده که ما احساس آزادي کرده باشيم؟
۲- البته نميشه گفت که چه چيزهائي باعث شادي ميتونه بشه (به صورت يک امر کلي و جهانشمول) اما بايد حواسمون باشه که الزاما مخالفت با سيستم و نظام حاکم نميتونه شادي آفرين باشه، شايد مثلاً هيجان انگيز باشه اما تفاوت ظريف و مهمي بين هيجان، بيقيدي و چيزهائي شبيه به اين و خوشي و شادي وجود داره. در واقع خوشي و شادي ميتونه در برگيرنده اون دوتاي اول بشه اما اون دوتا به سختي ميتون در برگيرنده شادي بشن! در ضمن يادمون باشه كه اصولاً اين نظام و سيستم هر گونه رفتار و اخلاقي رو ميتونه هضم و جذب كنه و با صورتي كه دلخواه خودش هست حقنه كنه! و اين شايد نكته اي باشه كه در مورد بند اول بايد بهش توجه كرد: كه به علت ديناميك و پويائي هوشمندانه سيستم (سيستم شامل من، تو، ما، سنت ها، عادت ها، قوانين، دولت، و ...) هستش كه ذاتا نميشه آزادي و رهائي و شادي رو دائمي تصور كرد.
3- دوباره بين لذت و شادي و خوشي (سرخوشي) بايد فرق گذاشت، فكر ميكنم كه اين نمونه ها كه ذكرشون رو بردي، بيشتر از مقوله خوشي (سرخوشي) باشند البته اينكه لفظ "ما" رو به كار برده اي قضاوت رو سخت ميكنه با اين حال من حدس ميزنم كه تو به دنبال توسعه حس سرخوشي و جستجوي اون تو يه جمع هستي (لااقل تو اين نوشته)...
4-خوش باشي! (اين عبارت رو من هيچ وقت عادتا بيان نكرده ام، هميشه سعي كردم كه تصوري از خوشي رو ايجاد كنم وقتي كه اين عبارت رو در ذهن تصور ميكنم و بعد بيان ميكنم!) به هر حال...
خوش باشي!
-----
من هم کم و بیش با اینی که میگی خوشی و شادی گذراست، موافقم. یه جورهایی میشه نشون داد که خصلتنمای شادی همین، گذرا بودنشه.
Sereshk | November 15, 2006 11:05 AM
جالبه که اصلا به اين فکر نکرده بودم که چه چيزي باعث شادي من در زندگي ميشه در حاليکه تمام عوامل ناراحتي هامو ميتونم دونه دونه بشمرم!
خيلي ممنون - باعث شد فکر کنم!
-----
:) خوشحالم
علی | November 15, 2006 04:53 PM