« مدرسه، مدرسهی بد | صفحه اصلی | هشدار: در بدگویی افراط نکنیم! »
وقتی از «بازی» عشق میگوییم، از چه سخن میگوییم؟
یا: کاربستِ آرایهی استعاره در نقدِ فرهنگی ترانههای همهپسند
۰-
استعاره و مجاز، ابزارهای خوبی برای منتقد فرهنگیاند که میتواند آنها را برای پیشبردِ هدفش از نقدِ ادبی به عاریه بردارد. در «ادبیّات آگهی» سعی کردم تا حدّی کاربستِ این دو آرایه را در نقد فرهنگی نشان دهم. اینجا هم سعی میکنم با وام از آسابرگر، کمی بیشتر از نقش استعاره در نقد فرهنگی ترانههای همهپسند بگویم.
۱-
ولِر امبلِر (۱۹۶۶) در سرآغاز «استعاره و معنا» گفتهای از دوستش نقل میکند که: «زندگی مثل دستگاهِ بازی «پینبال»ه!» و دلیل میآورد که: «ما تو این دستگاه، توپهای کوچیکی هستیم که از یه جایی به این زندگی پرتاب شدیم و شروع کردیم. تو بازی زندگی باهامون بدرفتاری کردن و از جایی به جای دیگه فرستادنمون؛ گاهی زنگی رو فشار دادیم و چراغی رو روشن کردیم و نهایتاً پیش اومده که گاهی به مسیری رفتیم و مدّتی از دیدهها پنهان شدیم.» امبلر میگوید که هرچند قیاسِ دوستش، مقایسهی عالی و بیعیب و نقصی نبوده؛ ولی، بههرشکل برای آنها که بیهدفی حیات را میپذیرند یا نقش اتّفاقات و احتمالات را پررنگ میدانند، قابل درک است.
۲-
جورج لاکوف و مارک جانسون (۱۹۸۰) در «استعارههایی که زندگیشان میکنیم» قصد دارند، رویکرد به استعاره بهعنوان ویژگی محض زبان را به اندیشه و کنش هم بسط دهند و به آنجا برسند که «استعاره در زندگی روزمرّه، بسیار نافذ است و این نفوذ نه فقط در زبان که در فکر و کنش قابل مشاهده است. دستگاهِ مفهومی معمولی ما، آنجا که فکر و عمل میکنیم، اساساً طبیعتی استعاری دارد. مفاهیمی که بر اندیشهی ما حکم میرانند، فقط موضوعات مرتبط با عقل و خرد نیستند. آنها بر اعمال هرروزهی ما در حدّ جزئیات کاملاً زمینی حکمفرمایند. مفاهیممان، آنچه را که درک میکنیم؛ آنگونهای که جهان را میگذرانیم؛ و شیوهای را که با دیگران در ارتباطیم، ساختاربندی میکنند. پس، دستگاه مفهومی ما نقشی اساسی در تعریف واقعیّتهای روزمرّهمان ایفا میکند.»
۳-
آسابرگر (۲۰۰۵) در «معنابخشیدن به رسانه» میگوید که بینش لاکوف و جانسون، حاوی آموزهای مهم است: «استعارهها تنها روش نگاهکردن به موضوعات را شکل نمیدهند. بلکه، دلالتهای منطقی به همراه دارند و پس، بهعنوان راهنمایی برای کنشهای بعدیمان عمل میکنند و چه بسا که ما از چنین تأثیری هم بیخبر باشیم.» استعارهها اهمیّت فراوانی در کنشهای روزمرّه و آیندهمان دارند و در این معنا «رسانههای تودهگیر، برای ما بسیاری از استعارهها را دست و پا میکنند؛ استعارههایی که ما از آنها برای اندیشیدن دربارهی زندگی و معنابخشیدن به تجربیاتمان استفاده میکنیم.»
۴-
استعارههایی که دربارهی «عشق» در ترانههای همهپسند میشنویم، پرشمارند. مثلاً امید، از «حضرتِ عشق» و «کلبهی عشق» میگوید و نیما، میخوانَد که «عشق یه چیزی مثِ کشک و دوغه!» (بهقول فرنگیها، این یکی metaphor نیست؛ simile است.) بههرحال، هرکدام هم التزامات و دلالتهای منطقیشان را در متن ترانهها کم و بیش ذکر میکنند. مثلاً دلالتِ منطقی کشک و دوغ بودنِ عشق، چیزیست شبیه به این: «خلاصه عاشقشدن آسون شده / دلبرکا فتّ و فراوون شده» (بخوانیم: عشق، مثل کشک و دوغ بیارزش است). یا وقتی که عشق، «حضرت» و والامقام باشد: «حضرتِ عشق، بفرما که دلم خانهی تست / سرِ عقل آمده هر بنده که دیوانهی تست / دلِ من اگر که از عشق نصیبی دارد / حضرتِ عشق به من لطف عجیبی دارد» و خلاصه حضرتِ عشق، ناجیست و «عشق ای ناجی من! دستِ تو را میبوسم»
۵-
استعارهی «بازی» برای «عشق»، استعارهایست پرکاربرد. اگر از «بازی» بودنِ «عشق» بگوییم، دلالتهای پایین را میتوانیم تصوّر کنیم:
آ- در «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، کسی میبَرَد و کسی میبازد.
ب- «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، برای خودش قواعد و قوانینی دارد.
پ- در «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، گاهی بازیگرها تقلّب میکنند؛ دبّه میکنند.
ت- «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، بعد از دورهای پایان مییابد.
ث- در «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، بازیگرها جدّی نیستند؛ بازی، سرگرمیست.
ج- در «بازی» عشق، مثلِ بازیهای دیگر، بازیگرها ممکن است لاف بزنند.
چ- «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، مکانی برای بازی دارد: تخته، زمینِ بازی. «بازی» عشق، محدود به مکان و زمان خاصّیست.
۶-
دو ترانهی آغازین آلبوم «دلم برات میسوزه» رضا صادقی را از این منظر گوش کنیم. فقط بخشهایی را نقل میکنم که به کارم میآید:
اوّلی: «... / آره تو راست میگی، عشق «بچّهبازی» نیست / ... / دارم جدّی میگم، برای من مردی / ... / امّا بدون که تو عاشقی باختی / ... یاد میگیرم از تو اینو، که برم به یک بهانه / اسم این کارو بذارم، راهِ حلّ عاشقانه / ... / هرکی سوخت و باخت، مهم نیست / مهم اینه که من برندهام» (شما، کاملش را گوش کنید و پازل را تکمیل.)
اینجا، دلالتهای منطقی استعاره ـ که در بالا گفتم پشتِ مفهومِ «بازی عشق» پنهان است ـ خودشان را به خوبی بیان میکنند. بگذارید اینطور معنا کنم ترانه را: با اینکه میگفتی عشق، بازی نیست؛ امّا دیدیم که بازی بود. ولی حواست باشد که من خارج از «شوخی» و «سرگرمی» بازی، دارم جدّی میگویم که هرچه بینمان بوده، تمام شد و در این رابطهای که علیرغم انکار تو بازی بود، آنکه باخته، تویی. چراکه از خودت آموختم در بازی عشق تقلّب کنم و آن ترفندی را به کار بزنم که خودت اسمش را گذاشتی «راهحلّ عاشقانه» و خلاصه برای خودم ـ طبق قواعدی که خودت برای بازی عشق بنا کردی ـ اینطور مسأله را توجیه کنم که مهم نیست چه کسی میبازد؛ مهم این است که من برنده باشم؛ که هستم!
دوّمی: «... / چه خندهدار حالت / دلم برات میسوزه / برگشتی که چی بشه؟ / فکر کردی که دیروزه؟ / ... / بیتفاوت میرفتی، پیش تو میشکستم / حالا تو میشکنی و بیتفاوت نشستم / اونروزی که روزت بود، روزامو بد گرفتی / حرفات تو گوش من موند، یادت میاد چی گفتی؟ / ... / یادت میآد میگفتی: هرچی که بود «بازی» بود / طفلی دلم که حتّا به بازی هم راضی بود / یادت میآد میگفتی: پیر شدی و بریدی / حالا من اینو میگم که خیلی دیر رسیدی / من از تو یاد گرفتم، سادهگذشتنا رو / یا آخرین کلامو، نامه نوشتنا رو / من از تو یاد گرفتم برم به یک بهانه / اونم بشه سکانس آخر عاشقانه / ... / یه روز بهم میگفتی، عشق هم خیال و رؤیاست / نوبتی هم که باشه، ایندفعه نوبتِ ماست»
بیایید ترانه را اینطور معنا کنیم: عشق برای تو بازی بود. بسیار خب! پس بیا و قواعد بازی را رعایت کن. اگر، یکبار تو حالم را گرفتی و گفتی که وسطِ بازی بریدی؛ حالا نوبهی من است که بگویم «دیر رسیدی»، چراکه بازی، نوبتیست. از آنجاکه عشق، بازی بود، زیاد جدّیاش نمیگیرم: از خودت و بازیات آموختم که ساده بگذرم و سخت نگیرم و سرگرم باشم. از تو یاد گرفتم که آخرین کلام را بگویم و نامهی عاشقانه بنویسم. از تو یاد گرفتم که بازی عشق را ـ که مثل هر بازی دیگری، زمان و دورهای دارد ـ چطور تمام کنم. من از تو یاد گرفتم که «فیلم» عشق را بازی کنم. فیلمی که اوّل و آخرش مشخّص است. فیلمی که خیلی راحت با یک «سکانس عاشقانه» تمام میشود. پیشتر تو بازی میکردی؛ حالا من هم خطا و «فول» نمیکنم، فقط قواعد تو را به خودت تحویل میدهم: حالا نوبتِ من است که بازی کنم.
۷-
میمانَد ادّعایی که در نوشتهی پیشین «از فرهنگِ سیاسی ویلداوسکی تا شازده خانومِ ستّار!» جرأتِ طرحش را نداشتم و حالا هم به عنوان فرضیهای نیمبند بپذیریدش؛ که به نظرم میآید، اینطور که ترانهها این اواخر نشانمان دادهاند، قیودِ قوی گروهی دارد کمکم سست میشود و به طرف فرهنگهایی تقدیرگراتر و فردگراتر حرکت میکنیم. حرکتی که به نظر گذاری شدید و رادیکال میآید. در سیاستهای فرهنگی هم، نخبهگرایی شیوههای سلسلهمراتبی یا برابرطلبانه جایشان را به گونهای همهپسندی دادهاند. حرکت از برابرطلبی (همه، نیازهای حداقلّی برابر دارند که باید مرتفع گردد) به تقدیرگرایی (آنها که بیشتر دارند، خوششانس بودهاند و ما، بداقبال و پس بیخیال باشیم و تنها به این امید که کاش بختمان بزند و چیزی عایدمان شود) و حرکت از تفکّر سلسلهمراتبی (بعضیها بیشتر از دیگران میفهمند؛ ولی زیر دستهاشان هم باید کمکم چیزهایی بدانند) به تفکّر فردگرا (مهم این است که من نجات پیدا کنم) نشانهی چیست؟ بیشتر از این بیدلیل و مدرک، قضاوت نمیکنم.
پ.ن.۱. اگر برداشتهایم را از ترانههای عامّهپسند دوست ندارید، مشکلی نیست. این ترم، کلاسی دارم که گمان میکنم پذیرای ارائهی برداشتهایم باشد: جامعهشناسی اوقات فراغت. تازه میشود با اینجور بحثها درس را از «مینستریم» جامعهشناختیاش خارج و به سوی «مطالعات فراغت» سوق داد. خلاصه اینکه اگر اینجا تابش نیاوردید، بساطم را جمع میکنم و میروم آنجا! :))
ولی، برای بازارگرمی بگویم که خلاصه ترانههای جدیدی پیدا کردهام. این یکی را نگاه کنید مثلاً: «تو رو باید که یه بار ادبت کرد / تو رو باید یه بار دست بسرت کرد / تو رو انگاری باید بذارم قال / یه روز کمه، یه ماه کمه، هزار سال! / ...»
پ.ن.۲. کسی میداند قدمتِ استعارهی «بازی» عشق، چقدر است؟ راستی، اگر نمونههایی در ترانههای همهپسند سراغ دارید که عشق با چیزی قیاس شده، برایم بنویسید. خوشحال میشوم.
پ.ن.۳. مخلص عشقهایی هستم که بازی و فیلم نیستند. مخلصتم! ;)
کموبیش مرتبط در «راز»:
ادبیات آگهی
از فرهنگِ سیاسی ویداوسکی تا شازده خانومِ ستّار!
آواز رمانتیک... نداره شنونده!
بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه - ۱
مزخرف؛ امّا، خوب
به دَرَک؛ ولی میکشمت!
به جهنّم
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
از ترانه های همه پسند یادم نمیاد ولی پینک فلوید ( D: ) میگه:
Day after day, Love turns grey
Like the skin of a dying man.
And night after night, We pretend it's alright
But I have grown older, And You have grown colder
And nothing is very much fun, Anymore
یا مثلا آهنگ Romeo & Juliet از گروه Dire Straits هم تصویر جالبی رو از این عشق میده................. چقدر هم این آهنگای فسیلی که من گفتم همه پسندن!
میثاق | October 6, 2006 02:22 PM
مرسی، باز هم عالی و هوشمندانه :)
مثال پینبال برای من که جالب بود خیلی؛ به خصوص وقتی به جبر آزادانهی اتفاق فکر میکنم (توپ پینبال (من) وزن خودش را دارد. هر چقدر هم ضربههای پینها محم باشند، توپ وزن خودش را به بازی تحمیل میکند. از طرفی، اگر پینبالهای کامپیوتری را هم حساب کنیم، توپ گاهی با روشن کردن چراغی، خواصی تازه پیدا میکند. یک توپ صاحب جاذبه میشود، حفاظی باز میکند که جلوی سقوطش را میگیرد یا فرصتهای تازه برای ادامهی بازی به دست میآورد).
دیشب فیلمی نوشتهی آلن را میدیدم (Play it again…)، و ذهنم بیشتر از همیشه درگیر تاثیر و حضور استعاره خارج از زبان بود (در فیلمنامهی آلن هم پر بود از شوخی با این قضیه و خوانش غلط استعارههای کنشی) . راستش کلی برایم هیجانانگیز بود، امروز خواندن این قضیه. همیشه سعی میکردم این قضیه را با زبان پنامیدن رفتار و اندیشه برای خودم توجیه کنم. به هر حال، به گمانم اگر بشود از کنشها خوانشی ارائه داد (که معمولا همین کار را میکنیم. سعی میکنیم مثلا از حرکت صورت کسی، پاسخ سوالی را بخوانیم) پس قاعدتا کنشها هم میتوانند استعاری باشد (اگر ما میخوانیم و میدانیم، حتما کنشگر هم خبر دارد و از این استعارهها در رفتارش استافده میکند. و گاهی اتفاقا همین "حتما" محل خطر است!!! خطر خوانش آزاد از مولف زندهای که متنش به هیچ وجه جدا از خودش نیست! (عجب! خوشم آمد از این قضیه! باید راجع بهش بنویسم اگه بشه :p :))). به هر حال، آنچه در بخش 2 و 3 نوشتهاید، واقعا فوقالعاده بود. کلی هیجانزده شدم از خواندنشان. این گفتهی برگر «رسانههای تودهگیر، برای ما بسیاری از استعارهها را دست و پا میکنند؛ استعارههایی که ما از آنها برای اندیشیدن دربارهی زندگی و معنابخشیدن به تجربیاتمان استفاده میکنیم.» هم محشر بود.
/
راستش در بند 5 و بخش الف، به گمانم یک نکته نادیده گرفته شده: بعضی بازیها هم مساوی میشوند.
/
خوانشتان از رضا صادقی هم خیلی جالب بود. راستش من هنوز نتوانستهام این "ترانههای سوخته" را هضم کنم و اصولا درک کنم... خب... چطور بگویم... یکجورهائی به نظرم ترانههای مریض میآیند و احساس میکنم آنقدرها هم که به نظر میرسند، خودجوش نیستند. نمیخواهم دائی جان ناپلئونی نگاه کنم ماجرا را، ولی هر چه فکر میکنم میبینم سیل این ترانهها، بازیای را دارند رقم میزنند که اصلا بوی خوبی ازش به مشام نمیرسد. البته ببخشید اگر حرفم بیربط به پست بود. ولی واقعا برایم سوال شده این قضیه... چرا اینقدر زیاد، چرا اینقدر پر بغض؟ گاهی سعی میکنم با شرایط روز توجیهش کنم: ترانهسراهای امروز، همان بچههائی هستند که 12 سال و بیشتر، همه جا از هم جدایشان کردهاند و بالاخره یک روز از پشت پرده ها بیرون پریدهاند و بیمقدمه با هم آشنا شدهاند. آدم بزرگهائی با بخشی از ذهن که هنوز کودک مانده و اتفاقا در همان بخش هم هست که میخواهند بزرگ شدنشان را ثابت کنند: در نتیجه: در بهترین حالت «بازی عشق» را مردانه و زنانه میبازند (چون بازیای با کیفیات شطرنج را به روش تختهنرد و با تاس پیش میبرند) و در حالتهای خشنتر برای هم آرزو میکنند «خدا بزنه کمرت» (رمانتیکترهایشان هم دلشان مینویسد که «اگر چه زشت، امون بده / بذار بیام جهنمام میشه بهشت، امون بده» در واقع، هنوز امیدوارند و وضع بهتری دارند).
/
فرضیهی تازهتان هم خیلی جذاب بود. داشتم فکر میکردم شاید ماجرا از اینجا آب میخورد که نخبه به معنای واقعی وقتی نباشد، سیستمهای نخبهگرایانه هم کنار میروند (امروز کمتر کسی برای معشوقش میخواند «تن تو ظهر تابستونو به یادم میآره» چون احتمالا اصولا ظهر تابستان را به یادش نمیآورد!!! می]واهم بگویم، وقتی عشق «یه چیزی مثه کشک و دوغ» بشود، معشوق هم دیگر وقت نمیکند «مثل اون لحظه که بارون میزنه» بزرگ بشود و وقتی هم بشود، عاشق کشک و دوغی، حالش را ندارد که برای دیدنش با اسب بالدار بتازد! / کلا، سیستم سلسلهمراتبی کنار میرود، چون کسی نمیتواند آنقدر بزرگ شود و سیستم برابرطلبانه کنار گذاشته میشود چون اغلب از آزمونش سرخورده بیرون میآیند. برابرطلب، سراغ تقدیر میرود و میپذیرد بخت این بوده و سلسلهمراتبی سعی میکند حداقل برای خودش بزرگ بماند).
/
راستش باید بگویم من یکی که بینهایت لذت میبرم از این بحثها (اصولا حالشو میبرم شدید ؛) و شدیدا امیدوارم این بساط همچنان ادامه داشته باشد. به خصوص این قضیهی «مطالعات اوقات فراغت» که گفتید بسیار برایم جالب شد و امیدوارم اگر وقت شد، بگوئید که بیشتر بدانیم. انصافا که آدم از راز دست خالی برنمیگردد. :)
راستی، در این ترانهی جدیدی که گفتید، یک نکتهی جالب به نظرم رسید: کسی که فکر میکند «تو رو باید ... ادبت کرد» به نظر، فردگرائی میآید که در خودش را شایستهی بودن در نوک یکی از اهرام نظام سلسلهمراتبی میبیند، چون اگر «تو» واقعا نیازمند تٱدیب هم باشد، خواننده اول در پرده و بعد آشکار میگوید که خودش همان آدم بزرگ و کاملیست که باید ادبش کند. در واقع شبیه فردی از نظام سلسلهمراتبی که برخلاف خواست خودش، به فردگرائی سوق داده شده.
/
راستش، راجع به قدمت، نمیدانم چرا هی یاد نظامی میافتم!!! البته دلیل یا نشانهای ندارم، اما همهاش او به ذهنم میرسد. باید بگردم. ولی میدانم عشق برای هایده و ابی در استعاره «معجزه» و در تشبیه «طلوع خورشید» بود: «عشق واسه من یه معجزهاس / تو لحظههای بی امید / تو صبح سردم / مثل طلوع خورشید».
برای شهرام صولتی هم «شعر و غزل و عشق و عسل» یکی بودند انگار :)) (ولی جدای از شوخی، کلی از زیباهایش را حتما میشود در ترانههای پوران و کورس سرهنگزاده و گلپا و مرضیه پیدا کرد).
/
باز هم مرسی به خاطر مطلب خواندنی و تاملبرانگیز :) سرخوش باشید و پیروز.
-----
خب... حقیقتش اینجاست که من هم هیچوقت از خوندن کامنتهات دست خالی برنمیگردم. ممنونم :)
عجالتاً یه نکته و اون هم اینکه من هم کاملاً موافقم که در تیز شدن آتیش اینجور ترانهها بدجوری معادلات بازار نقش بازی میکنن. بنظرم اصولاً هنرها ـ خصوصاً از نوع همهپسندشون ـ هم بر اطرافش تأثیر میگذراه و هم تأثیر میپذیره.
به نکات آموزندهای که گفتی، فکر میکنم. :)
ساسان م. ک. عاصی | October 7, 2006 10:55 PM
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد مرا و در شرع نباشد گنهش
حافظ
(فقط همین به ذهنم رسید.دستکم می دانیم قدمتش از دوران حافظ بیشتر است!)
-----
ممنون :)
noghteh alef | October 9, 2006 08:50 PM