« از فرهنگِ سیاسی ویدالوسکی تا شازده خانوم ستّار! | صفحه اصلی | وقتی از «بازی» عشق میگوییم، از چه سخن میگوییم؟ »
مدرسه، مدرسهی بد
۱.
دروغ چرا؟ از همان نخست، اوّل مهر را دوست نداشتم و حالا هم که محصّلِ دبستانی و دبیرستانی نیستم و درس میدهم، روزِ آغاز مدرسه را دوست ندارم. هرچند تعابیری که دوستان، از روز نخست مهر در وبلاگهایشان نوشته بودند و در آنها شعر و رنگ و بو و صداهایی را که با آمدن پاییز به خاطر میآورند وصف کرده بودند، برایم جذّاب است.
۲.
گمان میکنم حق داشته باشم از مدرسههایی که درشان درس میخواندیم ـ خصوصاً دبستان و راهنمایی ـ و مدام بازخواست میشدیم، خاطرهی خوبی نداشته باشم. امروز که درس میدهم میبینم آنوقتها عرصه خیلی تنگ بود و حق نظر و انتخاب، بزرگترین شوخی عمرمان. همه چیز از اوّل مقرّر بود و پشتِ هم برای براورده نشدنِ مقرّرات ـ مقرّراتی که هیچ نقشی در پدید آمدنشان نداشتیم ـ عذرمان را میخواستند. آنهایی که زرنگتر بودند، میکوشیدند تا بدون اینکه ظاهراً صدمهای به مقرّراتِ غیرمنطعف ـ که از بس غیرمنطقی بودند، راه و بیراه شکسته میشدند ـ بخورد، مقاومت کنند: تشکیل گروههای دوستی قوی، روشهای ابداعی عجیب، تیکّهها و اَداها و درسخوانماندن برای اینکه امکانِ بیشتری برای نقض مقرّرات پیدا کنیم و ... راههایی بود که پیش میگرفتیم.
۳.
روز اوّل مهر همین امسال، داشتم برای بچّههای کلاسم خاطراتم را از کلاسهای انشایی که گذرانده بودم، میگفتم. یادم نمیرود، سالِ دوّم راهنمایی ـ که تازه به تهران آمده بودم ـ معلّم انشایی داشتیم بسیار دوستداشتنی. هیچ محدوده و مقرّراتی را برای فکر کردن و نوشتن رعایت نمیکردیم. حتّا فرصت تحویل نوشتههامان بیش از یکهفتهی انگار از پیش «مقرّر» بود. هنوز سال به نیمه نرسیده، معلّم دوستداشتنیمان، شاید بابتِ اختلافش با مدرسه، رفت و کس دیگری آمد که مهندس برق بود و با خودپسندی غریبی میگفت «من از انشا خوشم نمیآید و اگر مدیر مدرسهتان به اصرار از من نمیخواست، هیچوقت قبول نمیکردم معلّم انشای شما بشوم و وقت باارزشم را اینطور هدر دهم... راستی این اراجیف و چرت و پلاها چیست به شما یاد دادهاند تا بنویسید؟» اینبار نمیشد فقط مخفیانه مقاومت کرد. پس، طرحم را اجرا کردم. تعدادی خازن و مقاومت و قطعات ریز الکتریکی از این ور و آنور پیدا کردیم و تا روی معلّم به تخته بود، بارانِ قطعات به سویش شلّیک میشد... اوّلین و آخرین سیلی عمرم را در کلاس درسِ همین معلّم انشا خوردم.
۴.
دیروز و امروز اگر مدرسه و دانشگاه را دوست دارم، بابتِ دوستانیست که به واسطهی آغاز سالتحصیلی دوباره میبینمشان. بابتِ خندیدنها و خاطرههاست و نه مطمئناً بابتِ مدرسههایی که در «دیوار» پینکفلوید، در «انجمن شاعران مرده» پیتر ویر، در «معلّم بد» شهیار قنبری و در تمثیل «غار» افلاطون تصویر شدهاند. مدرسه را برای معدود معلّمهایی دوست دارم که ما را هم آدم حساب میکردند و خوشبختانه با اینکه تعدادشان بسیار بسیار کمتر از «دیکتاتورهای جیبی» بود، امّا خاطرات خوبشان همیشه زندهتر است.
۵.
دو چیز ارشمند زندگیام را از مدرسه دارم: یکی دوستان خوبم را ـ که محفلِ آسودهمان در برابر محیط مدرسه بود ـ و دیگری، بینش متکثّر و همهپذیرم ـ که مدارس یکدستکنندهمان سعی میکردند جلویش را بگیرند. اینطور حساب کنیم، مدارس ما موفّق بودند؛ امّا مطمئناً نه آنطور که خودشان میخواستند!
۶.
همهی اینها بهانه بود تا ارجاعتان بدهم به «بگومگو»ی گلآقا با خانم دکتر عزیز و بنده و آهوی عزیز و دیگران دربارهی «مدرسه».
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
اين حس نوستالژي نسبت به همه چيز هم مشخصه ي ما ايراني هاست انگار !
شاه رخ | October 2, 2006 10:11 AM
نوشتهی خوبی بود. هم این و هم مصاحبهات (که مخصوصا آن یکی "خیلی جالب" و البته سوالبرانگیز بود!).
من مدرسه را دوست داشتهام یا نه؟ واقعیت این است که به خاطر ندارم خیلی شوق و ذوق مدرسه رفتن داشته باشم. البته حسام را درست به خاطر ندارم. شاید یکی دو سال در دبیرستان بدم نمیآمد، اما بعید میدانم مثلا دبستان را خیلی دوست داشتم. با اینکه خیلی هم اذیت نمیشدم. باید اعتراف کنم که دانشگاه را بیشتر دوست داشتم. تجربهی جالبتری بود. بگذریم از اینکه دانشگاه -برخلاف مدرسه- هیچوقت بستهی بسته نمیشد (و نمیشود) و هیچوقت هم بازِ باز!
سولوژن | October 2, 2006 10:41 AM
من چاکرم جناب شيوا! :)
-----
بنده هم لابد مخلصم دیگه... :)
ahoo | October 2, 2006 12:09 PM
هيچ تدريسي لذت تدريس انشا رو نداره!
-----
از من هم بپرسین همین رو میگم. :)
Amirhosein | October 2, 2006 05:44 PM
در مورد بند ۳ به نظرم اتفاقي که افتاده خيلي طبيعي بوده.آدم سر به سر يه مهندس برق بذاره نتيجه ش بهتر از اين نميشه.
حالا از ما گفتن بود قربان :-":دي
-----
بله... یا بقول شاعر، «یا بنا کن خانهای در خوردِ فیل!!»
یادش بخیر، رفیقی داشتیم که فامیلش «آل علی» بود... میگفت که «با آل علی هرکه درافتاد، ورافتاد»... همینجوری یادم اومد :)
سيما | October 2, 2006 08:35 PM
مي دانيد، هر جايي، بدترين اسارتگاههاي دنيا هم، با حضور آدمهايي که دوستشان بداري قابل تحمل مي شوند.
مدرسه که سهل است.
راستي انشا درس مي دهيد؟ خوش به حالتان!
-----
حق با شماست؛ ولی شخصاً ترجیح میدم که با آدمهایی که دوستشون دارم، بجای بدترین اسارتگاهها، در بهترین آسایشگاههای دنیا ـ البتّه غیر روانی! ـ زندگی کنم! ;)
ملا احمد نراقی گفته که «انصاف کجا رفت؟ ببین؛ مدرسه کردند / جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد»... خب... حالا شما ترجیح میدین با دوستاتون مدرسه برین یا...!؟ :))) انصاف بخرج بدین! :)
بله... انشا درس میدهم؛ گمونم امسال نهمین سالیه که انشا درس میدم، درست از هیجده سالگی! :)
آذین | October 2, 2006 08:54 PM
من که در کل سالهاي مدرسه هيچ معلمي نداشتم که الان يادش بيفتم حتي لبخندم بيايد.هرچند که با همه شان بي حسابم!!!
به نظرم آنموقع عقلم از الان بيشتر بود،مانيفست داده بودم که چون اين دوره تاثيري در آينده نخواهد داشت و بعدا حتي يادمان هم نمي آيد که نمره هايمان چند مي شد و جالب هم نيست که هر دفعه ياد مدرسه مي افتيم هيچ چيز بامزه اي براي تعريف نداشته باشيم،پس بايد هر روز يک خاطره بسازيم که بعدا يادش بيفتيم بخنديم .اينه که محض خاطره سازي و ثبت روزانه آن مجبور بوديم! بجاي رفتار عادي محصلي، هر روز دستکم يک عمليات ژان گولري انجام بدهيم.اين بخشش را دوست داشتم!(و آن بخشش را که وقتي درسمان تمام شد ناظممان به معلمها شيريني داد)
noghteh alef | October 3, 2006 01:18 AM
خب! من که به خاطر علاقهی شدیدم به پائیز، سعی میکنم هر سال حجم بیشتری از خاطرات مدرسههای بد و معلمهای بد (چقدر جریمه باید!)ها را از ذهنم پاک کنم. از مدارس حالا چندان خبر ندارم، اما شک ندارم به سادگی میتوانم مثلا دبستانم را با چرخگوشتهای دیوار مقایسه کنم (اصلا از همه چیز هم که بگذرم، مگر میشود از آن روی زمین نشستن و امتحان دادنها که آخرش آدم راست نمیتوانست بایستد یا مثلا شیلنگ خوردنهای گروهی، به خاطر تربیت گروهی و به خاطر جرمی که مجرمش معلوم نیست، بگذرم؟ و صد البته از شستشو مغزیها... اصولا مدرسه غیرقابل گذشت است!!!) راستی... از امروزها هم یک خبرهای جالبی میرسد. مثلا پارسال برادرزادهی هفت سالهام آمد پیشم و از من سراغ حافظ و سعدی و فردوسی گرفت. با حیرت همراهیاش کردم تا کتابخانهام و وقتی گفت میخواهد شاهنامه بخواند، شاهنامهام را نشانش دادم و گفتم خب این برای تو خیلی سخت است، اما اگر بخواهی ساده شدهاش را برایت میگیرم. گفت نمیخواهد. حافظ و سعدی بیاور!!! آوردم و گفتم حالا دنبال چی هستی؟ و گفت دنبال نوحههائی راجع به... (اسفند بود و محرم!) ذوق کرده بودم که بچهم چه زود ادبیات دوست شده و این را که گفت وارفتم. گفتم عزیزم، اینها که از این چیزها ندارند. گفت چرا، مطئنم دارند. گفتم از کجا مطمئنی؟ گفت معلممان امروز گفت که کلی شعر دارند. کمی بزرگتر بود راجع به گرتهبرداری از داستان سیاوش چیزهائی برایش میگفتم!!! / من هم فکر میکنم نداشتن خاطرهی خوب از آن مدارس، خیلی بیشتر از انرژی هستهای، حق مسلممان است! / خب... آن جناب مهندس که گفتید، حسابی حرصم را در آورد. حیف که هیچوقت نشد انتقام درست و حسابیای از معلمها بگیرم. و حیف که هیچوقت یک معلم ادبیات خوب هم نداشتیم. معلم انشایمان همان معلم حرفه و فنمان بود که سر زنگ انشاء انواع غسل و انواع فحش یادمان میداد!!! / راستی! در آن گفتگو آنچه راجع به هیجان گفتهاید، محشر بود. عالی! :)) و آن دوست بسیار بسیار فداکار هم همینطور. / یک چیز دیگر اینکه، خب دربارهی مدرسه و دوست با شما کاملا همعقیدهام. یکی از بهترین دوستانم از همان روزگار برایم مانده. / شرمنده، کامنت طولانی و احتمالا بیربطی شد. اما یک اعتراف حسودانه: حدس میزدم معلم باشید، اما الآن که مطمئن شدم حسابی به شما حسودی کردم. برای خودم هم عجیب است که با این بیزاریام نسبت به مدرسه و درس، اینقدر معلم بودن را دوست دارم (لابد سیستمام مثل سیستم نماینده مجلسهائیست که فکر میکنند اگر بروند آنجا چهها که نمیکنند!!! / جالب اینکه از آن آرزوهای دست نیافتنی هم شده برایم با آن تحصیلات چپاندرقیچی و دندانموشی که مثلا داشتم!) خلاصه اینکه معلم بودن، آن هم معلم انشاء بودن، رویایی و هیجانانگیز است انصافا.
سرخوش باشید و پیروز امیدوارم.
ساسان م. ک. عاصی | October 3, 2006 03:09 AM
از انشاء نوشتید،یاد انشاء برادرم افتادم که سال هاست برایمان خاطره شده.خیلی کوچک بود که معلمش خواسته بود راجع به تلفن بنویسند
وقتی به خانه اومد با خوشحالی انشاءشو بهم نشون داد وگفت:آبجی ببین چه انشای قشنگی نوشتم معلممان خیلی خوشش اومده بود؛
آخه روز اولی بود که چیزی نوشته بود.آقا،من نوشتشو که خوندم از اول تا آخر خندیدم،داداشی می خواسته خیلی لفظه قلم وادبی بنویسه،انشاءش کلی خنده دار شده بود.نوشته بود:"تلفن یکی از وسایط نقلیه است!"و...
برام خیلی جالب بود که معلم از انشاءش تعریف کرده بود و نمره اش شده بود18.5!
آرام | October 3, 2006 05:15 PM
من هميشه آرزو داشتم و دارم که يه روز بتونم معلم انشا بشم. با دستي باز البته.
-----
حتماً معلّم انشای خوبی میشی :)
kamyar | October 3, 2006 07:43 PM
تنها ناراحتي منم از اومدن تابستون نديدن سه ماههء دوستان بود.ولي نمي دونم چرا تو دانشگاه ديگه اينطور نيست!نه اشتياقي براي شروع هست و نه افسوسي از پايان!
-----
راست میگی علی جان :) حق با توئه... شاید باین خاطر که بقول امیرمسعود نه چیزی واقعاً شروع میشه و نه تموم میشه :) (نقل به مضمون البته.)
علی | October 3, 2006 08:32 PM
آقا!
ما دچار افتخار شدید و فراوصفناپذیر شدیم که از ما نقل به مضمون کردید! رفتم خودم ببینم چه نوشته بودم که مورد نقل واقع شدیم. (;
یک چیز دیگر هم میخواستم بگویم به گمانام که یادم رفت.
-----
قربان!
البتّه باعث افتخار ماست که هر طور میتوانیم ـ مستقیم، غیرمستقیم، بمضمون و ... ـ از شما نقل نماییم. ;)
هروقت بخاطر آوردید آن چیز دیگر را هم بفرمایید. :)
امیرمسعود | October 4, 2006 11:42 AM
بهترين معلم من دبير ادبيات بود. اولين خاطرهام باهاش با بيرون کردن من از کلاس همراه بود يعني سوم راهنمايي و آخرين خاطرهام هم همينطور يعني پيشدانشگاهي در هر دو بار هم کلي بعدش خنديدم:-) سال سوم دبيرستان تمامي کلاس تبديل شده بود به کلاس انشا. من يادمه اون سال شيوه انشاهاي سريالي را ابداع کردم.
حامد | October 4, 2006 11:44 AM
از حال و هوای اول مهر و خاطرات گذشته خیلی خوب گفته اید!
بعضی وقتها فکر می کنم بین حال و هوای مدارس امروز با مدارس دوران تحصیل ما یک نسل فاصله است!
با اینکه تفاوت سنی ام با شاگردانم به ده سال هم نمی رسد!
-----
حق با شماست. وبلاگتون رو دیدم. از این پس، خوانندهاش خواهم بود. :)
مینافرشیدنیک | October 5, 2006 03:14 PM
سلام امير جان من حميد ثنائي هستم همکلاس دوران ابتدايي تو دبستان فيضيه.در جستجوي يک وب بودم که وب زيباتو ديدم ياد اون موقعها و گرگان افتادم تو حياط مدرسه.و کلاس سوم يا چهارم که معلممون فوت کرد و اينکه شما هميشه شاگرد اول بودي و .......
خيلي دلم براي اون روزا تنگ شده گاهي يادت ميفتم شايد شما الان منو يادت نباشه اما هميشه مسير شاليکوبي رو با هم برميگشتيم خونه با کيفي که هميشه دو تا بنداشو پشتت مينداختي...
شايد مقداري راه من و شما فرق کرده اما هنوز صميميت رو احساس ميکنم
دوست داشتي ميتوني به وب من هم بياي اخوي.قربونت حميد
iranebimar.blogfa.com
-----
سلام حمید جان :) حافظهی لعنتیم اصلاً اینجور وقتها یاری نمیکنه. ولی نمیدونمی چقدر خوشحال شدم که خاطرههای مشترک رو دوره کردی. اینرو میدونم البتّه که سال چهارم بود که معلّممون ـ آقای خلیقی ـ فوت کرد.
راستی... بواسطهی یکی از دوستان، از یه همکلاسی مشترک دیگه هم خبردار شدم: سام امینی. تو چیزی خاطرت هست؟ بهرشکل... جداً خوشحالم کردی. :)
حمید(همکلاست) | October 5, 2006 04:56 PM
دلم برای کلاس انشای سوم راهنمایی تنگ شده... دلم برای کلاس شهرتون تنگ شده... لاله زار رفتن و شهرک سینمایی و شعرای مزخرف من که خوندین و گفتین خوبه!... دلم برای خودتون تنگ شده............... راستی شنیدم رفتین مفید... مطمئن نیستم... رفتین؟
-----
سلام میثاق جان. :) شعرای تو البتّه که خوب بودن. من هم دلم تنگ شده... فکر کنم شب نوزدهم راهنمایی یا شب بیست و یکم دبیرستان، فرصت خوبیه واسه اینکه دوباره هم رو ببینیم. :)
آهان... راستی، درست شنیدهای.
میثاق | October 5, 2006 05:58 PM
در باب معلم ها يک مورد انقلابي سر کلاس يک معلم هرزه يادم مياد که البته خلق اون معلم رو بدجوري تنگ کرد و تغيير روش داد ( دست کم همون جلسه)/ ايامي بود که گذشت ولي من متاسفانه هيچ وقت معلم انشاي خوبي نداشتم حتي يک مورد هم نبود. هميشه شوق انشاء داشتم و هيچ وقت تشويق نشدم تا اينکه به گمانم خشکيد./ البته با معلم هاي انشايم مشکل حادي نداشتم خيالت تخت همکار! :)
-----
خب... احتمالاً در مورد «خشکیدن» خیلی اتّفاق نظر نداشته باشیم. :))
آزاده | October 5, 2006 09:57 PM
من هميشه انشا مي افتم. سخته لامصب. آها! راستي وبلاگ قشنگي داريد. به ما سر نزديد هم نزديد!
tofale | October 6, 2006 01:30 AM
سلام امير جان.خوشحال شدم که منو يا د سام انداختي.
آره يادم هست عزيز تا اونجاييکه يادمه سام موهاي تقريبا فري داشت و کمي سبزه بود.يادش بخير
من خيليها رو يادمه اسم چند تاشونو برات ميزارم شايد يک خاطره غمناک و شايد هم شاد برات تداعي بشه. ولي من هميشه آرزو ميکنم اون روزا دوباره تکرار ميشد.
ولي مازندراني. جلال صلاحي. تايماز. علي ديني. مهدي دهقان. هوشنگ باقري. مجيد عباسپور اگر يادت باشه خيلي درشت هيکل بود.
خواستم خاطرات رو با نام بعضي از بچهاي اون موقع برات تکرار کنم تا شايد بتونيم از اموختن گذشته چيزهاي بهتري رو بياميزيم و بياموزيم.
قربانت دوست تو حميد
-----
ممنونم :) واقعاً به حافظهات غبطه میخورم. یه سری عکس دارم احتمالاً و باز احتمالاً اسم بعضی از بچّهها رو پشت عکسها نوشتهام باید برم و دوباره نگاشون کنم. راستی سال اوّل راهنمایی هم دو تا دوست صمیمی داشتم. یکیشون مانی وزواری (فامیلش رو درست میگم؟) بود و یکی دیگه عادل سادات صفوی. از اونها هم خبر ندارم. :(
بهرحال خوبه که این اسمها اینجا باشه تا شاید یکی از بچّهها بگرده دنبال اسمش و اینها رو اینجا ببینه.
خیلی خوشحالم کردی. :)
حمید | October 7, 2006 03:41 PM