« اقامهی دلیل در برتری بچّهی انسان به بچّهی جانورانِ دیگر! | صفحه اصلی | «زمانه»: یک قدم تا جنوب »
سفر
۱
از سفر خاطرهانگیز دیگهای برگشتم. دو روزی با سینا و مهرتاش و حمیدرضا رفتیم گرگان و چقدر خوش گذشت. خیلی کوتاه و فشرده، امّا بههموناندازه مفرّح؛ طوریکه الان صدام در نمیاد، بس که هوار کشیدم!
۲
وقتی از خیابونهای شهر رد میشدیم و به بچّهها میگفتم که مثلاً اینجا مدرسهام بوده؛ اینجا سالن ورزشی بوده که والیبال بازی میکردم؛ اینجا فیلم میدیدیم؛ خونهی فلان دوستم اینجا بود و ... مهرتاش گفت که خیلی حال میکنی وقتی اینها رو توضیح میدی. گفتم که آره؛ حسّ خوبیه... چطور بگم؟ حسّ تعلّقه؛ تعلّقی که ممکنه خیلی هم واقعی نباشه!
۳
قبل از رفتن فکر میکردم خونهی مامانبزرگ، بدونِ خودِ مامانبزرگ آزاردهنده باشه. ولی همون اوّل، وقتی که دوستام یادش کردن، خوشحال شدم. میدونستم اگه بود و بچّهها رو میدید، خیلی شاد میشد. کمااینکه چندباری که با بچّهها رفتم و بهش سر زدم، خیلی دوست داشت با ما بودن رو ـ و ما هم دوستش داشتیم. چند وقت پیش داشتم عکسهای دوستام رو با مامانبزرگ میدیدم... یادش بخیر. :)
۴
این دو روز، سه بار هم مهمون بابام بودیم! ظهر اوّل، بدونِ حضور میزبان ناهار خوردیم و دو شب هم، واسه شام رفتیم سلطانآباد و زحمت دادیم. :) کباب درستکردنهای اونجا هم خاطره شد. شب اوّل، من و سینا کباب رو طوری سوزوندیم که... ببخشید، آتیش زدیم که یه چند ده ثانیهای داشتیم گوشت رو فوت میکردیم تا خاموش شه! خلاصه، به پدرم هم حسابی زحمت دادیم. گرچه، بچّهها خیلی همکاری میکردن و من فقط سعی میکردم که زود برگردیم خونه که مزاحم کار فردا صبح پدرم نشیم. بابام، دوستام رو دوست داره و از اونطرف، دوستام هم احترام خاصّی براش قائلن و این دوستیها و اعتمادهای متقابل، خیلی خیلی خوشحالم میکنه. وقتی مثلاً سینا با بابا صحبت میکنه؛ همونطوری صمیمی که با من صحبت میکنه، یا وقتی بابام دوستام رو تحویل میگیره؛ همونطوری که من رو، خیلی خوشحال میشم. :) بذارین همینجا یه خاطرهی ارزشمندم رو تعریف کنم. باین سفر مربوط نمیشه؛ ولی یادم اومد دیگه یهو. کل ماجرا خیلی خندهداره... ولی بهرحال، یه وقتی واسه یکی از دوستای عزیزم ـ که اسم نمیبریم! ـ اشتباهی مشکلی پیش اومد و لازم شد که من شناسنامهام رو بذارم تا آزادش کنن. قبل از اینکه وارد کلانتری بشم به پدرم زنگ زدم که من دارم همچین کاری میکنم. نظرت چیه؟ میشه اینجور موقعها تصوّر کرد که خیلی از باباها میگن که «به تو چه آخه؟ دنبالِ دردسر میگردی؟ به دوندگیهاش نمیرزه...» و از ایندست. امّا بابای من گفت که «آره. اگه مطمئنی که لازمه و دوستت مشکلی نداره، حتماً اینکار رو بکن.» همین دیگه! :)
۵
روز دوّم هم یه دو ساعتی از وقتمون صرفِ بحث جدّی و در عین حال خندهداری شد دربارهی ذوق ادبی با حضور دکتر قرنجیک ـ که این مدّت با خوشقلبیش سعی کرد بهمون خوش بگذره و راحت باشیم. فکر کنم دکتر متعجّب شد که ما همزمان جدّی بحث میکنیم و بعد میزنیم به درِ شوخی! شوخیای که برگشتنی با همکاری من و داشمهرتاش، با سرودن شعرِ «خچار [xočar= فشار]-َم دِه!» ادامه پیدا کرد.
۶
جز اینها، رفتیم آبشار کبود وال در شرقِ گرگان: علیآباد. منظرهی دیدنی و زیبایی بود. نیمساعتی جنگل/کوهنوردی کم و بیش آسون داره در امتداد مسیر رودخونه و آبشارهای کوتاه و بلند زیبا. با سایهی سبز جنگل ـ که خیلی دوستش دارم. بعدش هم در ادامهی همونروز رفتیم بندرترکمن و آشوراده و یه دعوای کوچیکی هم با قایقرونِ اردبیلی اونجا کردیم که شد یکی از ترجیعبندهای سفر: با هنرنمایی مهرتاش که نیّت کرده بره کلاس ورزش. فعلاً فقط قصدش رو داره... دیگه حسابش رو بکنین اگه واقعاً ثبتِ نام بکنه، چی میشه!
کبودوال، آبشار و جنگل زیبای علیآبادِ کتول
۷
خاطره از سفرهایی که با این جمع از دوستان ـ با کم و زیاد شدن اعضا از آغاز تاکنون! ـ رفتم، فراوونه. از نوروز هشتاد و سفر شمال، از اسفند هشتاد و یک و اوّلین سفر گرگان و سفرهای بعدی تا همین یکی مونده به آخری ـ که اردیبهشت پارسال بود و بیشتر دوستان، حاضر بودن. اینبار، حمیدرضای عزیز هم به جمع اضافه شد و جز این، زحمت رانندگیهای کلّهی سحر و بعضاً آخرشبمون هم با حمیدرضا بود که ممنوشم.
۸
گرفتاریها زیاد شده و دیگه نمیشه همهی بچّهها رو جمع و جور کرد. ولی سفر اخیر، یه مانور هم محسوب میشد تا توانمون رو یه بار دیگه محک بزنیم: توان اینکه یه چیزی حدود دوازده ساعت قبل از رفتن تصمیم بگیریم و بعد هم دوستان رو از گوشه و کنار جمع کنیم و بزنیم به جعده! هنوز هم میشه گفت که نیروهای خودی، کم و بیش رو فرمن! خلاصه اینبار هم جای دوستانی که دوست داشتم پیشم باشن و نبودن، خالی بود! :)
۹
شاعر میفرماید: هر لحظه جدا از تو برام، ماهه و سالی / با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی... جات خالی! :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
کاملاْ مشخصه که خوش گذشته!
لحنتون عوض شده. :)
ahoo | September 9, 2006 07:43 PM
در باب قضيهی شناسنامه و اينها٬ جا داره بچههای کلاس رو جمع کنيم تا نمايشنامهی کذايی رو بازی کنن... عجب چيزی بودا...
-----
هاها! :)) آره! ;)
amirosein | September 9, 2006 07:43 PM
يکبار ديگه، يک مسافرت ديگه، با همون اکيپ صميمي ولي اينبار با دوستاني ۵۰٪ متفاوت با سفر اول به شمال. طبق معمول مزاحم خانواده مهربانِ شيوا. گرگان، با حضور پدر و بي حضور مادربزرگ اميرپويان که از همون اول نبودش در خانه اش حس مي شد. از همينجا هم از پدر اميرپويان تشکر مي کنم که با وجود کار زياد، پذيراي ما بودند.
خاطرات هم که واقعا در اين مقال نمي گنجد و اميرپويان بطور گذرا بهش اشاره کرد. در يک کلام سفري عالي که خستگي دو-سه روز کار سخت رو از تنم در آورد.
حميدرضا، سينا و اميرپويان، دست همتون درد نکنه که اين سفر خاطره انگيز رو بوجود آوردين. جاي ساير دوستان هم خالي که سعي مي کنيم در غيابشون هم اين جمع هارو حفظ کنيم.
-----
چاکریم قربان! :) واقعاً بنظر من هم بازای هر دو سه روز کار، یه هفته استراحت لازمه! ;)
Mehrtash | September 9, 2006 08:53 PM
این مانورها خوب است. نیروهای خودی را بر فرم نگه میدارد و جلوی سرکشیی ناخودی را میگیرد!
از این برنامهها بیشتر برگزار کنید به صورت مترقبه و نامترقبه (مثلا سوار ماشین باشید و وسط راه به همه اطلاع دهید که در راه سفریم!).
-----
این دیگه مانور نیست؛ جنگه! :))
سولوژن | September 10, 2006 03:20 AM
فکر می کنید این برنامه های باحال رو بتونید تا چند سالگی هاتون ادامه بدین؟ زمانی استاد شدید و دوستان هم همه عیال وار(!) بازم می شه؟
----
مانور میذاریم که همینها رو امتحان کنیم دیگه سی. جان! ;)
Social blogger | September 10, 2006 01:51 PM
حالا خوش گذشتن و نوش جان و اینا به کنار حاجی! چرا تکیه کلام ما رو دودر میکنی؟ این خچار حق امتیاز داره، از قدیم و ندیم یعنی تقریباً یک ساله که ما به عنوان رمز ازش استفاده میکنیم. عیب نداره حالا. اینم رو بقیه اختراعاتمون که تو روز روشن ازمون بردن ؛)
-----
هاها! :)) فهمیدم وجه اشتراک در چیه؟ در مشهدی بودن شما و مهرتاش! :)) چه کشفی! ;)
آزاده | September 10, 2006 02:47 PM
ميبخشيد مي پرسم اما غيبت مادرتان برايم سوال برانگيز بود. معمولا خانه با حضور مادر عطر ديگري دارد.
و يك چيز ديگر: هيچ چيز جاي مادربزرگ آن هم از نوع شمالياش را نميگيرد. يادش سبز!
-----
خواهش میکنم. :) مادر عزیزم حاضر بودن؛ ولی در تهران. پدرم هم به مناسبات کاری گرگان هستن.
shabnam | September 10, 2006 03:57 PM
.... حس تعلقه، تعلقی که شاید خیلی هم واقعی نباشه ....
همیشه فکر می کنم حس تعلق نیست، حس بازگشتنه. فکر می کنم چیزی به نام غریزه ی بازگشت پیش انسان هست.
رومین | September 10, 2006 04:50 PM
من از آقای شیوا تشکر میکنم. به چند دلیل؛ بزرگواریشون که در سفر قبلی بدون حضورشون و این بار با حضورشون به ما ثابت کردن و یاد دادن، بخشندگیشون که با وجود اشتباه من در سوزوندن کباب ها خیلی خوب و مهربانانه برخورد کردن و باز هم از ایشون معذرت خواهی می کنم، همچنین صفا و صمیمیت ایشون به ما اجازه داد که خیلی راحت باشیم و مثل پدر خودمون با ایشون صحبت کنیم، در نهایت هم از ایشون و خانم شیوا به خاطر تربیت بسیار عالی علی و امیرپویان عزیز تشکر می کنم. انصافا این یه مورد چند تا تشکر میطلبه.
در مورد سفر و دوستان و جای خالی و .. هم که خودت و مهرتاش گفتنی ها رو گفتید.
-----
آقا، چند تا نکته. یکی اینکه تو گویا این سوزوندن رو خیلی جدّی گرفتی ها! :)) اینهمه که این دو روزه، سوژه درست شد بابتِ خندیدن باین موضوع به غذای چهل شب میرزه، برادر! در ضمن کماکان هم دو دستم به نشونهی اینکه «کی اینها رو سوزونده؟ من که نبودم!» بالاست! :))
نکتهی بعدی هم در مورد تربیت بندهست... بذار در اینمورد سکوت کنیم! چه کاریه!؟ "-:
سينا | September 10, 2006 07:09 PM
آدم هوس می کنه بی خبر پاشه بره گرگان و سعی کنه کبابشو آتیش بزنه!
راستی پست آخرمو تازه نوشته بودم که اومدم و این نوشته تون رو دیدم و.. بازم به شدت مطمئن شدم که توی نوشتن کوچیکم هنوز !
-----
شما بزرگ مایین قربان. :)
و تسلیّت، اگه بپذیری...
Greecicitic | September 10, 2006 11:51 PM
إ إ ...آقا معلم، شما هم؟شما و دعوا؟ ازتون بعیده...! و در مورد ورزش، آقا "دفاع شخصی" بی نظیره، ی جورایی مثل همون سوزنه هستش که قبلأ عرض کرده بودم خدمتتون، آروم و بی صداو کارساز...
-----
:) ممنون از راهنماییتون. البتّه تا جاییکه یکی از دوستان راهنمایی کرده، جودیتسو با فلسفهی بیخشونتی بیشتر میخونه و توجیه برداره یه جورایی! ;)
آرام | September 12, 2006 10:03 PM
خواهش می کنم .و این،راهنمایی نبود.فقط یک پیشنهاد بود؛ همین.
آرام | September 15, 2006 10:17 AM