« صمیمیّت نو | صفحه اصلی | جامعهشناسی بالینی خانواده! »
اینروزها
۱
اینروزها... خب... اوّل از همه تولّد یه دوستِ خیلی خیلی خوب و عزیز بود. بیشترین لینکِ خروجی راز، گمونم به سایتِ این دوست خوب باشه؛ واسه همین روم نمیشه دیگه بهش لینک بدم! :)) ضمن اینکه از بس تعریفیه که روم نمیشه چیزی دربارهی خوبیهاش بنویسم. چون هرچی بنویسم، کمه! بهرحال لازمه بگم که چقدر بفکره؛ چقدر صمیمیه؛ چقدر روراسته و محترم. در مورد دوستاش خیلی احساس مسؤولیّت میکنه و تنها صفتی که بهش نمیاد ـ و احتمالاً اشتباهی پیش اومده که بهش نسبت دادهن ـ «خودخواه»ه! همیشه شوخه و در ضمن میشه در خلال این شوخیها، باهاش در مورد جدّیترین مسایل حرف زد و خیلی چیزهای ارزشمند ازش یاد گرفت.
خلاصه کنم که دوستی با سینا، یکی از ارزشمندترین دوستیهام بوده و شناختنش، موهبتی بزرگ و ساعتهایی که باهاش بودهام، خاطرهانگیر. اینرو من تنها نمیگم، با دوستای مشترکمون هم که صحبت میکنم، نظرشون همینه... سینا جان! تولّدت مبارک باشه و بجد امیدوارم که بآرزوهات برسی.
۲
برای کسایی که مشتاقن بدونن!: همچنان در مسابقات طنابکشی جمعههای پارک طالقانی شرکت میکنم! :)) جمعهی قبلی، رفتم و برعکسِ بار قبل، بعنوان یارِ چهارم به یه گروهِ از «سوسولها» اضافه شدم! در عوض، گروهِ مقابل، زور داشتن ها! همینکه داور سوت زد و مسابقه شروع شد، من زدم زیر خنده و به پسرخالهام که بعنوان ناظر شاهد مسابقه بود، گفتم «اینا خیلی خفنن؛ اینجوری نمیشه...» ولی اصلاً ناامید نشدم و بقول سینا، تسلّطم رو بر اوضاع حفظ کردم و راهبرد عملیات رو عوض کردم و گفتم دستِ کم میشه تو جنگ روانی شکستشون داد! واسه همین با بلندترین صدایی که از حنجرهام خارج میشد، فریاد زدم «بکــــــشش!! بشمر یک... دو... سه... بکــــــشششش!! بشمر...» یعنی داد زدم ها! و واقعاً یه لحظه اثر کرد و جدّاً تا دمِ خط باخت اومدن... ولی اینجور استراتژیها، خیلی دووم نمیارن! چون فکر کنم تیم خودمون هم ترسید! :)) این شد که اینبار باخت رو تجربه کردیم و از اون بامزّهتر اینکه، خودم هم گویا باورم شده بود و روحیهدادنهام روی خودم هم تأثیر گذاشته بود و بازوم کبود شد! بعد از باختمون، فرهاد برگشت گفت که «نه... افکتهای صوتیش رو خوب میومدی!»
۳
نوشتهام دربارهی «تردید» تو شمارهی جدید «هزارتو» منتشر شده... دوستش دارم. از بین وبسایتهای گروهی، کار هزارتو رو بسیار میپسندم؛ منظورم جز از محتوا، نحوهی ادارهشه. تو این شمارهی اخیر که جنابِ «میرزا پیکوفسکی» لطف کرد و افتخار داد و فراخوندم به نوشتن در هزار تو، دیدم که چطور پیگیرانه مسایل اجرایی هزارتو رو دنبال میکنه... تجربهی گروهی نوشتن الکترونیکیم به سالهای آغاز دبیرستان و مجلّهی «آفتاب» برمیگرده که تا جاییکه بخاطر دارم، با امیرمسعود عزیز و پرهامِ عزیز، توی بیبیاس «ماورا» شروع کردیم و کموبیش بنظرم موفق بود. بعد هم همین اواخر «پیشخوان» ـ که با اینکه ایدهاش رو خیلی دوست داشتم ـ متأسّفانه ناموفق بود. برای عدم موفقیتش تبیینهایی بنظرم میرسه، که از حوصلهی این مطلب خارجه.
... و «رادیو زمانه» هم آغاز بکار کرد که ایدهای عالی داره بنظرم و امیدوارم خیلی زود، موفّق بشه و جا بیفته. مهمتر از ایده، شروع بموقعش بود. تبریک! :)
۴- اینروزها... خب... اینروزها ـ شکرِ خدا ـ خوش میگذره بهم. یه سفرِ مجازی به بندرعبّاس یا همون حدودها هم داشتیم؛ با کلّی توقّف بین راه! ;)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
فکر ميکنم من هيچ وقت نتونم توي هيچ مسابقهاي شرکت کنم. مسابقههايي مثل طناب کشي، فوتبال دستي و اينها. چون از اول تا آخرش ميشينم کف زمين و اشکهامو پاک ميکنم (از خنده!). خوبه خوش ميگذره. خوش به حالتون :)
تولد دوست شما هم بسيار بسيار مبارک.
22 | August 9, 2006 08:34 PM
۱) کامنت قبلی را خیلی جدی نگیر! به هر حال آدم کولیبازی هم میتواند در بیاورد دیگر. (;
۲) خوشحالام که بهات خوش میگذرد! طنابکشی ... اممم ... !
۳) فکر کنم آفتاب را ابتدا با پرهام شروع کردی -به صورت مجلهی الکترونیکی و در وبِِ ماورا- و بعد با هم هفده شماره به صورت روزنامه درآوردیم. تجربهی خیلی خوبی برای من بود - گرچه باید اذعان کرد که دنیا از آن موقع تا به حال کمی پیشرفت کرده است.
-----
۱) چشم، جدّی نمیگیرم! ولی باید یه فکر اساسی بکنم :)
۳) چه بامزّه! ولی من یادمه که سه تاییمون با هم شروع کردیم. نه!؟ احتمالاً یه جایی تو پارکی فرهنگسرایی چیزی در موردش صحبت نکردیم؟
سولوژن | August 9, 2006 08:45 PM
منم اميدوارم سيناي عزيز و مهربون به تمام آرزوهاش برسه البته هر چه سريعتر بهتر... :)
سپیده | August 9, 2006 11:38 PM
«بفکر» يعني چه؟ يعني فهميده و عاقل؟ شما واقعاْ اين صفت رو به کار ميبريد؟ شماليها اينجوري ميگن يا فقط شما ميگين؟ تا حالا نشنيده بودم.
-----
نمیدونم والّا که کیا استفاده میکنن از «بفکر». ولی من که استفاده میکنم. معنیش هم فکر میکردم که روشن باشه: اوممم... احتمالاً متعهّد. کسی که بفکر دیگران است. یه چیزی شبیه به این.
من برم جستجو کنم که استفاده ازش درسته یا نه؟ :)
ساراs | August 10, 2006 09:08 AM
:))) گزارش طناب کشي چه بامزه بود!
noghteh alef | August 10, 2006 11:46 AM
۱) هممم ... !
۲) درست است! این مربوط میشود به آفتابِ روزنامه (که قرار بود "سایه" باشد تا ساعتی پیش از چاپ). اما تا جایی که یادم هست پیشتر هم یک چیزی جداگانه (که البته یکی دو شماره هم بیشتر نداشت و گاهنامه بود و غیره!) روی وب منتشر میکردید. اسماش آفتاب نبود؟
-----
یه چیزای محدودی از انتشار روی وب یادم میاد حقیقتش.... امّا درست خاطرم نیست که مجلّه بود یا نه... آهان! احتمالاً بود. یکیش روی جلدش حسینیهی ارشاد بود و دربارهی شریعتی!؟ این «سایه» رو هم جدّی گفتی؟
سولوژن | August 10, 2006 07:43 PM
تبلیغات همیشه جواب میده! اصولا تا بوده، شوالیهها و پهلوانها موقع جنگ کری میخوندن و همیشه هم جواب میگرفته (به گمانم اینبار که شما جواب نگرفتین احتمالا دو تا دلیل داشته: گروه زوردارها اطلاعات تاریخی فوقالعاده کمی داشتن که مسئولش شما نیستین، یا گروه کمزورا فکر میکردن که چون زورشون کمه نباید بیشتر تلاش کنن!!! البته مسئلهی دیگه هم اینه احتمالا که زمانه عوض شده. قدیما یه پهلوان با یه پهلوان رودررو میشد و کری جواب میداد. حالا رستم با مثلا من اگه تو یه گروه باشه، رو رخش هم بند نمیشه! پس فکر کنم بشه نتیجه گرفت که آریستوکراسی افلاتونی درست بوده و گروه کمزورا نباید اصلا تو طنابکشی شرکت داده میشدند که تلاش شما هم بیثمر بشه!) P: ؛)
(البته اینکه تیم همراه شما ترسید هم کلی جای بحث داره. فکر کنم باز هم تائید حرف افلاتون باشه!! هر چند من باهاش موافق نباشم!!!!!)
امیدوارم همیشه خوش بگذره و همیشه شاد باشید. :)
ساسان م. ک. عاصی | August 11, 2006 01:13 PM
با نظر شما موافقت کرتاهه.
راستی وبلاگ سینا دیگر چه هستاهه؟؟!!... برایم آشنا بوداهه.
نامسته... مرا آپکار پیارهه!!
صفورا
safourahonar@yahoo.com
صفورا هنرمند | August 11, 2006 11:29 PM
سلام وبلاگ جالبی داری موفق باشی به نظر شما نظر چه تاثيری در روحيه يک نويسنده داره؟؟؟
nima | August 12, 2006 06:34 PM
آقای محترم آفتاب اول جای دیگه بود! یادتونه؟ سال اول دانشگاه شما ... سال اول راهنمایی ما ... هییییییییییییییی زندگی!!
-----
نه عزیز دلم! :) آفتاب اوّل اونجا بود و بخاطر اونکه اونجا بود، اسمش اینجا هم اونی شد که میگی!
سیاوش | August 13, 2006 11:02 PM
سلام.بروز نشدين.من خواننده وبلاگ شما هستم . همين . يک ماه پيش عقد کردم. خواستم بگم که خوشحال شم....در مورد موسيقي و کليپ ها مطلبي داشتيد ...تازگي آرشام با کليپي کاملا تلطيف شده !وارد شبکه ها شده .در کليپ او با چهره زيباي دختزان در محبسي اسث و خانم مورد علاقه مي آيد و با شجاعت نجاتش مي دهد . ياد نوشته شما افتادم . موفق باشيد. سپهري.
sepehr | August 15, 2006 12:18 AM
اوه این مسابقات طناب کشی باید خیلی باحال باشه. حیف که فکر نکنم حریف باشی وگرنه دعوت به مسابقه می کردم.:دی تولد دوستتون هم به خودش مبارک باشه.
AZY | August 15, 2006 03:52 PM
نه آقا قضیه به سن ماها قد نمیده!
سیاوش | August 15, 2006 08:10 PM
پويان عزيز، از لطف تو ممنون. موفقيت زمانه به کمک شما بستگی دارد. خوشحال می شوم دستی بالا بزنی و چيزی بنويسی. در باره زمانه و ايده اش در موضوعاتی که تا به حال برايش صفحه ايجاد کرده ايم و برنامه داريم يا با پيشنهاد صفحه و برنامه تازه. اين دعوت از تو و حلقه دوستان توست. اميدوارم زمانه را رسانه خودمانی بدانيد.
-----
آقای جامی عزیز! ممنون از دعوتتون :) حتماً... اگر چیزی برای ارائه داشته باشم، حتماً در خدمتتون خوام بود. :)
مهدی جامی | August 16, 2006 02:59 AM