« اینروزها | صفحه اصلی | مبارکه :) »
سالنِ سینما: دو برداشت
برای دوستِ بسیار عزیزی که در قانونش، سینمای ایران تحریم است؛
ولی نمیدانم چرا یکدفعه، به دیدنِ «ازداوج به سبکِ ایرانی» میرود!؟ ;)
برداشتِ اوّل:
سالن سینما، غار افلاتون است. سایههای حاصل از نور لرزانِ آپارات، بر روی پردهی بزرگ میافتد و ما ـ سوژههای ابله و منفعل افلاتونی ـ با چشمانی گشوده، دوخته به پرده، همسانپندار با دوربین، دل به جریانِ وقایع میسپاریم. «آپاراتوس» سینمایی با توهّمی از حرکت و پرسپکتیو، تصویرهایی رئال به خوردمان میدهد و ما ـ ابلهانِ خاموش ـ دل میبندیم به واقعیّت تصاویری که چشمانِ دوربین، پیشتر از ما دیده: دوربین، داناتر از ماست؛ چراکه پیش از ما دیده آنچه را ما اکنون میبینیم و فیلمساز ـ فیلسوفِ افلاتونی ـ تنها کسیست که از دریچه به بیرون غار راه برده. فیلمساز با آگاهی درجهی دوّمش در مییابد که آنچه در غار نشان میدهند، سایهست و برای درکِ اصلِ چیزها، باید از دریچه سفر کرد.
ما ـ بینندگان ـ بردگان و بندگانِ زندانی هستیم و فیلمساز، خداست. تورناتوره، روایتِ خاطراتِ سالواتوره را در سینما پارادیزو، از کلیسای جانکالدو و نوری که از دریچهای به درون میتابد، آغاز میکند. دریچهای که استعارهایست از دریچهی آپاراتخانهی آلفردو و کلیسایی که استعاره است از سالن سینما و معبدِ «پارادیزو». نورِ مقدّس کلیسا، اینبار در معبدِ سینما جان میگیرد؛ در دهانِ شیرِ آپاراتِ آلفردو.
سالنِ سینما، معبد است. خانه نیست. ما به قصدِ دیدنِ سایهها، به سینما «عزیمت» میکنیم. بلیط میخریم و نظمی را میپذیریم. همزمان و هماهنگ با دیگر بینندگان ـ که رو به قبلهی پرده، طاعت بجا میآورند ـ کف میزنیم؛ میگرییم؛ میخندیم؛ برمیخیزیم. ما ـ بینندگان منفعل ـ طاعتگزارانِ مذهبِ سینماییم و سالنِ سینما، تالارِ معبدمان: معبدی پر از «بت»های سینمایی.
ما، در سالنهای عظیم و توهّمآور سینما، با نور مقدّسی که از دریچه بر پردهی بزرگ میتابد، بت میسازیم و پرستششان میکنم. ما ـ زندانیانِ افلاتونی ـ نشسته در سالن، همچون کودکی که خود را در آینه میبیند، در آینهی لاکانی پردهی سینما، به خودشیفتگی میرسیم؛ به اینکه همهی هستی را در یافتهایم و توانستهایم ـ به خیالِ خودمان ـ معنای فیلم را دریابیم: احساسِ هویّت میکنیم. وقتی هم میفهمیم سرمان را کلاه گذاشتهاند و این، فیلم است که ما را میسازد، دست به «انکار» میزنیم: قضیبی در ستارهی زن جستجو میکنیم ـ ما بت میسازیم در معبدِ سینما.
برداشتِ دوّم:
سالنِ سینما، فضای تاریکیست برای عشقورزی. مهم نیست چه فیلمی پخش میشود: روشنفکرانهست یا بازاری. بلیطهای دوتایی سانسهای خلوت خریده میشوند. کسی به نظمی تن نمیدهد: نیمی از فیلم سپری شده، هنوز «دوتایی»ها وارد سالن میشوند. هرکس، هرجا بخواهد مینشیند. نگاهها، بیش از آنکه خیره به پرده باشند، خیره به چهرهی یکدیگرند. قبله، تغییر جهت میدهد. نورِ مقدّس، نور مزاحم میشود که اگر همین هم نمیتابید، تاریکتر میبود.
بردگانِ زندانی غار افلاتون، بینندگانِ منفعل و خودشیفته و منکر، میشوند انسانهایی که با «تاکتیک»های دوسرتویی، ترتیبِ «استراتژی»ک سالنهای سینما را ـ ابهّت، نظم در نشستن، خوردن/نخوردن، برنامهی دقیقِ ورود و خروج ـ به هم میزنند: آنها، رهایی جستجو میکنند؛ نه افلاتون میشناسند و نه لاکان. حالا «ژوئیسانس» نه در نگاه به آینهی پرده، که در نگاه به آینهی چهرهی دیگری و «دوخت»، نه بینِ امر خیالی و امرِ نمادین، که در بوسهای شکل میگیرد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
1.به جرات می گم این نوشتتون بهترین پست شما در حد اقل چهار ماه گذشته بود .دقیقا پاسخ به در خواستی بود که مخاطب از یک دانشجوی مطالعات فرهنگی دارد.
2.در مورد اون مصاحبه تون با همشهری که توی لینکدونی گذاشتین :از کی تا حالا مطالعات فرهنگی شده زیر مجموعه ی پژوهشگری؟!
-----
۱. مرتضای عزیز، خوشحالم که خوشتون اومده. خودم هم دوستش دارم. :)
۲. در اینمورد من بیگناهم! :) در مورد تعریفهایی که شده، نیز هم! :))
سید مرتضی | July 20, 2006 10:23 PM
برو بابا دلت خوشه.
مثلا میخوای بگی پست مدرنیست هستی و از این افه های روشنفکری؟؟!!
من حالم به هم میخوره از این ادا و اطوارها که شما جوونا درمیارین.
توبه کن خاله و به گناهانی که هنوز نکردی هم اعتراف کن . باشد که رستگار شوی.
Safourahonar@Yahoo.com
صفورا
صفورا هنرمند | July 20, 2006 11:54 PM
I think this is a sophisticated reflection that can form a scholarly essay.
Congratulations!
^Fatemeh Hosseini | July 21, 2006 10:01 AM
amir!aaaaaaaaammir!sinama chie? de begoo sinema chie
vahid | July 22, 2006 12:11 AM
۱- اينکه قسمت دوم نوشته کوتاه تر از اولي ست شايد بيان کننده اين موضوع باشد که دومي بسيار قابل فهم تر بوده و اشاره اي کوتاه کافيست.
۲- تبلور مرحله آيينه اي در سينما هنگام ديددن فيلم قابل قبول است و اتفاقا جالب هم هست اما شک دارم که ژوئيسانس آنگونه که لاکان مد نظر داشت در ؛نگاه؛ به آيينه چهره ديگري شکل بگيرد. و اينکه اين امر اتفاقا بسيار خيالي و نمادين است و اگر نبود نه جذبه اي داشت و نه ؛ارزشي؛ چرا که همه ارزشها در حوزه نمادين ميتوانند شکل گرفته و تاب و توان بياورند.
۳- اين قضيه خوردن/نخوردن از همه جالب تر بود! به گونه اي٬ در سينما منع خوردن هر چه که بيرون از آن منع شده است (منظورم ؛بلعيدن؛ نيست) ميتواند شکسته شود...(مثلا خوردن انگشت ديگري...) اما اين قضيه منحصر به سينما نيست...هر جا که کسي مجال ساخت و ساز يک فضاي خصوصي در حوزه عمومي را داشته باشد (که من به آن ميگويم ؛خونه کوچولو؛!!!) اين اتفاق ميافتد...در تاکسي٬ کافي شاپ و غيره.
۴- اما شما لغت عشق ورزي را خيلي به مهابا نوشته اي...من بعيد ميدانم اين دقيقا همان چيزي باشد که رخ ميدهد! منظورم به هيچ وجه تقديس عشق و عشق ورزي نيست (که اصلا اين کار از من بر نميايد!) اما شايد شما خيلي خوب نميتوانيد فکر بد کنيد!
۵- خوش باشي!
سرشك | July 22, 2006 07:55 AM
تا حدودي با صفورا موافقم...مخصوصا توبه از گناهان ناکرده(چشمک)
شاد باشي پويان جان
حميــدرضا | July 22, 2006 03:58 PM
با دقت در طبيعت و واقعيتي كه حتي در دنياي حيوانات جريان دارد، اغلب موجود نر و برتر با نوعي نياز و جنس مخالف با نوعي ناز و امتناع، در شور و تهاجم احساسات جنسي و عاطفي به هم برخورد مي كنند و در مورد انسان ذي شعور و فهيم كه ادعاي احساساتي لطيف تر و عاطفي تر را دارد، خشونت و بي تفاوتي را كه در نوع ترانه هاي واسوخت به آن اشاره مي شود، نابه جا و دور از منطق طبيعي است. (نقل از سخنان محمدعلي شيرازي در همان صفحه الکترونيکي که صحبتهاي شما در همشهري آمده است)
يكي از عمده ترين دلايل به كارگيري اين خزعبلات[در اشعار]، كم سوادي يا بي سوادي و عدم احساس مسووليت از طرف نويسندگان اين قبيل كارهاست كه نام ترانه و تصنيف هم به آن داده اند.(نقل از مسعود هوشمند در همان صفحه الکترونيکي که صحبتهاي شما در همشهري آمده است)
۱. بنده در درس آقاي دکتر طالبي هم عرض کردم که روندي به نام «روند جهاني سطحي شدن» وجود دارد که به ابتذال کشيده شدن هم مي توان آن را ناميد.
پس همانطور که مي بينيم؛ بسياري ترجيح مي دهند به ترانه هايي که آقاي بنان که با سروده هاي معيني کرمانشاهي خوانده گوش دهند و نه به اين ترانه هاي باب روز ـ عده اي ترجيح مي دهند old song گوش کنند و نه ترانه هاي باب روز غربي را ـ عده اي ترجيح مي دهند که ادبيات جدي بخوانند ونه بامداد خمار و امثالهم را؛ متاسفانه «مطالعات فرهنگي» (که از بد حادثه من هم به آن دچار آمده ام) ترجيح مي دهد به مثائل حاشيه اي و «کم خطر» بپردازد و علل پديد آمدن حوادثي سطحي؛ مثل دلايل پرطرفدار شدن جراحي بيني ـ خالکوبي روي بدن و غيره را بررسي کند وفرضا به اين نپردازد و ريشه يابي نکند که که ما در جامعه مان چرا توان تحمل سليقه هاي مخالف را نداريم؟ (نه ديگه؛ نشد؛ اين جامعه شناسي است: به ما مربوط نيست!!!)
۲. کي گفته که در قرن ۹ نمي شده که شعر مبتذل بگويند؟
ما ايرانيها فرهنگي غني به وجود آورده بوديم که کمک مي کرد انسانها «از خود به در آيند» و بيرون را بنگرند... خوب؛ انگار کم کم مي خواهيم در خود فرو برويم و فقط خود را بنگريم! به هيچکس مربوط نيست؛ فرهنگ خومان است؛ اختيارش را داريم!!!
۳.اگر مي خواهيم نام انسان را بر خود حفظ کنيم و بگوييم با حيوانات فرق داريم پس بايد سعي کنيم لااقل «حيوان ناطق» باشيم؛ يعني از توانايي سخن گفتن(تعقل) هم استفاده کنيم:
حالا قرار است صرفا با توصيف واقعيات مبتذل زمانه مان و دليل آوردن بر اين که اين واقعيات به چه دليلي به وجود آمده اند به کجا برسيم؟ آيا اين بيش از حد بها دادن به روزمرگي هاي مبتذل زندگي مدرن و نام «هنر» به آنها دادن نيست؟
مهرنوش | July 22, 2006 06:01 PM
خواستم اين چند خط را هم از دکتر ناصر فکوهي نقل کنم که در مقاله اش در مورد سريال برره گفته بود:
«مثال ما، دیگر به آن کسی نمی ماند که بر سر شاخه نشسته بود و شاخه را می برید، مثال ما، اکنون به کسی می ماند که از شاخه فرو افتاده، بر زخم ها و شکستگی هایش، بر خونی که از کالبدش جاری است و به مرگی فرهنگی که با سرعتی شگفت انگیز از راه فرا می رسد می نگرد و قاه قاه بر همه اینها می خندد و این خندیدن را نیز به حساب «هنر نزد ایرانیان است و بس» می گذارد.»
مهرنوش | July 22, 2006 08:33 PM
راستش من نفهميدم . از سينما منظور سينما بود يا سينما . اگر خود سينما بود که قبول ، ولي اگر منظور سينما بود بايد بگم که نشد . سينماي ايران يه ذره بيشتر بد نيست . چرا ؟ چونکه از حداقل امکانات استفاده ميکنه ، چونکه خوف سانسوره ، چون که فيلمسازاي خوبش از فيلم ساختن ميترسن ... ولي اگه يه موقع يه سوژه اي پيدا شه که با هيچ کدوم بالايي ها مشکلي نداشته باشه ،يه فيلمي ساخته ميشه که« آه »
vahid | July 22, 2006 08:54 PM
راجع به برداشت دومی که نوشته اید، نمی دانم آیا تا به حال تنها به سینما رفته اید یا نه، ولی من یکبار تنها رفته ام. فکر می کنم وحدتی که بین عده ای که به عنوان دوست با هم به سینما می روند را با آن تجربه می توانم بهتر درک کنم. در واقع دو دوست در سینما با هم گزاره ی خاصی رد و بدل نمی کنند و مثل پارک لا اقل در بین فیلم مکالمه ی خاصی میان آن ها وجود ندارد؛ ولی نوعی وحدت با هم دارند، هر دو یک حس را دارند، هر دو تماشگرند و غرق در فیلم. هر چند در خودآگاه خود به این موضوع نپردازند ولی احساس آرامشی دارند، ازین که تنها نیستند. آن بار که تنها رفته بودم، به عنوان تنها نفر در قسمتی جدا برای مجردها نشستم. آن بار تنها بودم و این که دیگران تنها نبودند برایم قابل توجه بود و مثل زمانی که با دیگران به سینما می رفتم در داستان فیلم غرق نشدم.
sina | July 23, 2006 02:59 AM
خیلی خوبه که عکس فتوبلاگتو عوض نمی کنی.خیلی خیلی مرسی...!
-----
بهرحال دیدم دوستان استقبال کردن، گفتم بذارم همونجا بمونه! :))
آره | July 23, 2006 06:20 PM
سلام!
جالب بود. :)
تا بعد...
رزا | July 24, 2006 06:40 PM