« اخلاق | صفحه اصلی | سالنِ سینما: دو برداشت »
اینروزها
۱
جمعه ـ دیروز ـ دم در پارک طالقانی، منتظر دوستام بودم. قرار بود هم رو ببینیم. دیدم شهرداری ـ لابد برای پرکردنِ اوقات فراغت ـ مسابقههایی ترتیب داده، از جمله طنابکشی. داشتم رد میشدم که دعوتم کردن به تکمیل یک تیم سه نفره، تا من نفر چهارمشون باشم. گردنم درد میکرد که گفتم، ولی گفتن بیا و واستا و از این حرفها... دیدم چارهای نیست و بساط خنده، جوره! یکی دو برگهای که دستم بود، سپردم به یه نوجوونی که همون کنار بود و بعد یه اشارهای هم کردم که همزمان با شروع مسابقه، دنبالهی طناب رو بکش که ما پنج نفره بشیم و سریع ببریم! موضوع رو گرفت و همکاری کرد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که برنده اعلام شدیم... امّا یه تماشاچی ناجوونمرد، گفت که اینها دوپینگ کردن و خلاصه، قضیه لو رفت. ما هم گفتیم باکیمون نیست و مسابقه رو تکرار میکنیم. اینبار، سختتر از قبل، ولی بالاخره برنده شدیم. بنفر جلوییم گفتم بیا بزن قدّش و ادامه دادم که اینها، بچّههای جوادیه رو دستِ کم میگیرن! خندید... بخت باهام یار بود؛ چون اگه خودش بچّهی جوادیه بود و از محلّه سؤال میکرد، اوضاع حسابی میریخت بهم.
سینا رسید (آخیش! یه مدّت بود به سینا لینک نداده بودم!) و یه کم خوش و بش کردیم و باز که سر زدیم، داور گفت: کجا رفتی بابا!؟ تیمت باخت... گفتم: ای بابا! همینه دیگه؛ بدون من میبازن! :)) بعد داشتیم توی پارک قدم میزدیم، یکی از بچّههای تیم حریف رو دیدم که پرسید ادامهی بازی چی شد؟ گفتم: هیچی دیگه! من رفتم، بازی بعد رو باختن!!! سینا هم گفت اینجوری کمکم از تیمهای خارجی هم واسَت درخواست میاد!!
۲
اتّفاق جالب... آهان! چندین روز پیش با تاکسی تلفنی میخواستم برم جایی. راهبندون بود. راننده، خیلی لاتبازی در میآورد. مثلاً یه نمونهاش اینکه، تو ترافیک یکی از پشت بهش زد. راننده هم پیاده شد و یه نگاهی انداخت و یه لگد زد به ماشین طرف. طرف هم متعجّب پرسید این چه کاریه میکنی؟ راننده گفت نمیخوام واستم پلیس بیاد، خواستم هموناندازه خسارت وارد کنم! صحبت کردنش هم خیلی جالب بود. مثلاً: «نگرون نباش، داداش! این یه تیکه رو که رد کنیم، میریم و نیایش رو بغل میکنیم و پنج دقیقه بعدش پیادهات میکنم!» دیدم اینطوری نمیشه که! یه جا چراغ سبز بود و شمارههای معکوس، ثانیههای آخر رو نشون میداد. بهش گفتم: «داداش، تا چراغ سیّده، ردش کن که دیره...»
یه لحظه یه نگاهی انداخت و گفت: نه بابا! ایول! باریکلا! میخوای بزنم بغل، بشین جای من! :))
۳
یه آزمایش هم کردم که متأسفانه بخاطر شرایط غیردموکراتیک ناتموم و بیفرجام باقی موند. هیأت مدیرهی ساختمون، با یه اطلاعیه که تو آساسنسورها نصب کرده بودن، از اهالی خواسته بود که تو یه جلسه شرکت کنن و تصمیمگیری؛ و تهدید کرده بود که در غیر اینصورت هیأت مدیره، مسؤولیتی رو قبول نمیکنه.
خواستم ببینم واکنشها در قبال نظرهای متفاوت چطوره؟ زیر اطلاعیه اضافه کردم که «مگه هیأت مدیره تا حالا مسؤولیتی هم داشت؟!» نتیجه فقط این بود که یکی هم ـ نمیدونم آگاه بود از افزودههای من یا نه؟ ـ به اطلاعیهی آسانسور دیگه، چند جملهی انتقادآمیز اضافه کرده بود. زیر اطلاعیهای هم که محل آزمایش من بود (!) اضافه کرده بودن که اگه نمیترسین، بدون اسم نظر ندین! و یکی هم بجای من امضا کرده بود «پهلوان پنبهی آسانسور!» میخواستم شب که برمیگردم اینبار نظر موافق بدم که «هیأت مدیره، خدماتش رو رایگان انجام میده و بنابراین نباید توقّعی داشته باشیم» تا ببینم واکنشها چطور میشه؟ امّا متأسفانه یکی اطلاعیه رو کنده بود! چه میشه کرد؟ همیشه آزمایشهای علمی تو این مملکت نیمه میمونه! :))
۴
این هم آهنگ «در یاد» با صدای هادی پاکزاد. برای وحید و رضای عزیز که هربار خواستن، دنبالش نگردن. چرا تقدیم به رضا و وحید؟ چون آهنگ رو اوّل بار بصورت دو صدایی از این دو نفر شنیدم؛ کجا؟ کافهی موزهی هنرهای معاصر! ;)
۵
راستی... علاقمندان به عکّاسی هم لابد میدونن. ولی حرف که باینجا رسید بد نیست بگم: از اوّل خرداد، ۱۷ عکّاس معاصر ایرانی، عکسهاشون رو در ژانرهای مختلف تو موزهی هنرهای معاصر بنمایش گذاشتهان. از عکس چهره، تا عکس مطبوعاتی، عکس طبیعت، عکس جنگ، عکس معماری، عکس خلاق، عکس اجتماعی، عکس تبلیغاتی و ... خیلی از بزرگان هم عکس دارن: کاوه گلستان، آلفرد یعقوبزاده، نیکول فریدنی، مریم زندی، بهمن جلالی، آرمان استپانیان، کامران عدل، فخرالدین فخرالدینی و ... آخر نمایشگاه هم عکسهای تاریخی جالبی ـ که یادگار روزهای نخست ورود دوربین عکّاسی به ایرانه ـ نمایش داده شده. اسم نمایشگاه هم هست «پنجرههای نقرهای».
۶
اینروزها بهم خوش میگذره... :) ممنونم!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
و ما هنوز مشتاق دیدار!
مجتبا | July 15, 2006 12:38 PM
و ما هنوز مشتاق! تلفن که جواب نمیدهی دستکم يه زنگ بزن نامرد دلمون تنگ شده بابا!
----
این نامرد که میگی اصلاً به من بر میخوره و بعد مجبور میشم زنگ بزنم ها! :)
مجتبا | July 15, 2006 12:39 PM
ما هم نگران شده بودیم ، خیلی وقت بود به سینا لینک نمیدادید! این نمایشگاه پنجره های نقره ای که تعریفی نداشت. همیشه شاد باشید.
مانا | July 15, 2006 01:34 PM
آقا؛ مي بينم که همين که دانشکده تعطيل شده داريد لات بازي درمياريد:) سينا رو هم با خودتون همراه کرده ايد که به ما بگيد حرف زيادي نباشه ما يک باديگارد هم داريم! :)
-----
بنده افتخار داشته باشم در رکابِ سینا قدم بردارم، جانپاس دیگه کدومه خواهرِ من!؟ :))
مهرنوش | July 15, 2006 01:50 PM
ميشه بگين چه روزهايي به شما خوش نميگذره؟!
-----
یه ایشالایی، ماشالایی چیزی بگین... یزنین به تختهای چیزی لااقل! ;) بگین چه روزهایی خوش میگذره، چه روزهایی بیشتر خوش میگذره!؟ :)) البته با دوستای خوبی که دارم، همیشه خوش میگذره :)
ساراs | July 15, 2006 02:06 PM
شهرداری عجب طرح های فوق العاده ای برای پر کردن اوقات فراغت داره!
Greecicitic | July 15, 2006 03:34 PM
1.دمت گرم پهلون...بزن زنگو:)
2.:)
3.حالا زیاد قصه نخور...فقط یه لطفی کن اگه با اعضای هیئت مدیره ساختمانتون میشه تماس گرفت (سایت.وبلاگ.ایمیل.موبایل و...(نوع تماسش فرقی نمیکنه)) یه خبری بدین من شمارو لو بدم:))
4....
5.عکس نجومی هم هست؟من نمیدونم چرا تو این مملکت اینقدر آسمونو دست کم میگیرن؟به خدا عکسای قشنگی میشه گرفت از اون بالایی ها:(
-----
۳. آدمفروشی ممنوع! :)
سعیده | July 15, 2006 04:20 PM
۱- با اين مربي که شما داري به نظر من به زودي قهرمان جهان مي شي:دي
مربيتون يه مدت مربي بنده هم بودن من که کولاااک کردم:)
مگه نه سينا ؟;)
۶-خدا رو شکر :)
-----
۱. سینا الان بیشتر تو کار ترانسفر بچّههاست به خارج از کشور! بیشتر هم حوزهی خلیج فارس و اینها کار میکنه... :))
سيما | July 15, 2006 04:35 PM
عجب :))) راز جذابیت راز اینه که انصافا هر رازی درش گفته بشه خوندنی و جذابه. مرسی پویان عزیز D:
منم گهگاه بساط لاتبازی که میشه یهوئی یادم میافته بچهی سرآسیاب دولاب بودم، یه بارم یکیو که زیاد برام شاخ شده بود ولو کرده بودم تو حوض مسجد، بعدا معلوم شد طرف گنده لات بچههای محل بوده خلاصه منم عینهو بنز در رفتم خونهی عمهام! به هر حال، بدیه قضیه اینجاس که اونجا در واقع فقط محلهی بابام اینا بوده و از طرفی بچهی لب خطم اگه بوده باشم، با این هیکل نیقلیونی هیچ تاثیر کاریزماتیکی نمیتونم روی هیچ کس بذارم! دنیای بدی شده! به هر حال امیدوارم از بوندس لیگجا دعوتنامه بیاد براتون ؛) P:
این تاکسیه هم محشر بود، به خصوص روش آنارشیستی! بینظیرش برای جبران خسارت!!! اما اون سیده دیگه آخرش بود. حسابی زدین تو پرش!
/
تو آپارتمان ما هم تقریبا همین بساطه. من یه بار یاد کامنتای بینام افتادم (دقیقا زیر اعتراض به هیات مدیره یکی دیگه نوشته بود اگه راست میگی اسمتو بنویس!). بعد یه بارم که یه کمد بزرگ گذاشته بودن پشت در ورودی (باور کنید! قفل خراب بود!!!) روی یه کاغذ اعتراضم رو نوشتم و زیرش رو هم امضا کردم، اما هیچ کس جواب نداد! اصولا فکر کنم تست دموکراسی تو این مملکت جواب نمیده! من که تصمیم گرفتم از همون روش اون آقای راننده تاکسی استفاده کنم!
خلاصه اینکه
امیدوارم شاد و سرخوش باشین همیشه. :)
ساسان م. ک. عاصی | July 15, 2006 04:53 PM
مي گذره يا مي گذروني؟!
-----
گمونم هر دو... احتمالاً اینروزها بیشتر اوّلی... :)
هما | July 15, 2006 06:46 PM
6.(اینو یادم رفته بود)خوش باشی برادر...فقط بگو تولدت کیه!چند تن اسپند اعلا هدیه بگیرم واستون چون این روزا زمینه های چشم خوردنت زیاد شده:) نگرانیم داداش...خولاصه بیگیم واسه داداشمون یه جورایی خوش نریم چش بخوره...حالیته که؟؟جون آبجی اگه این داش قیصر مردای مردد یه آبجی کوچیکیم داشت من میشدم از نسل زنان مردد آبجی قیصر:)){با الهام از2}
خیلی رفتم تو خاکی ...ببخشید...
-----
راحت باشین! :))
سعیده | July 15, 2006 11:21 PM
۴.خيلي خيلي قشنگ بود...دمت گرم...تو اين شبا خيلي ميچسبيد
سعیده | July 16, 2006 12:21 AM
بامزه بود!
راستي: فرهاد فخر الديني نام درست ايشان است.
-----
ممنون :) ولی فکر کنم فرهاد فخرالدینی، آقای آهنگساز باشه و فخرالدین فخرالدینی ـ که برادر اوشونه ـ عکّاس چهرهنگار مشهور... درست نمیگم؟
noghteh alef | July 16, 2006 03:48 AM
پس شما هم بعله!!!!!!
Safourahonar@Yahoo.com
صفورا هنرمند | July 16, 2006 06:13 AM
لینک شما در وبلاگ من
امیر پویا | July 16, 2006 09:18 AM
سلام
ميل زدم لطف کرديد جواب نداديد. ممنون ميشم اگر ميل آقاي دکتر مرتضي فرهادي رو بري من ارسال کنيد هرچند که اميد ندارم جواب بدهيد....
-----
سلام دوست عزیز :)
من متأسفانه ایمیلی از ایشون ندارم. امّا یکشنبهها و سهشنبهها احتمالاً دانشکدهی علوم اجتماعی علامه هستن. جز این، ممکنه من ببینمشون که ایمیل رو میگیرم. و اگه کار دیگهای از دستم بر بیاد...
sharifi | July 16, 2006 01:45 PM
آقا پویان... یه سر به منم بزن... خوش حال می شم... دارم تو سراب گم می شم... اگه تونستی... درم بیار.......................
رامین ح آ | July 16, 2006 07:36 PM
راستی در مورد نوشته ات... قشنگ بود... هه!
رامین ح آ | July 16, 2006 07:36 PM
:)))) درست است.فکر کنم اينجوري بود!!!
noghteh alef | July 17, 2006 12:56 AM
از آنجا که بهتر است اين نظر يا پيش نهاد ربطي به نوشته شما داشته باشه ميگم: اون جمله ؛ميريم و نيايش رو بغل ميکنيم؛ جاي تعمق داشت و جالب هم بود....
اما از اونجا که همه چيز (از جمله نظر و پيش نهاد دادن) لازم نيست بهتر باشه: من يه عکس آپ لود کردم تو سرشک که چون ديدم دست و چشمي هم به دوربين ميبري گفتم ببيني...بدک نشده.
خوش باشي.
سرشك | July 17, 2006 01:49 PM
راننده تاکسي ها خدان! ولي تو خداتري با اين نثر بانمک!:)
-----
چاکریم! :))
آزاده | July 20, 2006 07:54 PM