« در غیابِ راوی عزیزِ قصّههای عامّهپسند | صفحه اصلی | نامگذاریِ وارونه - ۱ »
ده حکمت از سفری چند روزه به سرزمین مادریم، گرگان
(یک)
۱- خوشم آمد! مادرم را از کودکی با کارخانه میشناختم. آنجا سرپرست چندین کارگر و تکنسین مرد بود. مادرم به تنهایی برای مأموریت از گرگان به تهران میآمد و رانندگی میکرد. جز این، وقت سفر به تهران، همیشه نیمی از مسیر را مادرم میراند و نیمهی دیگر را پدرم و ما ـ بفهمینفهمی ـ رانندگی مادر را قبولتر داشتیم. نمیدانم چطور شد و چه پیش آمد که مادرم کمتر رانندگی کرد؛ تا جاییکه حتّا کم و بیش در رانندگی به ما وابسته شد.
رسیدم گرگان، پدرم دنبالم آمد و بخانهی سرِ زمین آمدیم. مادرم نبود. خوشم آمد وقتی از پنجرهی مشرف بجادّهی خاکی منتهی به خانه دیدم مادرم رانندگی میکند. شک ندارم مادرم رانندهی خوبیست. یادم نمیآید تا بحال تصادف بدجوری کرده باشد (در حالیکه یک دو تصادف از ایندست از پدرم سراغ دارم.) نمیدانم شاید من و برادرم که بزرگ شدیم و خودمان ادّعای رانندگی درست داشتیم (و بخاطر داشته باشید که هیچ رانندهای رانندگی رانندهی دیگری را قبول ندارد!) باعث شد اعتماد بنفس مادرم در رانندگی کمتر شود. شاید آمدنمان به تهران باعث باشد و ...
خلاصه خوشم آمد وقتی بعد از سالها رانندگی مادرم را در جادّه دیدم. خوشم آمد وقتی رسیدم، یکی از کارمندها گفت «خانوم هنوز نیومدهان.» خوشم آمد که مادرم را به فامیل خودش صدا کردند (شاید چون بعضی از کارمندهای امروز پدرم، کارمندان سالهای گذشتهی مادرم بودهاند). سالها از وقتی که مادرم خسته از کارِ شیفتِ شبِ فصلِ پرکار یکویک گرگان برمیگشت، گذشته. سالها از وقتی که مادرم را «خانم مهندس» صدا میزدند، بخاطر مدرک خودش و نه مدرک پدرم، گذشته. ولی باز خوشحال شدم وقتی مادرم قبل از آمدنش به گرگان گفت: موقع برداشت است و باید بروم گرگان. گمانم طبق تمام معیارهای موجود، شخصاً آدم تنبلی هستم. ولی خوشم میآید که خانواده، اینطور باقتصاد پیوند میخورد. شاید نوستالژیا باشد! خوشم میآید وقتی پدرم طرحهای جدید کاری و اقتصادیش را میگوید. شاید حسرت چیزی باشد که فاقدم! تحلیلش طولانیست. ولی بنظرم کار پدرم در گرگان، برای همهمان خوب بوده... فقط بشرطیکه بیشتر همدیگر را ببینیم...
۲- گرچه هم را ندیدن یک فایده دارد: آدم، عزیزتر میشود! نمیدانید چه تحویلی میگیرند اینجا آدم را. جای شما خالی، خیلی خوش میگذرد. خوش میگذرد وقتی در خانهی خودتان، مهمان هستید! :)) یکی از خویشانِ عزیز، نیامده برایم یک شیشه مربّا فرستاد. دیشب پدرم از مادرم میپرسید «برای شام، به مهمونمون چی بدیم؟» و منظورشان از مهمان، «من» بودم! گرچه گاهی هم جریان برعکس میشود: وقتی پدر و مادرم میآیند تهران، میشوند مهمان ما. احتمالاً خودتان میتوانید حدس بزنید چه کسانی میزبانان بهتری هستند! گفتم که؛ خوش میگذرد!
فکرش را بکنید که مثلاً ظهربظهر غذایتان را با سبزی و خیار تازهچیده و ماست و ماءالشعیر برایتان بیاورند و شما کاری نداشته باشید جز این که بخورید و بیاشامید و اسراف کنید! گفتم که؛ طبق تمام معیارهای موجود، آدم تنبلی هستم!
۳- در شهرهای کوچک و بهمینترتیب در گرگان، حرف زدن دربارهی هم داغ است. از این تحلیل دربارهی کسی خوشم آمد: پدرِ سختگیر، تا هجده سالگی از دخترانش مثل گنجینههایی گرانبها ـ که گوئی برآنها دست اهرمن باشد ـ محافظت میکند و عرصه را بر آنها و مشتاقانشان، تنگ. بعد، هر چه دختر بزرگتر میشود، آزادیها فزونتر میگردند و پدر به حداقلها بسنده میکند. احتمالاً: فقط مواظب STD باش!
۴- زندگی سرِ زمینِ کشاورزی... سحرخیزی شرط اصلیست. مادرم راست میگوید که اگر اینجا دیرتر از پنج و نیم صبح بیدار شوی، احساس میکنی روزت را از دست دادهای و دیر کردهای. اگر بیدار شوی و ببینی ساعت شش صبح است، مضطرب میشوی! حسابش را بکنید؛ پدرم ساعت سهی صبح کشت داشت. فکرش را بکنید؛ بعضی ساعت چهار و نیم صبح قبل از آمدن سر کار میروند و نان میخرند. من شاید سالی دوبار حوصله کنم و صبح بروم و نان بخرم. جالب است که وقت ناهار هم ساعت یازده و ربع است.
تازه اینجا وقت خیلی کند میگذرد... ویژگی منحصر بفرد اینجا، یکی همین است. حتّا دیروز عصر که داشتم مسابقهی ایران و بوسنی را میدیدم، بنظرم آمد که وقتِ «مطلق» نود دقیقهای فوتبال هم «نسبتاً» طولانیتر شده! اینجا جان میدهد برای کتاب خواندن... نمیدانم چه چیزی در تهران باعث میشود فرصتها اینقدر محدود باشند. حتّا روز تعطیل تهران هم کوتاهتر از اینجاست.
(دو)
۵- با نمونهای شش نفره، آزمودم و دریافتم که سرعت ارسال اساماس دخترها تقریباً سه و نیم برابر پسرهاست! راستی، موبایلم کمکم دارد از حال میرود و خاصیّتِ پیجر بودنش را هم از دست میدهد.
۶- در گرگان رسم است که وقتی کسی فوت میشود، پانزدهمش را هم مجلس میگیرند. دو هفته پیش یکی از کارمندهای پدرم فوت کرد. متوفا نه فقط کارمند پدر، که همسر کسی بود که در کودکی ـ وقتی پدر و مادرم هردو کار میکردند ـ پیش ما بود و از ما نگهداری میکرد و بهمین خاطر خیلی دوستمان دارد و دوستش داریم.
دیروز در مجلس پانزدهمش شرکت کردیم. کلاً مجالس عروسی و عزایی که حاضر شدهام، احتمالاً سرجمع به انگشتان دو دست نمیرسند. رسم جالبی بود در این مجلس که حضّار بعد از سلام و علیک و تسلّای صاحبان عزا وارد میشوند و وقتِ نشستن، فاتحه و صلواتی از جمع میخواهند و بعد شروع میکنند به فاتحه خواندن. بعد از اینکه فاتحهشان تمام شد، برمیخیزند و از همانجا از راه دور ـ نسبت به صاحبان عزای ایستاده دمِ در ـ دوباره تسلیت میگویند و دو طرف بنشانهی تشکّر و احترام دست بر سینه خم میشوند و تعظیم میکنند. از پدرم که پرسیدم چرا علیرغم تسلیّت اوّل، دودفعه باز پا میشوند و تسلیّت میگویند، ـ نمیدانم بشوخی یا جدّی ـ گفت کارکرد پنهانش این است که کسانیکه چای و خرما تعارف میکنند، بتوانند تازهواردها را شناسایی کنند!
نکتهی بعدی که احتمالاً فراگیری عامتری دارد، اینکه قرآنهایی را که برای شادی روح متوفا در مسجد از جعبه خارج میکنند و میخوانند، به جعبه باز نمیگردانند و مثلاً اگر نفر بعدی قرآن خواست، باز از جعبه قرآن میدهند (و نه از قرآنهای خوانده شده) تا بتوانند میزان قرآنی که خوانده میشود، برآورد کنند.
و رسم دیگر در گرگان اینکه خانوادهها و افراد برای «اظهار همدردی» اعلامیههایی با همین عنوان ـ مشابه اعلامیهی فوت ـ چاپ میکنند. اعلامیههای چاپ شده را هم دسته میکنند و در مسجد پیش پای حضّار میگذارند تا دیگران ببینند. بهمین ترتیب، بسیاری برای ابراز همدردی نوشتهی تسلابخشی بر پارچهی سیاه مینویسند و دم منزل متوفا میآویزند.
از مسجد که بیرون آمدیم تا سرخاک برویم، همسر متوفّا را بالاخره دیدم. بغلم کرد و تسلیّت گفتم. دو هفته قبل که تلفنی تسلیّت گفته بودم، خیلی ناراحتتر بود. گریه میکرد و مرتّب میگفت که تنها شدم. گفتم «تا بچّههای باین خوبی دارین، تنها نمیشین.» حالا آرامتر بود. سر خاک که میرفتیم، با همان تهلهجهی سبزواریش گفت «امروز ناگاهانی دیدمت. خیلی خوشحال شدم. همهی غمهام فرار کردن.» من هم خیلی خوشحال شدم وقتی به دو سه نفر معرّفیم کرد، گفت «این، امیرِ منه!»
باین فکر میکردم که بعضی خلق و خوهایم بخاطر همین آدمهاییست که کودکیم را در کنارشان گذراندم. مثلاً قبلتر از شخصی که گفتم، کس دیگری نگاهمان میداشت که اهلِ کاشمر بود. اینکه در خانوادهای اینقدر پاستوریزه (!) و سختگیر در غذایی که میخورند، من نسبتاً خاکشیرمزاج درآمدهام، علّتش شاید همین خانم باشد که میخواست من را بر عکس علی ـ برادرم ـ «کاشمریخور» بار بیاورد: کسی که هر چه باشد، میخورَد!
(سه)
۷- گویش گرگانی را خیلی دوست دارم. انگار اینجا اصل «کمکوشی» زبانشناختی کاربردی ندارد! «میمونم» را «میمانم» میگویند و «نون» و «خونه» را «نان» و «خانه»... تازه همینها را هم با صدای بلند میگویند!
راستی، اینجا اصطلاح «شِفت» در معنای خل و چل بیآزارِ شاد (!) ـ کمابیش معادل واژهی پایینتر از استانداردی که همهجا استفاده میشود ـ بکار میرود. دیشب یکی آمده بود خانهمان که رسماً «شِفت» بود! سینا جان، «بچّهها رسماً شفتن!!»
۸- آنها که کار کشاورزی میکنند با چند ویژگی ظاهری مشخّص میشوند: کلاه آفتابگیر میگذراند؛ کفشهای محکم گلی میپوشند؛ سوار ماشینهایی شبیه جیپ و وانت و لندرور و ... میشوند؛ صورتهای آفتابسوخته دارند... گرگان، شهرکشاورزهاست. بسیاری از مردم در کارخانهها و صنایع وابسته به کشاورزی یا سر زمینهای خودشان کار میکنند و ماشینهای زراعی زیاد میبینید.
خصوصاً این چند روز که «گندمدرو»ست، همه جا کمباینها را میبینید که رانندههاشان چادر زدهاند و مشغول کارند. کامیونهایی را که دم در کارخانههای آرد و سیلوها، صف کشیدهاند تا نوبتشان بشود و محصولشان را تحویل بدهند. راستی، صف کامیونها و کمپرسیها هم جداست؛ چون کمپرسیها خودشان میتوانند بارشان را خالی کنند!
(چهار)
۹- پروازهای مهرآباد کنسل شد و بازگشت من ماند برای امروز. از من گذشته، تعطیلیهای رسمی در فصل پرکار کشاورزی، برای کشاورزان درد سر است. فکرش را بکنید که کل محصول گندم منطقه را اینطور که پدرم میگفت، باید در عرض دو هفته برداشت کنند و تحویل انبارها بدهند. زندگی اینجا با کشاورزی گره خورده. حالا فکرش را بکنید کمباین دارد سر زمین درو میکند و بعد احتیاج به وسیلهای یدکی پیدا میکند و کار متوقّف میشود. امّا مغازههای یدکیفروشی باز نیستند (چراکه دستور دادهاند باز نکنند!) بهمین راحتی کشاورزها متضرّر میشوند.
۱۰- دیشب مهمان داشتیم. زوجی از دوستان مادر و پدرم که برای تفریح به گرگان آمدهاند. آشناییشان به واسطهی دانشگاه شیراز بوده. پدر و مادرم فارغالتحصیل دانشگاه پهلوی سابقاند و بعضی دوستیهای دانشگاهیشان ادامه پیدا کرده تا امروز. امروز به مادرم میگفتم که بگمانم دانشگاه شیراز استثناییست از این نظر. تصوّری که از شنیدههایم پیدا کردهام این است که دانشگاه شیراز هم از نظر امکانات و درسها و هم از نظر روابط بالاتر از استانداردهای آندوره ـ و قطعاً ایندوره! ـ بوده. بهرحال دانشگاه شیراز برای من هم اهمیّت دارد: هم به این خاطر که پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شدند و هم اینکه تعدادی خاله و عمو نصیبم شد که همهشان دوستداشتنیاند! :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خيلي خواندني و با جزئيات خوب و جالب!
از زندگی | June 5, 2006 05:41 PM
سلام آقا پویان.
ندیدن هم آدم را عزیز میکند؟! پس بابا لامصب بیا ببینیمت یه کم تحویلت بگیریم. کشتی ما رو داداش!
مخلصیم.
مجتبا | June 5, 2006 05:53 PM
گزارش سفر هاتون جالب و خوندني و وسوسه برانگيزه ، مشتاق شدم به دیدن سرزمین مادری تون .
راستی ما هم که با این پست قبلیتون و پیدا کردن آرایه حسابی سر کار رفتیم :)) ظاهرا جواب نداشت اصلا . به هر حال به فکر کردنش میارزید
ممنون
هدی | June 5, 2006 08:00 PM
حکمتها اغلب اوقات، غبطه برانگیزند در نوع خود به زعم من؛ این حکمتها هم همینطور. (علیالخصوص بخشهای مربوط به تنبلی! البته طبق شواهد، من گونهی مزخرف نایابی از تنبلها هستم که اصولا انگار خوشی زیر دلشان میزند و تنبلی را فقط به خاطر بافتن خیالهای آزاردهنده دوست دارند و از کل بساط تنبلی، اینکه کسی وسط خیالبافی صدایشان نمیزند را ستایش میکنند! نتیجتا خورد و خوراک درستی هم ندارند (از کجا نتیجه گرفته شد را تنبلیام میآید بگویم!) و اصولا آبروی تنبلی را میبرند. من از این نوعها هستم که مضطرب هم هستم عموما و اصلا نمیفهمم چرا با این احوال تنبلم. اما خلاصه، تصور لم دادن در پیشگاه گندم و آفتاب و عطر خیار تازه و خیال بافتن و خلاصی از شر اصوات مکروهه و مذموم شهری و این حرفها و علیالخصوص مهمان خانهی خود بودن، حسابی غبطهبرانگیز است! P: )
بعد اینکه حکمت شفت، بسیار جذاب بود. کاش یک واژهای هم اختراع شود برای خل و چل غالبا بیآزار (از بیحالی) ناشاد که همینقدر آدم را یاد آن فیلم وسترن هم بیاندازد! (درست یادم نیست اسم ان کابوی قهرمان همین بود یا نه! اما بلافاصله با خواندن شفت، یاد آن کابوی افتادم و رسما تَرَک خوردم! خیلی واژهی جذابیست)
این عدم کاربرد اصل کمکوشی را همدانیها هم انگار یکجورهائی بنفکنانه! (یا شاید در اصل دلبخواهانه!) دارند. مثلا معروفش به میدون میگویند میدان، به چه میگویند شی، به مالاندن (خرابکارانه!) هم میگویند پلماندن!
کلی این حکمتها جذابند و آدم دلش می]واهد حرف بزند دربارهشان، اما زیادهتر نمیگویم!
خیلی ممنون به خاطر نوشتهی جذاب با کلی آموختنی. :)
سرخوش باشید و پیروز امیدوارم.
Sasan. m . k . Aasee | June 6, 2006 03:18 AM
تو زندگيم و در بين آدمهاي مرده و زندهاي كه ميشناسم آدمي به خوشبيني و خوشبختي و اميدواري و سرخوشي شما نديده بودم! چطور ميشود يك نفر اينقدر نكتههاي خوب و مثبت براي تعريف كردن داشته باشد؟
-----
اینها که گفتین البتّه نظر لطفتونه... امّا بهرحال به هر کسی استعدادی واسه کنار اومدن با زندگی دادهن دیگه! :))
ساراs | June 6, 2006 09:53 AM
مادرم من هم از اهالی شماله و کلی خاطره ی خوب از شمال و زبان گیلکی دارم! خوش بگذره!
ala | June 6, 2006 11:19 AM
خیلی جالب و خوب نوشتین...استفاده کردم.من کلا سفر نامه خیلی دوست دارم...
سعیده | June 6, 2006 02:57 PM
به وبلاگ ما هم سری بزنید.در رابطه با روانشناسی اجتماعی است
روانشناسی اجتماعی | June 6, 2006 05:21 PM
هی، من هوس گرگانم شد. خدا کنه امسال تابستون ما هم یه سفر گرگان بریم.
KamyaR | June 6, 2006 09:26 PM
جناب، عجب مزه اي داد اين گرگان نامه... عجب
هما | June 6, 2006 10:32 PM
راستی! قابل توجّه هدی و دیگر دوستانِ عزیز. داشت یادم میرفت!
آرایهی مصراع پستِ قبل: ایهام منظورِ من بود. ایهام در واژهی «مشکل»، یکی در مقابل «ساده»، یکی هم در معنای «پرسش و مسأله و اینجور چیزا»! اوممم... درسته دیگه؛ نه؟! :)
Pouyan | June 6, 2006 11:38 PM
منو با خود ببريد. . .
اما هنوز:
ناتمام است درخت. . .
زير برف است تمناي شنا کردن کاغذ در باد. . .
صفورا هنرمند | June 7, 2006 06:19 AM
بله ... بله درسته . عاليه !. خوشحال شدم جوابو گذاشتين .
hoda | June 7, 2006 01:31 PM
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام
وبلاگ جامعه شناسي دين افتتاح شد:www.sociologyofreligion.blogfa.com
omid | June 7, 2006 03:30 PM
اصلاً یک پیشنهادِ خیلی خوب؛ شما که تا الآن جوابِ نامهام را ننوشتهاید، از اینجا به بعد هم چنین نکنید؛ شنیدهام که بیستم به دبیرستان میآیید؛ صحّت دارد؟ در این صورت میتوانیم حضوری و به دور از تکنولوژی صحبت کنیم.
×××
من نظرم را در موردِ گرگان بارها و در مجلّاتِ معتبری منتشر کردهام؛ پس اجازه دهید از تکرارِ آنها جلوگیری شود. تا بحال «سه» سفر به گرگان داشتهام و در این سه سفر به نکاتِ قابلِ توجّهی دستیافتهام. " در صورتی که ندیدمتون، بعد از ظهر و شبتون هم بخیر :) "
-----
ای بابا! روسیاهی موند به ذغال! :)
محمّد حسین | June 7, 2006 03:37 PM
حقا که گرگان همين گونه است که توصيف کردي
dayan | June 7, 2006 08:43 PM
اگه اينو به همراه ديگر سفرنامه هات به صورت يک کتاب داستان کوتاه منتشر کني خوب فروش ميره! منظورم البته به نفع مادي نيست بلکه به عوايد معنوي و طرفدار پيدا کردن بين کتاب خوانهاست.
آزاده | June 7, 2006 11:26 PM
دوست عزیز سلام
امیدوارم حال شما خوب باشد
در مورد کتاب " تکنوپولی " نوشته نیل پستمن توی گوگل سرچ می کردم که وبلاگ شما را هم پیدا کردم .
راستش برای جامعه شناسی توسعه نقد و بررسی این کتاب را انتخاب کرده ام .
دوست دارم اگر نقدی یا خلاصه ای از خودتان یا مطلب ِ فارسی ِ اینترنتی دارید ، یا اگر دوست یا کسی را دارید که این کتاب را مطالعه کرده و می تواند اطلاعتی در اختیارم بگذارد ، اگر برایتان مقدور است او را به من معرفی کنید . از شما بسیار ممنون خواهم شد . با تشکر . ( حوریه شیوا _ دانشجوی جامعه شناسی )
حوریه شیوا | June 8, 2006 09:35 PM
معذرت !
حوریه شیوا | June 8, 2006 09:35 PM