« انقلابِ علمِ انسانی | صفحه اصلی | کاستلز در سه راه ضرّابخانه! »
از لیکو تا هایکو
«[هایکو] همچون میزبانی مؤدّب که به ما امکان میدهد با آسودگی و با تمام رفتارهای عجیب و غریب، ارزشها و نمادهایمان، در خانة او مستقر شویم؛ «غیبت» هایکو، به نوعی ما را به گمراهی، به شکستن، و در یک کلام به آزمندی بزرگی میکشاند که همان جستوجوی معناست. هایکو به ما میگوید: شما حق دارید، آنچه میبینید، آنچه را احساس میکنید، در افق نازکی از کلمات قرار دهید که برای خودتان جذّاب باشند...»
سخن کوتاه کنم که اگر این تعریفِ موجز از ذاتِ هایکو ـ که بارت بیان میکند ـ صحّت داشته باشد؛ «لیکو» نسبتی وثیق با هایکو دارد. لیکو، تکبیتیهاییست با وزنِ هجایی ـ همچون هایکو ـ که بلوچها با قیچک میزنند و میخوانند. مضمونِ لیکوها امّا، بیشتر شبیه سنریوهای ژاپنیست؛ با زبانی عامیانه و واژگانی که «مشروعیّت حضورِ خود در شعر را از تکرار در زندگی و همسخنی مردم میگیرند.»
نمونههای زیر را از کتاب «صد لیکو: سرودههای بلوچی» آوردهام که منصور مؤمنی، گردآوری و ترجمه کرده.
هایکو در «راز»: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هایکوهای بچّهها
-----
*
لیکو میزنم از عزیزیات
لیکو میزنم
بیمار عشقتام، راهی تهران
بیمار عشقتام.
*
محضِ خاطرت
میتراشم این ریش را.
میپاشم این عطر کویتی را بر سَرَت
محضِ خاطرت
*
با سوادی دیگر
خطام را خواندی و
راز دلام را تمام
دانستی.
*
دندانهات،
شیرِ تازهاند؛
چشمهات،
تیرِ برنو.
*
جمعه
هر جمعه میآیم
نیست مادرت.
آدامسِ لبانت را پیش آر
جستوجو کن مرا.
*
با همان سطل کوچک آبام ده
برای چشمانِ توست
فقط برای چشمانِ توست
اگر قاتلام من.
*
چپ کرد ماشینام بر شنزار
شور چشم
شور چشم
کارش را کرد نگاهات آخر!
*
سوارم و گاز نمیخورد روسی
نشسته کنار و
چشمک میزند به من.
[روسی: نامی عمومی برای موتورسیکلتهای ساخت شوروی سابق]
*
با کفش کتانی
میگردی بندر را.
مجنونم از جوانیات،
مجنون.
*
مجنونم، ملّایی بیاورید.
چنین ماندهایم
برای قل هواللهی
فقط.
*
نخواستم و بوسهای دادیام،
ریزه
بلایی شدهای دختر!
*
سیگاری میکشم
رها میشوم در بیخیالی دود
تو را زده است
تو را زده است مادرت
وای
اشکست چشمانت.
*
حالا برو با مادرت رازِ دل کن
زن.
روزگار
روزگار
کافربچّه هم ناز میکند
حالا.
*
بشنوی مردهام،
شادی میکنی تو.
بیوفایی تو،
بسوزد آشناییات.
*
نماز خواندم
نمازِ فرض و
چهار رکعت سنّت.
دامادم نکردند بر تو
مبادت الهی،
مبادت جنّت.
*
در سایه مینشینی صبح
سایه میرود
تو را میبیند خورشید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
merci.
moostive | May 20, 2006 12:16 AM
خیلی جالب بود.مرسی.
مانا | May 20, 2006 12:20 AM
چشمانم از حیرت گشاد شدهاند و نیشم تا بناگوش باز است. راستش تا به حال اسم لیکو هم به گوشم نخورده بود و باید بگویم به غایت زیبا بودند اینها که نوشتهاید. موقع خواندن هر کدام، میگفتم این را یادم باشد بگویم عالی بود و میدیدم بعدی هم همینطور است. هر کدام لطف عجیب خاص خود داشتند. (نمیشود نگویم "چشمهات تیر برنو" و شعر بدش اما حیرتانگیز بودند.) از آن طرف تعریف بارت هم خودش کلی جای لذت و حیرت دارد و حرف (میزبان مودب! تعبیر محشریست). خلاصه فعلا در حیرت خواندن این لیکوها میمانم. سرخوش باشید و باز ممنون.
راستی! این کتاب را میشود از کتابفروشیئی تهیه کرد؟ تازه چاپ است؟
-----
ممنون ساسانِ عزیز؛ بله! چاپ ۸۴، نشر مشکی روی کاغذ الگو :) چاپش هم بامزهست!
ساسان . م . ک . عاصی | May 20, 2006 03:20 AM
سلام. بد نيست نگاهی به اين يادداشت بندازی:
http://www.varg.ir/archives/2006/04/post_34.php
مطلبی است پيرامون هساشعر. هساشعر نوعی شعر مدرن قوميه که شباهتهای زيادی با هساشعر داره. ياعلی
امين | May 20, 2006 06:30 AM
هایکو عنصری زیبا، و سبکی - اکنون - بینالمللیست.
محمّد حسین | May 20, 2006 03:14 PM
سلام.
هايکو ها ( و نظاير آن ) راه هايي هستند که ميتوانند احساسات گوينده آن هايکو را بروز دهند وقتي او توانايي و يا حوصله گفتن شعر به سبک و سياق هاي ديگر را ندارد. که اين ميتواند جلوي ابتذال شعر و ادبيات را بگيرد.
من دوران دانشجويي کرمان بودم . اونجا هم شعر هاي بومي که خيلي شبيه هايکو زياد ديدم و جالب اينکه خود مردم اونجا نميدونستند چقدر اين شعر هاي مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هاشون ميتونه ارزشمند باشه.
عزيز دلم تو باشي شکلتو کنم نقاشي ( شاد باشي )
پورخانی | May 20, 2006 05:56 PM
متشکرم پویان گرامی. به قصد خرید وایلدر رفته بودم و چشمم روی پیشخوان خورد به لیکوها و D: . واقعا ممنون به خاطر معرفی این اشعار حیرتانگیز و البته ممنونم به خاطر پاسخ. توی تاکسی کم نمانده بود اشکم سرازیر شود از زیبائی و سادگی بعضیشان. از بهترین کتابهای سال ۸۵ ام تا حالا که یکیشان قطعی شد. و باز ممنون به خاطر خرده جنایات زن و شوهری که اینجا خواندم بخشی و امشب که گرفتم و تورقی کردم باز کلی هیجانانگیز بود. سرخوش باشید و پیروز و بسیار سپاسگزارم. (راستی! انصافا کتاب بامزهای هم شده. داشتم فکر میکردم به اینکه کاغذ الگو چند سال دوام میآورد و به کاغذ الگوهای پدرم که تمام طول کودکیام سعی میکردم رویشان نقاشی بکشم!)
ساسان . م . ک . عاصی | May 20, 2006 09:53 PM
از اين شعر خوشم اومد: «بشنوي مرده ام، شادي مي کني تو. بي وفايي تو، بسوزد آشنايي ات.» هر چند دارم به خودم تلقين ميکنم که ديگه حق ندارم از شعرهاي عشق و عاشقي خوشم بياد، دارم تلقين ميکنم که ديگه حق ندارم کسي رو دوست داشته باشم... فقط حق دارم تماشا کنم :)
گربه | May 21, 2006 12:02 AM
سلام . با وبلاگ شما از طريق ساسان عزيز آشنا شدم. و از اين پست هم خيلي لذت بردم هم خيلي چيز ها ياد گرفتم. عالي اند اين شعر ها.
کتایون آموزگار | May 21, 2006 02:30 PM
سلام.من تازگي ها وبلاگ شماراديدم وخوشحالم ازديدنش/
راستش مامدتيه يه وبلاگ گروهي فتوهايکو راه انداختيم.خوشحال ميشيم شما راهم درجمع اعضا وبلاگ ببينيم
www.photohaiku.persianblog.com
stray | May 21, 2006 03:17 PM
فوتوهايکو را که نديدهايد...
عباسحسیننژاد | May 21, 2006 03:43 PM
ذکر نکته اي که در مورد شباهت هايکو و ليکو کرديد مرا به پرسشي وا داشت: آيا وجود ادبيات غنايي يک ويژگي عام فرهنگي بين ملل مختلف است؟ يعني انسان شناسان در بررسي جوامع همواره با پديده اي با عنوان ادبيات غنايي مواجهند؟ حال پس از ادبيات غنايي در مورد شعر غنايي و شعر چطور؟ در واقع نوعي از شعر که به بيان عواطف و احساسات بپردازد در ميان همه ي جوامع وجود دارد؟
Sina | May 21, 2006 05:42 PM
با سوادي ديگر/خط ام را خواندي/با سوادي ديگر/دستم را...
در اين فکرم که آيا کسي که ليکو مي گويد هم بلد است درست گم شود؟ و به اندازه؟
.ا | May 21, 2006 09:13 PM