« محبوبیّت | صفحه اصلی | از لیکو تا هایکو »
انقلابِ علمِ انسانی
نمیدانم اینرا کی نوشتم و به چه منظوری؟ شاید تمرین درسی بوده و شاید چیز دیگری. امّا ایدهاش را ـ که باز خاطرم نمیآید دزدیست یا نه؟ ـ خیلی میپسندم. اینکه مفهوم پارادایمِ تامس کون بیش از همه و برخلافِ میلش با علوم انسانی سازگار است. دوباره، کامل نخواندمش؛ شما بخوانید و راهنماییم کنید.
انقلابِ علمِ انسانی
علم چگونه پیشرفت میکند؟ یکی از مشغولیّات ذهنی فیلسوفان و تاریخنگاران علم دریافتن ساز و کار پیشرفت علم است و اینکه دریابند چرا آنچه فرضاً دویست سال پیش دربارة پدیدهای خاص یا علّت موضوعی ویژه میدانستیم، با آنچه امروز میدانیم متفاوت است؟ یکی از توضیحهای متداول که تا سالها پیش و هنوز هم رواج داشته و دارد، این است که علوم از طریق انباشت/انبوهش پیشرفت میکنند؛ بهعبارتِ دیگر، حقیقتها یا فاکتهایی که دربارة موضوعی خاص میدانیم، بتدریج افزوده میشود و از این طریق، علم پیشرفت مینماید و دگرگون میشود. بهاینترتیب، نتایجِ کار هر دانشمند و عالم، سرمشقیست برای عمل دانشمند بعدی. یا بسیار سادهتر اینکه اگر نیوتونی در کار نبود، انیشتینی پدید نمیآمد و دوّمی، یافتههایش را مدیونِ اوّلیست. کسانیکه به این طرز تلقّی اعتقاد دارند، ماهیت علم را انباشتی/انبوهشی میدانند. اعتقاد به این طرز تلقّی در نقلی از نیوتون مشهود است که میگوید: «اگر من افق گستردهای را دیدهام، برای آن است که بر شانههای غولهایی بزرگ ایستادهام.»
طرز تلقّی انباشتی از علم از سال ۱۹۶۲ به بعد دستخوش تغییر شد. در این سال، تامس کون – مورّخ آمریکایی تاریخِ علم – کتاب مشهورش، «ساختار انقلابهای علمی» را نوشت و این دیدگاه رایج را که پیشرفتهای علمی، از طریقِ افزایشِ فاکتها حاصل میشود، تغییر داد و بهجایش نظریة انقلابهای علمی و جایگزینی پیاپی «پارادایم» ها را پیشنهاد داد. طبق این دیدگاه، علم – برخلاف گذشته – ماهیّت غیرانباشتی/ناانبوهشی پیدا میکند.
کون، بههیچوجه، نقش انبوهش را در پیشرفت علم رد نمیکند؛ امّا آنرا چندان مؤثّر نمیبیند و معتقد است دگرگونیهای اساسی و بزرگ علم، تنها بهوسیلة انقلابها پدید میآیند. کون، معتقد است علم در هر دوره تحت تسلّط «پارادایم»ی ویژه است که بیشتر عالمان برای گسترش آن، فعّالیّت میکنند. امّا، دیری نمیگذرد که یافتههای جدید، تَن به تبیینهای موجود در پارادایم مسلّط نمیدهند؛ پس، بحرانی پیش میآید. (بهاین معنا که وضع موجود، توانایی پاسخگویی به آنچه پیش آمده را ندارد.) و انقلابی علمی – که بیشباهت به انقلاب سیاسی نیست – رخ میدهد و پارادایم جدیدی، جایگزین پارادایم قبلی میشود.
پارادایم دوّم <-- انقلاب علمی <-- بحران <-- پارادایم اوّل
در تعریفِ پارادایم گفته میشود که در جهت متمایز ساختن اجتماعهای علمی عمل میکند. بهعنوان مثال با پارادایم میتوان علوم را از هم منفک کرد؛ شیمی را از فیزیک؛ جامعهشناسی را از علوم سیاسی و ... . نیز، با پارادایم میتوان دورههای تاریخی مسلّط در هر رشتة علمی را هم متمایز ساخت. پارادایم مسلّط بر فیزیک – علمی که اکثر مثالهای کون را در کتابش پیش میبَرَد – در قرن نوزدهم، متفاوت با آنچیزیست که در اوایل قرن بیستم پدید آمد و تسلّط یافت. از همین طریق میتوانیم، دیدگاههای رایج در هر علم را هم جدا ساخت. پارادایم منسوب به فروید در روانکاوری، غیر از پارادایم منسوب به یونگ در همین حوزة دانش است. بهطور خلاصه، میتوان گفت پارادایم تعیین میکند که موضوع بررسی یک علم چیست؟ چه پرسشهایی را میتوان پیش کشید؟ این پرسشها را چطور باید پرسید؟ و در تفسیر پاسخها چه قواعدی را باید ملحوظ داشت؟
با این تعریف، میتوانیم بگوییم پارادایم، سرمشقها، نظریهها و روشهای موجود در یک علم را دستهبندی و متمایز میسازد و مثلاً مطابق مدلی که کون ارائه نموده، میتوانیم بگوییم در دورهای پارادایم نیوتونی بر فیزیک مسلّط بوده است که نظریهها و روشهای ویژة خود را داشته؛ پس از مدّتی، مسایلی طرح شده که پارادایم حاکمِ نیوتونی توانایی پاسخگویی به آنها را نداشته، پس، بحرانی در علم فیزیک پدید آمده؛ این بحران با همراهی انقلابی علمی، باعث جایگزینی پارادایم انیشتینی شده و پارادایم دوّمی را بهجای پارادایم اوّل مسلّط ساخته است.
پس از ارائة نظریّة کون در فلسفة علم، بسیاری کوشیدند، علوم انسانی را مطابق نظریّة انقلابهای علمی، بازآرایی کنند و نتایج و یافتههای کتاب «ساختار انقلاب...» را به علوم انسانی هم گسترش دهند و از رهیافت مذکور در بالا، در تاریخنگاری و فلسفة علم انسانی هم بهره برند. این تلاشها از سوی کون مورد تردید و انکار واقع شد. او در افزودة چاپ دوّم کتابش صراحتاً اعلام کرد که علمِ انسانی، شایستگی ورود به حلقة علم را ندارد؛ چراکه اجماع نظری در مورد پارادایم مسلّط در آن موجود نیست.
میتوان گفت، هدف پایانی و غایت نهایی علمِ دقیق، بدستدادن قانون کلّی است؛ قانونی که نشاندهندة رابطهای علّی بین علّت و معلول باشد؛ تکرار گردد، سنجشپذیر و نیز تحقیقپذیر باشد. در فلسفة علم، دربارة تمام این اصطلاحات و معنای آنها، بحث میشود و بیان میگردد چه وقت میتوان قانونی را با ویژگیهای فوق تشخیص داد. امّا، در اینجا بهطور خلاصه میگوییم که علم طبیعی و دقیق، حاوی نوعی دقّت و عینیّت است که ما را قادر میسازد از منطقِ اکتشاف بگوییم. بهعبارت دیگر، عالم میتواند با کشف قوانینِ علم دقیق، دربارة رویدادهای پیش از این ناشناخته، پیشبینیهای معتبر به عمل آوَرَد. علم انسانی، فاقد این ویژگیست و از اینجهت بین علم انسانی و علم دقیق، باید تمایز قایل شد. این تمایز، عکسالعملهایی را هم پدید آورده است: بسیاری معتقدند پیشوند «علم» برای آنچه «علوم انسانی» خوانده میشود، برازنده و متناسب نیست. دیگران، با در نظر داشتنِ این موضوع، علوم انسانی و اجتماعی را طرد کردند و نتایجش را غیرقابلِ اتّکا و بیفایده دانستند و بعضی دیگر، عدم قطعیّت در علوم انسانی را نوعی فضیلت خواندند و عمداً از روشهای علوم دقیق فاصله گرفتند و روششناسی خاص خود را دنبال کردند.
بههرحال، با توجّه به این تمایز و دقّت به ماهیّت علم انسانی، بهنظر میآید رهیافتِ کون – بر خلافِ نظر خودش – بیش از علوم دقیق، بکار علوم انسانی میآید؛ در عمل هم – شاید علیرغم خواست کون – فیلسوفان و جامعهشناسان علمانسانی، از مدل پیشنهادیاش بسیار بهره بردند؛ چراکه اتّفاقاً واژة «بحران» – که در کار کون اهمیّتی شایان دارد – بیش از همه در علوم انسانی جایگاه دارد. علوم انسانی از آنجا که برخلاف علوم دقیق، توانایی بدست دادن قانون کلّی را ندارد، همواره بهدنبال جایگزینی تبیینهایش است.
بهطور خلاصه، برخلافِ میلِ کون، نظریّة انقلابهای علمیاش، بیشترین خدمت را به ساماندهی علم انسانی و اجتماعی کرده و برای آن، دوشادوشِ علم دقیق، ساختار قایل شدهاست و تشتّت در علم انسانی و فراوانی نظریّهها و تعدّد روشها در آنرا بهدلیلِ ماهیّت ذاتیاش، موجّه جلوه داده است؛ تا آنجا که نظریهشناس جامعهشناختی بزرگی چون جورج ریتزر ، جامعهشناسی را – بهعنوان شاخهای از علم انسانی – علم چندپارادایمی مینامد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
برام جالب بود.
البته بنظر میرسه هر چقدر دقت یک رابطه علمی بیشتر میشه مجموعه تحت تعریفش کوچکتر میشه . فکر میکنم همگرایی علم بسمت واگرایی شاخه های مورد مطالعه میره.
یه سواله اساسی دیگه اینه که آیا طبیعت رفتارش رو ممکنه در طول زمان تغییر بده. منظورم اینه ممکنه 5000 سال پیش معادلات انیشتین تقریب بدتری داشتند؟
یکی | May 18, 2006 01:44 PM
در معادلات فيزيک هميشه سعي شده شرايط زماني و مکاني و... خاص در نظر گرفته شده باشه. به اين ترتيب که قوآنين رو به صورت تابعي از زمان مکان دما و.... نشون ميدن. من فکر ميکنم براي مطآلعه جآمعه به خاطر پيچيدگي وحشتناکش بهترين راه استفآده از نظريه سيستم هاي پيچيده هست. دليله عدم قطعيت در علوم اجتماعي به خاطر دقت پايين اندازه گيريهاي ما و پيچيدگي زياد سيستم مورد مطالعه هستش.
Arya | May 19, 2006 01:23 AM
۲۹ارديبهشت ۱۳۸۵؛ کاملاْ مرتبط: سال نو مبارک! حالا ما بگيريم اواخر اسفند هشتاد و چهار :)
-----
:))
آزاده | May 19, 2006 07:58 AM
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث جالب و پيچيده اي رو مطرح کردي. اما چند نکته خيلي مهم هست:
۱- به نظر من اساسا يکي از تفاوتهاي پارادايم در علوم طبيعي و علوم انساني در اين است که در علوم طبيعي ممکنه پارادايمها قدرت تبيين کنندگي خود را بر اثر بحران از دست بدهند و جايگزينشان پارادايمي ديگر بشه اما در علوم انساني پارادايمها هميشه به موازات هم در حرکتند و کناره گيري پارادايمها به شکلي که در علوم طبيعي اتفاق ميفته صورت نميگيره. البته اين مطلب علتهاي گوناگوني داره که ايتجا مجال بحث نيست اما فکر ميکنم علتهاي عمده رو بتونيم در ماهيت پارادايم در اين دو علم و مباحث جامعه شناسي علم دنبال کنيم.
۲- يک تفاوت مهمه ديگه نقش هدايتگري پارادايمها در علوم انساني هست که شايد يکي از علل نکته قبل باشه. من فکر ميکنم در علوم طبيعي چون هدايتگري انسان به معنايي که در علوم انساني هست وجود نداره پارادايمها در علوم انساني هميشه ارزش خودشون رو حفظ ميکنن و به اين آساني به بوته فراموشي سپرده نميشن.
۳- چون از طرفي پارادايمها در علوم انساني نسبت به علوم طبيعي آميختگي بيشتري با ارزشهاي انساني دارند و از طرف ديگر اين ارزشها در طول حيات بشري هميشه حضور دارند به همين دليل پارادايمهاي رقيب هميشه جايگاه خود را حفظ ميکنند.
۴- تفاوت عمده ديگه اين هست که فاصله ميان پارادايم به عنوان انديشه و کنش انساني به مثابه عمل در علوم انساني به مراتب کمتر از علوم طبيعي هست. به عبارت ديگه پارادايمها در علوم انساني زودتر به حوزه پراگماتيک انساني وارد ميشوند.
البته نکات ديگه اي رو هم ميشه اضافه کرد اما در مجال يک کامنت نيست.
در مجموع بايد بگم که کمتر سرگذشت پارادايمها در علوم انساني با علوم طبيعي قابل مقايسه هست و من فکر ميکنم تسري دادن تحولات پارادايمي در علوم طبيعي به علوم انساني کار چندان پسنديده اي نيست.
omid | May 19, 2006 01:18 PM
Source: Stanford Encyclopedia of Philosophy
Kuhn and Social Science
Kuhn's influence outside of professional philosophy of science may have been even greater than it was within it. The social sciences in particular took up Kuhn with enthusiasm. There are primarily two reasons for this. First, Kuhn's picture of science appeared to permit a more liberal conception of what science is than hitherto, one that could be taken to include disciplines such as sociology and psychoanalysis. Secondly, Kuhn's rejection of rules as determining scientific outcomes appeared to permit appeal to other factors, external to science, in explaining why a scientific revolution took the course that it did.
The status as genuine sciences of what we now call the social and human sciences has widely been held in doubt. Such disciplines lack the remarkable track record of established natural sciences and seem to differ also in the methods they employed. More specifically they fail by pre-Kuhnian philosophical criteria of sciencehood. On the one hand, positivists required of a science that it should be verifiable by reference to its predictive successes. On the other, Popper's criterion was that a science should be potentially falsifiable by a prediction of the theory. Yet psychoanalysis, sociology and even economics have difficulty in making precise predictions at all, let alone ones that provide for clear confirmation or unambiguous refutation. Kuhn's picture of a mature science as being dominated by a paradigm that generated sui generis puzzles and criteria for assessing solutions to them could much more easily accommodate these disciplines. For example, Popper famously complained that psychoanalysis could not be scientific because it resists falsification. Kuhn's account argues that resisting falsification is precisely what every disciplinary matrix in science does. Even disciplines that could not claim to be dominated by a settled paradigm but were beset by competing schools with different fundamental ideas could appeal to Kuhn's description of the pre-paradigm state of a science in it infancy. Consequently Kuhn's analysis was popular among those seeking legitimacy as science (and consequently kudos and funding) for their new disciplines. Kuhn himself did not especially promote such extensions of his views, and indeed cast doubt upon them. He denied that psychoanalysis is a science and argued that there are reasons why some fields within the social sciences could not sustain extended periods of puzzle-solving normal science (1991b). Although, he says, the natural sciences involve interpretation just as human and social sciences do, one difference is that hermeneutic re-interpretation, the search for new and deeper intepretations, is the essence of many social scientific enterprises. This contrasts with the natural sciences where an established and unchanging interpretation (e.g. of the heavens) is a pre-condition of normal science. Re-intepretation is the result of a scientific revolution and is typically resisted rather than actively sought. Another reason why regular reinterpretation is part of the human sciences and not the natural sciences is that social and political systems are themselves changing in ways that call for new interpretations, whereas the subject matter of the natural sciences is constant in the relevant respects, permitting a puzzle-solving tradition as well as a standing source of revolution-generating anomalies.
A rather different influence on social science was Kuhn's influence on the development of social studies of science itself, in particular the ‘Sociology of Scientific Knowledge’. A central claim of Kuhn's work is that scientists do not make their judgments as the result of consciously or unconsciously following rules. Their judgments are nonetheless tightly constrained during normal science by the example of the guiding paradigm. During a revolution they are released from these constraints (though not completely). Consequently there is a gap left for other factors to explain scientific judgments. Kuhn himself suggests in The Structure of Scientific Revolutions that Sun worship may have made Kepler a Copernican and that in other cases, facts about an individual's life history, personality or even nationality and reputation may play a role (1962/70a, 152-3). Later Kuhn repeated the point, with the additional examples of German Romanticism, which disposed certain scientists to recognize and accept energy conservation, and British social thought which enabled acceptance of Darwinism (1977c, 325). Such suggestions were taken up as providing an opportunity for a new kind of study of science, showing how social and political factors external to science influence the outcome of scientific debates. In what has become known as social constructivism/constructionism (e.g. Pickering 1984) this influence is taken to be central, not marginal, and to extend to the very content of accepted theories. Kuhn's claim and its exploitation can be seen as analogous to or even an instance of the exploitation of the (alleged) underdetermination of theory by evidence (c.f. Kuhn 1992, 7). Feminists and social theorists (e.g. Nelson 1993) have argued that the fact that the evidence, or, in Kuhn's case, the shared values of science, do not fix a single choice of theory, allows external factors to determine the final outcome (see Martin 1991 and Schiebinger 1999 for feminist social constructivism). Furthermore, the fact that Kuhn identified values as what guide judgment opens up the possibility that scientists ought to employ different values, as has been argued by feminist and post-colonial writers (e.g. Longino 1994).
Kuhn himself, however, showed only limited sympathy for such developments. In his “The Trouble with the Historical Philosophy of Science” (1992) Kuhn derides those who (including the proponents of the Strong Programme in the Sociology of Scientific Knowledge) take the view that in the ‘negotiations’ that determine the accepted outcome of an experiment or its theoretical significance, all that counts are the interests and power relations among the participants. Even if this is not entirely fair to the Strong Programme, it reflects Kuhn's own view that the primary determinants of the outcome of a scientific episode are to be found within science. First, the five values Kuhn ascribes to all science are in his view constitutive of science. An enterprise could have different values but it would not be science (1977c, 331; 1993, 338). Secondly, when a scientist is influenced by individual or other factors in applying these values or in coming to a judgment when these values are not decisive, those influencing factors will typically themselves come from within science (especially in modern, professionalized science). Personality may play a role in the acceptance of a theory, because, for example, one scientist is more risk-averse than another (1977c, 325)—but that is still a relationship to the scientific evidence. Even when reputation plays a part, it is typically scientific reputation that encourages the community to back the opinion of an eminent scientist. Thirdly, in a large community such variable factors will tend to cancel out. Kuhn supposes that individual differences are normally distributed and that a judgment corresponding to the mean of the distribution will also correspond to the judgment that would, hypothetically, be demanded by the rules of scientific method, as traditionally conceived (1977c, 333). Moreover, the existence of differences of response within the leeway provided by shared values is crucial to science, since it permits “rational men to disagree” (1977c, 332) and thus to commit themselves to rival theories. Thus the looseness of values and the differences they permit “may . . . appear an indispensable means of spreading the risk which the introduction or support of novelty always entails“ (Ibid.).
Sahar | May 19, 2006 08:40 PM
اول این که مفهوم پارادایم اگر بیشتر در علوم انسانی به کار می رود، پس مبدعش چرا اول آن را برای علوم دقیقه تعریف کرد؟
دوم این که بابت معرفی مقاله ی آرش نراقی خیلی ممنون، با یه جستجوی ساده پیداش کردم. adobe هم نصب کردم! سالومون، نویسنده ی اصلی مقاله را هم بد نیست برای من کمی معرفی اش کنید. به امید دیدار!
sina | May 22, 2006 12:36 PM