« دوستی معمولی! | صفحه اصلی | دو تا عکس سردستی... »
بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه – ۱
شطرنج (مهرداد)
داستانِ غرور، خامی و سقوط: به سوی خیزشی دوباره
۱-
شکستِ عاشقانه، تجربهی بسیاری از مردان جوان است. سینا همیشه میگوید «آدم وقتی شکست میخورَد، که قبول کند شکست خورده» میخواهم اضافه کنم «امّا آدم وقتی پیروز میشود که آگاهانه شکستش را بپذیرد و درست از دری که شکست برایش گشوده، بیرون بیاید و به سوی پیروزی جدید خیز بردارد». یوسف، به قعرِ چاه سقوط کرد؛ امّا به خانهی عزیز مصر راه یافت. باز، به قعرِ زندان رفت؛ امّا سر از منصب بالای حکومتی درآورد.
۲-
یکبار، بابک احمدی در جلسهی سخنرانی پرسید آیا آنچه افراد فرهیخته فرضاً از «هنر متعالی» دریافت میکنند، متفاوت از آنچیزیست که مردم «معمولی» از «هنرِ نازل» میفهمند؟ همان هنری که حتّا رویکردشان به زندگی را تعیین میکند: ترانهها، فیلمها و ... . میپرسم چقدر تجربههای مردانهی من در ترانههای «مبتذل» درج شده است؟ این ترانهها تا چه اندازه مرحلهای از گذرِ من و امثال من را بهسوی مردانگی نشان میدهند؟
۳-
رابرت بلای در «آیرون جان: داستانی برای مردان» مرحلهای از گذار به مردانگی را شرح میدهد که شامل سقوط و خاکسترنشینی، برای رهایی از کبریا و خامیست. خامی؛ بسیاری از مردان در گذار خود از این مرحله عبور میکنند. در تجربههای مردانِ جوان، آنچه را «خامی» مینامیم، همراه با «غرور» است. مردانِ جوان، پسرانِ مقدّس آسمانیاند. حسّشان کبریاییست و انگار پا بر زمین ندارند و به همین مغرورند. غروری که به «خامی» میکشاندشان. تجربهی بسیاری از مردانِ خام نشانمان میدهد که گاهی اوج حسّ غرورشان وقتیست که به آنها حمله میشود. آنگاه، مغرورانه اطاعت میکنند، حملهها را پذیرا میشوند و گوش به ناسزاهایی میدهند که یکییکی روانهشان میگردد؛ با این استدلال که «چه چیزی زیباتر از این که زنی که دوستش دارم، به من حمله کند؟» مردِ خام، مشتاقانه میگوید «گریه نکردم پیشِ تو». او گریه نمیکند: به زعمِ خود شجاعانه، سرش را بالا میگیرد و سینهاش را جلو، تا تیرها درست به قلبش اصابت کنند. بعد از این بازی خونین، جسدش را کناری میکشد و بیجان، شَعَف را در عشقبازی با خیال معشوقه، جستجو و افسردگی و انزوا را پیشه مینماید.
حتّا باختنِ مردِ مغرورِ آسمانی، جانانه، مردانه و شاهانه است. غرور، او را وا میدارد بخوانَد «بازی عشق تو رو جانانه باختم / مثل بازندهی خوب، مردانه باختم / همهی ثروت من، تحفهی درویش / نَفَسم بود که به تو، شاهانه باختم» او با اینکه همه چیز را باخته، امّا همچنان «لافِ بردن» میزند: « من ماتِ مات از بازی شطرنج عشق میآمدم / شاهمهرهی دل رفته بود، من لافِ بردن میزدم» مردِ مغرورِ آسمانی، هیچ حصاری ندارد. هرچه را دارد، در سفرهی دیگری میگذارد. او، داشتههایش را دودستی تقدیم میکند. او نه تنها چیزی را از چشمانِ معشوقهاش پنهان نمیدارد، بلکه نشانی داراییها و رمزِ گاوصندوقها را هم با غرور و افتخار پیشکش میکند: «قلعهی دل، اسبِ غرور، لشکر تار و مار عشق / دادم به نازِ رخِ تو، اینهمه یادگار عشق» مردِ آسمانی به یاد میآورد که خطاب به رقیبِ صحنهی شطرنجش چنین گفته: «گفتم: ببر هرچی که هست؛ رقیبِ جلد چیرهدست!» و از زبانِ معشوقهاش در خاطرش نشسته: «گفتی تو مغروری هنوز، با فتح اینهمه شکست».
۴-
چهارشنبه به سیاوش میگفتم «تو بردن را خوب بلدی؛ ولی آیا بلدی چطور باید ببازی؟!» مردِ آسمانی، مردِ مقدّس، مرد خام، در بارگاهِ کبریایی خود نشسته. ولی هنوز در مراحل گذارش، چیزی کم دارد: سقوط. او باید از آسمان به زمین بیاید؛. باید خاکنشین بشود؛ فلاکت (کاتاباسیس) را درک کند. سقوط را به ما یاد ندادهاند. به من یکی دستِ کم یاد ندادند و خودم آموختم: نصفهنیمه. سقوط همان «مرخّص کردن» (discharging) است. اینکه بگویند «خداحافظ! خوش آمدی؛ مرخّصی» و وقتی میپرسی «همین؟» بشنوی که «همین!»: «گفتی: برو. گفتم: بهچَشم! این بود کلامِ آخرین / گفتی: خداحافظِ تو! گفتم: همین؟ گفتی: همین» این، عینِ سقوط است؛ امّا، بلای در شرحِ داستانِ آیرون جان مینویسد «پسر میتواند زخم خود را در آب شفابخش یا چشمهی حیوان فرو کند و زخم را به سطح آگاهی بیاورد، تا بیعدالتی آنرا احساس کند، پیآمدهای زیانبار آنرا بر خودجوشی، انبساط و نشاطش بشناسد و رابطهی آنرا با خشمِ آشکار وپنهانش بررسی کند.»
آگاهی، همانقدر که در لذّت نقش دارد در سقوط هم نقش بازی میکند. عاشقِ شکستخورده، جنگجوی شکستناپذیری نیست که مصائب را شجاعانه پشتِ سر بگذارد؛ او، از درونِ زخمش راهش را پیدا میکند: زخمش را به سطح آگاهی میآورد و از آن، پلی میسازد برای خروج از زندگی فلاکتبارش. او دیگر میداند همهی آن غرور پیشین و کبریای گذشته از کجا میآمده. او میداند که اگر به خاطر غرورش گریه نکرده، با اینحال، در همان لحظه پَرپَر میزده. میداند که لبخندِ آخرینش، برخاسته از غرور و تنها، دروغی معصومانه بوده: « لبخندِ آخرین من، دروغ معصومانه بود / برای پنهانکردنِ داغِ دلِ ویرانه بود» او میداند؛ آگاهی دارد و همین یاریاش میرساند. او مرد آسمانی بوده که صدها پا از زمین بالاتر پر میزده و سایهاش را نمیدیده. حالا سایهاش را میبیند. او سقوط میکند. نه به کامِ مرگ. او سقوط میکند و خود را به زمین، به تاریکی سایه ـ به آگاهی ـ میرساند.
مرد چطور به این آگاهی میرسد؟ نمیدانم. دستِ کم در مورد من «رخوت آیینی» (Ritual Lethargy) کار میکند و جواب میدهد. رخوت، «در بندِ هیچ کار مفیدی نبودن»، «خاکسترنشینی» -ِ اسطورهای وایکینگها، کمکم میکند که به آگاهی برسم. در همهی گونههای شکست، یادگرفتهام به جای منزویشدن، خاکسترنشین بشوم. باور نمیکنید از همراهانِ خوشگذرانیهایم بپرسید!
کم و بیش مرتبط در «راز»:
مزخرف امّا خوب
به دَرَک، ولی میکشمت
به جهنّم
من از نسل مردان مردّدم
قیصرهای امروزی
حاشیههای مردانگی هژمونیک و مردانگی مردّد
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
فکر میکنم بعضی وقتا حرفاتون به طرز بی رحمانه ای واقعیت داره! واقعا برای چند لحظه ایمان آووردم که پشت همین چیزایی که من با وقاحت تمام بهشون هنر مبتذل میگم یه دنیا حرف قایم شده. حرفاتون راجع به آگاهی و تجربه شکست رو واقعا با جون و دل احساس کردم. لازمه که آگاهی رو وارد عشق کرد. شاید اینطوری راحتتر بشه عاشق بود ...
اما به نظرم یه جا با هم مشکل داریم. شما از تجربه پیروزی حرف نزدین. از شکستی که به پیروزی تبدیل میشه. از آگاهی که میتونه قبل از سقوط وارد بشه و شرایط رو به نفع عاشق تغییر بده. به نظرم این یکی از حالات ممکنه، هر چند کم پیش میاد یا شاید اصلا پیش نیاد. شاید هم این آثار همون غرور باشه که ازش صحبت کردین. من مغرورم، شاید دارم سقوط میکنم و هنوز به اون سطح آگاهی نرسیدم که این قضیه رو ببینم. شاید میخوام "مردانه ببازم، مغرورانه!" به هر حال، من این حالت رو هم غیر ممکن نمیدونم.
بازم ممنون از کمکتون.
----
سیاوش جان، من هم این حالت رو غیرممکن نمیبینم. ولی اینجا فقط از یه تجربه حرف زدیم. :) راستی... من دلبستهی هنر مبتذلم! ;) و دستِ آخر اینکه... کمکی نبود عزیزم؛ درد دل دوستانه بود! :)
سیاوش | May 6, 2006 10:21 PM
آقا . به نظر ميآد که آشق شده باشي !
----
من حداکثر بتونم «عاشق» بشم! :)) میمونه یه توصیه و اون هم اینکه از نوشتههای وبلاگها، مستقیم دربارهی نویسندههاشون قضاوت نکن... معمولاً درست در نمیاد! :)
vahid | May 6, 2006 10:25 PM
«شکستِ عاشقانه، تجربهی بسیاری از مردان جوان است»؛ شما حتي اين را نديده ايد که شکستِ عاشقانه، تجربهی بسیاری از دختران و زنان هم هست؟ شما فکر نمي کنيد که شکستِ عاشقانه، تجربهی بسیاری از «انسان»هاست؟
----
چرا مهرنوشِ عزیز! بنظر من هم همینطور میاد. اگه میخواید اینرو بشنوید، میگم: شکستِ عاشقانه تجربهی بسیاری از انسانهاست؛ فارغ از جنسیّتشون. ولی من مسؤول نوشتن تجربههای دیگران نیستم... اینهمه توی وبلاگها دربارهی تجربههای زنانه نوشتهاند (اصلاً یکی از دلایل شهرت وبلاگهای فارسی صداییست که زنها دارن و بحق هم صدای رساییه و خودم از خوندنشون لذّت میبرم) بذارین من هم از تجربههای مردونه بنویسم و به دنبال هویّت مردونه بگردم. فکر کنم این رو یه بار وقتی «من از نسل مردان مردّدم» رو نوشتم، گفتم.
و یک توصیهی دیگه به همه: آدم وقتی چیزی رو نمینویسه، معنیش این نیست که اون رو ندیده... این رو هم وقتی «کشف قابلیتی بالقوه» رو مینوشتم، گفتم.
مهرنوش | May 6, 2006 10:57 PM
نظر من ربطی به این نوشته ات نداره پویان، فقط می خوام بگم امشب که اینجا اومدم احساس کردم بی خود به تو اعتماد نکرده بودم، به شور و شعورت، هیچ چیز به قدر آن یک مربع کوچک از تنهایی درم نیاورد، می فهمم ات و احساس می کنم می فهمی این حرف را از چه منظری می زنم ... ممنون.
-----
پیام جان! لازمه دوباره موضعم رو اعلام کنم؟! :)
payam | May 6, 2006 11:51 PM
راستی اون کامنت قبلی رو اگه دوست نداشتی نذار، نوشتم که حس ام رو بودنی،برای قدردانی بود، چون دسترسی نداشتم اما دوست داشتم این رو بدونی ...
-----
من موضعم رو اعلام کردهام در هر صورت! اصرار نکن :)) اون قبلی رو هم گذاشتم. چون میدونم که میدونی چقدر به همین چیزها دلگرمم. :)
payam | May 6, 2006 11:54 PM
بهتر است نظر یا پیشنهادتان دربارهی نوشتهی من باشد. . .
اوهوم م م م م م م م م م. . . . . .
-----
ممنون که نظر و پیشنهادتون دربارهی نوشتهی من بود!
صفــــورا هنرمند | May 6, 2006 11:56 PM
آقاي شيوا
قضيه دور کردن مردها از زنها به اندازه کافي در جمهوري اسلامي جريان داشته و داره؛ فکر نمي کنم لازم باشه بهش دامن بزنيم.
يعني اين طوري که پس حالا که فمنيستهاي ايراني(که فکر مي کنم نظرم رو راجع بهشون مي دونيد و لزومي نمي بينم که در اينجا راجع بهشون حرف بزنم و براي خودم دشمن بتراشم) اگر دنبال حرف زدن راجع به موضوعي خاص هستند؛ من هم بايد از موضع مردها حرف بزنم.
دليلي نمي بينم که شما بخواهيد درست عکس يک رفتار؛ رفتار کنيد تا بگوييد نظر شما اينه و حالا که خانمها(فمينيستها) از موضع زنانه حرف مي زنند من هم از موضع مردانه حرف مي زنم!
آقاي شيواي عزيز؛ نه اينجا؛ کلا؛ حس نمي کنيد کمي با جريان به جلو رانده مي شويد و نه با يک طرز تفکر مستقل که مسائل شخصي خودش را دارد؟
شايد براي همين است که من براي آقاي حنائي کاشاني خيلي احترام قائلم: کاري به کار برداشت و طرز تلقي ديگران ندارد؛ مگر وقتي که فکر کند حرف حساب مي زنند. خوب البته واقعيت اين است که او با سني تقريبا حدود دو برابر سن شما حرف مي زند و اين نگاه از فراز حدود ۵۰ سال خود به خود خيلي تجربيات و عمق متفاوتي به آدم مي دهد. آن هم کسي که در سال ۵۷ نوجوان بوده؛ نه ما و امثال ما که داريم روز به روز سطحي تر به مسائل نگاه مي کنيم(ر ک. لکچر پريروز من در کلاس دکتر طالبي)
مهرنوش | May 7, 2006 08:39 AM
با شما کاملا موافق ام. همیشه پیروزی از پس شکستی می آید که با قدرت و عزت نفس (با غرور مخالف ام) تبدیل به تجربه می شود. این در همه ارکان زنده گی به گمان ام فرضیه قابل اعتمادی است و در عشق هم ایضا. پیروز و مستدام باشید! یا حق!
کاتب | May 7, 2006 10:13 AM
از خود هرگز شکست نخوردن ابتذال بزرگتري هم هست؟
ولي من که سقوط کردم نه مرد شدم و نه زن تر.حتي بزرگتر هم نشدم.فقط پايين تر ايستادم.روي زمين تر.دورتر از همه چيز بهتر-ديدن-تر!و مسخره است: چون قبلا هم درست همانجا ايستاده بودم.
ما چشمهايمان بيشتر اشکال دارد يا عيمک هايمان؟
انگار فرقي نمي کند عدسيهايمان را عوض کنيم:همه چيز همانطور سرجايش هست.
شعار امروز:چشم ضعيف تر و عينک کمتر : زندگي بهتر!
نقطه الف | May 7, 2006 09:34 PM
راستي يادم رفت!
خيلي ممنون بابت لينک ها :)
نقطه الف | May 7, 2006 09:39 PM
سلام آقاي شيوا
فكر نكنين حرفم رو فراموش كردما...دارم مينويسم راجع به اون چيزي كه گفتيد...دغدغه هاي هويتي نسلي كه بهش مردد هم نميتونم بگم...دارم از اعضاي نسلم ميپرسم.خيلي جالب جواب ميدن.تموم شد حتما ميل ميكنم براتون.
سعيده | May 7, 2006 11:50 PM
جمله اي که در بند اول اضافه کرديد خيلي جالب و خوندنيه .مثله برخي کلمات قصار که از بزرگان بالاي تقويم ها مي نويسن:) . گاهي حتي يک جمله کوتاه بيان کنده تجربه و انديشه طولاني گويندست مثل بند ۱ که من چند بار خوندمش که خوب به خاطر بسپرم . ممنون از بيان تجربات خاصتون
هدی | May 8, 2006 02:39 AM
منم دلبسته(عاشق)هنر مبتذل ام.
حس ميکنم هنر يا بايد خيلي مبتذل باشه يا خيلي خيلي متعالي (يعني نهايت چيزي که ميتونم درکش کنم و يا حتي يه ذره بيشتر از اين!) تا بتونم ازش لذت ييرم.
ta.... | May 9, 2006 09:45 PM