« تردید و اعتماد | صفحه اصلی | دوستی معمولی! »
اردیبهشتیها
اوّل از همه برادر خیلی عزیزم، علی. نوشتن دربارهی علی واسه من خیلی سخته. برای همین خیلی کوتاه و تلگرافی همین چند خط رو در مورد ارتباطِ زندگی تحصیلیام با علی ـ که یه چیزی نزدیک دو سال ازم بزرگتره ـ بگم. پیش از همه، سوادم رو مدیون علیام. چرا؟ چون وقتی رفت مدرسه و دید من بیکار تو خونه نشستهام و به تفریحاتِ سالمم میرسم، با خودش گفت اینجوری نمیشه که من مشق داشته باشه و داداشم، نه! واسه همین بهزور و ضرب، به منِ پنجساله، خوندن و نوشتن یاد داد. من هم خوشحال از تشویقهای اطرافیان ـ وقتی میتونستم تابلوها و روزنامهها و .. رو بخونم ـ با آغوش باز، پذیرای علم و دانش شدم! :))
علی، پیشگامِ تغییر رشته در خونوادهمون هم بود (گرچه، پیشتازِ اصلی مادرم بود در دورهی دانشجوییش!). سال دوّم ریاضی در دبیرستان البرز پاش رو کرد تو یه کفش که میخوام علوم انسانی بخونم. خب... خوند و انصافاً هم موفّق شد. یکیش اینکه نفر اوّل المپیاد ادبی شد و بعد هم با اینکه با رتبهی کنکورش هر رشتهای رو که اراده میکرد، قبول میشد، رفت ادبیات فارسی دانشگاه تهران. همونموقعها وقتی واسه فرهنگستان، مدخلِ دایرهالمعارف مینوشت، من هنوز دبیرستانی بودم و گاهی باهاش میرفتم فرهنگستان. عبدالمحمّد آیتی و دکتر حدّاد و دکتر سرکاراتی رو از اونجا به یاد دارم. با این پیشینهی تغییر رشته، وقتی سال سوّم مهندسی در دانشگاه شریف، تصمیم گرفتم برم و جامعهشناسی بخونم. باز، اوّلین نفری که تشویقم کرد علی بود. یادم نمیره شبی رو که با هم تو ماشین در مورش حرف زدیم و علی که اونموقع دانشجوی ارشد ادبیات در دانشگاه علامه طباطبایی بود، گفت خیلی زود میریم دیدنِ دکتر حسنزاده و همه چی درست میشه؛ که شد. دکتر حسنزاده رو بعداً چند بار دیدم و از جمله تو جلسهی دفاع علی. مهمونهای جلسهی دفاع فوق لیسانسش، فقط من بودم و محمّد و یادم نمیره دکتر کزّازی با اون فارسی سَرهاش، چقدر از پایاننامه (بررسی شاهنامهی [عربی] بنداری در مقابلهی با شاهنامهی فردوسی) تعریف کرد.
چپ به راست: علی و منِ بیمار! دوسالِ پیش همین وقتها
هیچی دیگه خلاصه. یه چند روزی از تولّد علی میگذره. خواستم اینجا هم تبریک بگم بهش: مبارکه. :) عکسی هم که مشاهده میکنین، دو سال پیش، شبِ تولّد علی گرفته شده. من به شدّت مریض بودم و استراحت میکردم. فقط وسطِ خوابم پا شدم و همین یه عکس رو گرفتم و دوباره گرفتم خوابیدم! (گرچه بعداً تولّدش رو برگزار کردیم.)
دوّم، حالا نوبت میرسه به رفیقِ شفیق، فرهادِ عزیز. با فرهاد هم کلّی خاطره دارم. یعنی اگه بخوام مرور کنم، سر به افلاک میکشه. گرچه، حالا کمتر میبینمش، امّا از ارادتم حتّا بگین ذرّهای کم نشده. هنوز که رخصتِ شرفیابی نداده واسه تبریک حضوری تولّد :)) ولی پسفرداشب به یه بهانهی بسیاربسیاربسیار خوب میبینمش. فرهاد، علاوه بر رفاقت ـ که عزل بردار نیست ـ یه سِمَتِ ویژه هم داشت: مشاور در امور خرید وسایل تکنولوژیک! تو این مایهها که الان اصلاً اعتماد به نفس لازم رو حتّا برای خرید کوچکترین وسیلهی فنّی ندارم! تولّد فرهاد هم مبارکها باشه و ایشالّا همیشه شاد و سرحال و خندون و سالم. :)
سوّم از همه، یه تولّده که هنوز فرا نرسیده. امّا من پیشاپیش تبریک میگم. نیما، پسرعمّهام... هر کی نیما رو دیده، اعتراف کرده که یه پارچه آقاست. :) آروم و با علایق خاص خودش. کوچیکتر که بود، نیما رو با علاقهاش به فیلم و سینما میشناختیم و فکر میکردیم وقتی بزرگ شه یه کارگردان از خونوادهمون به دنیای هنر معرّفی میکنیم. حالا امّا فوق لیسانس مهندسی کامپیوتر میخونه در شریف. نیما خیلی سلیقهی خوبی در امر غذا داره؛ در پیدا کردن آدرسها و نشونیها و نقشهخونی هم وارده. ترکیبِ ایندوتا با هم دیگه امّا معمولاً خوب از کار در نمییاد: یعنی وقتی باهاش بخوای برای غذا خوردن بری بیرون، هم گرسنه میمونی و هم گم میشی! :)) نیما جان، تولّدت مبارک.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خوش به حال ما که شما و برادرتون معلممون بوديد!
KamyaR | May 3, 2006 12:20 AM
تولد هر دو مبارک باشد! (:
سولوژن | May 3, 2006 12:27 AM
و پیشاپیش دیگری!
سولوژن | May 3, 2006 12:28 AM
تولدهاي همگي مبارک باشه! خوش باشين و استوار.
فاطمه | May 3, 2006 08:45 AM
نوشته هايت به دلم نشست.....نمي دانم از فلسفه تاجامعه شناسي چقدر راه هست..ولي مي دانم که در دغدغه داشتن با هم مشترکيم...به اميد ديدار..لينکت روگذاشتم
میثم امانی | May 3, 2006 10:57 AM
تبريک.آرزوي موفقيتهاي بيشتر.
(چپ به راست را جابجا ننوشتيد؟)
----
نه دیگه! راستیه که ایستاده منم. از حال نزارم معلوم نیست؟! و چپیه که نشسته، برادرم. :)
نقطه الف | May 3, 2006 11:37 AM
خیلی ممنون، آقایی از خودتونه ;)
NiMa | May 3, 2006 01:49 PM
اقاي شيواي بزرگ (علي) که خيلي بهشون ارادت دارم . هر چند که ۳ سالي ميشه ديگه با ما درس ندارن.(چه قد بعد از جلسات گروه علوم انساني به من گفتن برو چايي بيار. چه حالي مي داد. جارو هم زياد مي زدم) صميمانه تولدشون رو تبريک مي گم .
اقاي عباسي هم که بيش از ۳ ساله که کم ميبينيمشون ولي هنوز خيلي دوسشون دارم .به اشون هم تبريک ميگم.
talabkaar(3/4 hezar toman) | May 3, 2006 08:00 PM
تولد همگي مبارک :)
بهار | May 3, 2006 08:53 PM
سلام. اولا روز جمعه ۱۵ ارديبهشت تولد نفيسه است؛ يک ارديبهشتي ديگه. دوما آخرش شما نظرتون رو در مورد کار من نگفتين.
مهرنوش | May 3, 2006 11:46 PM
اونقدر دلم برای برادر عزیزتون تنگ شده که حاضرم بشینم یکی دوساعتی این عکسه رو همینجوری نگاه کنم! فکر میکنم شما خانوادگی کلا با گذر زمان تغییر نمیکنید! روزای خوش راهنمایی یادم نمیره... موفق باشین.
سیاوش (اخفش سابق) | May 4, 2006 06:43 PM
سلام :) تبریک و از این حرف. بعدش اینکه از قضا تولّد من هم تو همین ماه و شانزده روز بعد از شروع اونه :)
-----
چه خوب :) تولّدت مبارک باشه محمّمدحسین عزیز :)
محمّد حسین | May 5, 2006 08:46 AM
tavalode baradaretoon ro az taraf man ham tabrik begid va khahesh konid azmoon doshvari azamoon nagire ba inke emkanesh kheyli kame...!!!!!!!
shayan | May 17, 2006 02:55 PM