« کشفِ قابلیّتی بالقوّه، نه کشفِ نو | صفحه اصلی | اردیبهشتیها »
تردید و اعتماد
رونویسی برای وحیدِ عزیز؛ که ایدهی «آنچه اخلاقیست که از تردید برخیزد» را خوش میدارد
...
ژیل: خلاصه اینکه من محکوم تخیّلاتِ تو هستم. محاکمهام هم اینجا برگزار شده، در غیابِ من، بدون مخالفت، بدونِ دفاع، در فاصلهی دو بطری ویسکی که در پشتِ کتابهام پنهان شدن. تو منو نقش بر زمین کردی برای اینکه در خیالاتت یک ژیل واهی ترکت کرده بود، محلّت نمیذاشت و تو بغلِ این و اون میلولید! موضوع سرِ اینه که تو سر یک آدم تخیّلی نزدی، زدی تو سرِ من.
لیزا: ببخشین.
ژیل: قبلاً مشروب میخوردی و در حالیکه با مشروب سم وارد بدنت میکردی تقصیرها رو گردنِ خودت میانداختی و حسابِ خودتو میرسیدی. ایندفعه دیگه نوبتِ من رسیده بود.
لیزا: ببخشین.
ژیل: شایدم تو فقط برای رابطههای کوتاهمدّت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یک رابطه.
لیزا: (معترض) نه، اینطور نیست.
ژیل: در درون تو یک کسی هست که نمیخواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطهی ما تموم شه.
لیزا: نه.
ژیل: چرا، چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت ارادهی تو هستن: نمیتونی تحمّل کنی که از ارادهات خارج شه؟
لیزا: خارج؟
ژیل: آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیادی جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم میخواد از همه چیز مطمئن باشه، باید به روابطِ کوتاهمدّت اکتفا کنه. روابطِ راحت، آشنا، بیدغدغه، با یک آغازِ مشخّص، یک وسط و یک انتها، یک راهِ مشخّص با مراحلِ کاملاً واضح و تعیینشده: اوّلین لبخندی که رد و بدل میشه، اوّلین قهقههی خنده، اوّلین شب، اوّلین جرّ و بحث، اوّلین آشتی، اوّلین کسالت، اوّلین سوء تفاهم، اوّلین تعطیلاتِ خراب شده، اوّلین جدایی، دوّمین، سوّمین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یک آدمِ دیگه. بهش میگن یک زندگی پرماجرا. ولی در واقع یک زندگی بیماجراست، یک زندگی فهرستگونه. عشقِ ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدّتها کسی رو دوست داشته باشه، دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره عقلگرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانهمون ادامه داره، همدیگهرو دوست داریم، همینکه تموم شد، همدیگهرو ترک میکنیم. به محض اینکه در برابر شخصیّت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود، از هم جدا میشیم.
لیزا: نه، نه، من اینو نمیخوام.
ژیل: خلافِ طبیعته که آدم برای همیشه و طولانیمدّت کسی رو دوست داشته باشه.
لیزا: نه.
ژیل: در این صورت، برای اینکه ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت، کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد، باید خود را به امواجِ متضاد و متناقض سپرد، گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی در ضمن باید دائم خشکی رو هم در نظر داشت.
لیزا: تو هیچوقت مأیوس نمیشی؟
ژیل: چرا.
لیزا: اونوقت چه کار میکنی؟
ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سؤال میکنم که علیرغم تردیدها، سوءظنها، خستگیها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب، امید و شجاعتم برمیگرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانهایست، یک آرزوی واهیه که دیگه مالِ این دورهزمونه نیست، اصلاً معنی نداره، عملی نیست، تنها توجیهش خودشه.
لیزا: اگه یک روز قادر شم به تو اعتماد کنم دیگه اونوقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد کنم.
ژیل: اعتماد «داشتن». آدم هیچوقت اعتماد نَ«داره». اعتماد مالکیّتپذیر نیست. میتونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد «میکنه».
لیزا: دقیقاً. همین برام سخته.
ژیل: برای اینکه در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار میگیری. از عشق توقّع داری.
لیزا: آره.
ژیل: در حالیکه این عشقه که از تو توقّع داره. تو میخوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی! این تویی که باید ثابت کنی که اون وجود داره.
لیزا: چطوری؟
ژیل: با اعتماد کردن.
- خردهجنایتهای زناشوهری؛ اریک امانوئل شمیت، ترجمهی شهلا حائری
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خيلي جالبه! من هم درست قبل از اين که اين پست رو بخونم داشتم به وحيد فکر مي کردم ! چه متن جالبي بود. مرسي!
از زندگی | April 30, 2006 10:23 AM
خواندنش فوقالعاده لذتبخش بود. در اسرع وقت باید کامل بخوانمش؛ ممنون که اینجا نوشتیدش تا ما هم بخوانیم. محشر بود! (به خصوص بازیهای آخرش با افعال و کلا نوع دیالوگنویسی) (البته بهتر است تا وقتی کل کتاب را نخواندهام خیلی هیجانزده نشوم!!!) سرخوش باشید و پیروز. باز هم سپاس.
ساسان . م . ک . عاصی | April 30, 2006 12:47 PM
سلام
دوست عزيز خسته نباشيد .
من در گوگل ميگشتم دنبال موضوعي که چندين بار با وبلاگ شما برخوردم .
اگر توانستي ميخوام که چند مطلبي را که در مورد مکتب فرانکفورت يا مسائيلي از اين دست است برام بفرستي ممنون ميشم.
ارش رها | April 30, 2006 02:26 PM
سلام.ممنون.يادداشت عالي بود.نوشته براي تبرك هم.اما اسم كتابش رو نگفتي؟
رويا | April 30, 2006 05:30 PM
من محکوم تخيل ديگري ام.
اگر آدم مي خواهد مطمئن باشد بايد به روابط کوتاه مدت اکتفا کند.
زندگي فهرست گونه: بي ماجرا...
عقل گرايي عاشقانه!
اعتماد نداشتن.اعتماد کردن...يا اعتماد را حس کردن.تصور کردن. تخيل کردن.بازي کردن...؟
يا اين يکي: توقع اعتماد کردن نداشتن.
هيچ چيزي در دنيا نمي تواند هيچ چيز ديگري را ثابت کند.اين ما هستيم که نشانه گذاري مي کنيم.يا تمام نشانه ها را فراموش مي کنيم.
مرسي...
نقطه الف | May 1, 2006 02:52 AM