« پرسهگردی شاعر هایپررمانتیک در کوچههای «شهرِ نو» | صفحه اصلی | تردید و اعتماد »
کشفِ قابلیّتی بالقوّه، نه کشفِ نو
۱-
برایم آزارندهست وقتی در درس نظریههای جامعهشناختی، هنگامیکه مارکس درس میدهند و به نقدش میرسند، میگویند «او نظم و انسجام را ندیده». همینطور وقتی جامعهشناسانِ نظمگرا را نقد میکنند، فوراً میگویند «تضاد و منافع طبقاتی را ندیدهاند». جالبتر اینکه وقتی به تئوریهای تلفیقی و نظریهپردازان تلفیقگرا میرسیم، در نقد آنها هم کم و بیش میخوانیم «تلفیقشان موفّق نبوده»: حالا یا خرد و کلان را درست پیوند دادهاند و نظم و تضاد را نتوانستهاند تنگِ هم بچسبانند یا برعکس؛ یا تاریخی بودن را ندیدهاند و یا ... بههرشکل همیشه چیزی هست که از منظر نقّادها، این نظریهپردازها «ندیدهاند»؛ چیزهایی که نقّادان، ذوقزده میتوانند اعلامشان کنند.
دکتر اباذرری روزی میگفت شما قَسَم نخوردهاید که پایاننامهتان را هم از منظر تضاد بنویسید، هم نظم، هم تعاملگرایی، هم خرد، هم کلان، هم... هم... خلاصه، به دیدگاهتان پایبند بمانید؛ وفادار باشید!
۲-
وقتی متن «پرسهگردیهای شاعر هایپررمانتیک در کوچههای شهر نو» را مینوشتم، وضعیّتِ پیشینی وبلاگنویس را «دیدهبودم». امّا به نوشته به چَشمِ دیگر نگاه کردند و گمان، که گونهی انسانی جدیدی یا چه میدانم ویژگیهای وبلاگنویسها را کشف و به دنیای علم و فرهنگ، معرّفی کردهام و از همین راه، خرده گرفتند. سرراست بگویم قصدم به هیچوجه معرّفی انسانِ نو نبود؛ قصدم، کشفِ نگاهی جدید به وبلاگستان بود. خواستم ظرفیّت و قوّهای نامکشوف از این عرصه را نشان بدهم: مثلاً اسمش را بگذارید دموکراتیک بودن یا صمیمیّت وبلاگستان.
قیاسم درست نیست؛ میدانم. با اینحال چون مثال بهتری به یاد نمیآورم، بپذیرید: وقتی که کپرنیک کشفش را اعلام کرد، انگار که کاری نکرده بود: چون هنوز خورشید بود که داشت دور زمین میچرخید! باور کردنی نبود؛ بعد از کشفِ کپرنیک هم هربار که به آسمان چشم میدوزم، خورشید و ستارگاناند که به دور زمین، میگردند! با اینحال، از «انقلاب کپرنیکی» میگوییم و مینویسیم که دیدگاهمان به جهان به کلّی تغییر کرد: حالا زمین دیگر مرکز دنیا نیست.
۳-
مارکس، هیچ چیز نویی ابداع نکرد. او تنها برایمان جامعه را به گونهای نو و بدیع توصیف کرد و قابلیّتهای تازهای را نشانمان داد. پیشنهادم صرفاً ـ با قیدِ احتیاط برای خودم البتّه ـ همین است: بیایید در توصیفهایمان، در نشان دادن قابلیّتها، در نقدهایمان ـ بهقول دیوید لاج ـ رادیکالتر باشیم.
پ.ن. گفتگوهایم با دوستانم دربارهی وبلاگستان ـ که پیام، پیوندهایش را جمعآوری کرده و میکند ـ آموختنیهای زیادی برایم داشت. سپاسگزار تکتکشان هستم. ضمن اینکه جناب یزدانجو! قبلاً موضعم را اعلام کردم که برادر! دوئل به من یکی نیامده... دوستان میدانند؛ شعارِ ضمنیِ سالِ نو این است: «دیگر در هیچ مسابقه و رقابتی شرکت نخواهم کرد!» :))
پ.ن. قیاسهایم خندهدار شده! شما به بزرگیتان ببخشید... انگار که نوشته دربارهی کپرنیک، مارکس و خودم است!! :))
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مهم اما فرهنگ است و آدمهای فرهنگی...
قصههای عامهپسند | April 28, 2006 08:29 PM
ای بابا، من می خواستم بی خیال اش شم،حالا که به روم آوردی نمی شه که! اما از اون جا که تو این نوشته ات این همه تواضع به خرج دادی (!) نقدن از سر تقصیرات ات می گذرم! چی کار ات کنم، خراب ات ام دیگه!
payam | April 28, 2006 09:06 PM
جادي فيلتره؟؟؟؟؟؟؟
elham | April 28, 2006 10:34 PM
خيلي . . . هستي که کامنتهاي محترمانه را نيز سانسور ميکني.
برايت متاسفم آقاي عزيز که به اين روز افتاده اي.
صفــــورا هنرمند | April 29, 2006 06:45 AM
هر کس با دکتر عبدللهي نظريه داشته باشه به اين نظرات مي رسه. موقتيه .اشکال نداره. :)
seyed morteza | April 29, 2006 09:58 PM
سلام. من هم با دکتر عبدالهي همين درس رو دارم ولي فعلا که اصلا به چنين نظريه هايي نرسيدم...
نمي دونمِ؛ حالا ببينيم تا آخر ترم چي مي شه.
مهرنوش | April 29, 2006 11:14 PM
حرفي که ميخوام بزنم اينه که يادمون ميره مي خواستيم چي کار کنيم وقتي انقدر تو همچين چيزي غرق بشيم بعدش...
gray | May 4, 2006 07:10 PM