« دریا | صفحه اصلی | کشفِ قابلیّتی بالقوّه، نه کشفِ نو »
پرسهگردی شاعر هایپررمانتیک در کوچههای «شهرِ نو»
یا: من ـ تا اطّلاع ثانوی ـ وبلاگ را اینطور میبینم
خطاب به دوستان همکلامم: میثم، پیام، بهار، پرستو و ...
۱- مژده؛ شاعر به روسپیخانه آمد!
مارشال بِرمَن در تجربهی مدرنیته، در فصلِ مربوط به بودلر، از شعر منثورِ «گمکردن هالهی زرّین» (۱۸۶۵) مینویسد. شعر، مواجههی شخصی «معمولی» را با شاعری خوشنام در مکانی بدنام روایت میکند. فردِ معمولی از دیدنِ شاعر ـ که لابد شرابش، عصارههای اثیریست و طعامش، میوههای بهشت ـ در آن مکانِ بدنام، شگفتزده میشود و شاعر امّا بیخیال، توضیح میدهد که هنگام عبور از خیابانهای شلوغ ـ آشوبهای متحرّک ـ «هاله»اش ـ نشانهی تقدّس ـ از سرش افتاده و در گل و لای خیابان فرو شده؛ ولی اکنون غمی ندارد؛ چراکه: «از این پس خواهم توانست در هیئتی ناشناس ولگردی کنم؛ دست به اعمالِ ناشایست بزنم؛ و مثل هر انسان فانی عادّی، تن به هرزگی سپارم. و در نتیجه، چنانچه میبینی، من هم اینجایم؛ مردی درست همانندِ خودِ تو.» شاعر به اینترتیب از «شکل جدیدی از تعریفِ نفس» دفاع میکند: او دیگر «حوصلهی تشخّص و وقار» ندارد.
اینجا هم، شاعرانِ پیش از این متشخّص به خواست و با پای خود، به محلّهی بدنامِ وبلاگستان آمدهاند. اکنون، من ـ شخصی «معمولی» ـ میتوانم همکلام نویسندگان، روشنفکران و استادان ـ شاعرانِ «متشخّص» ـ بشوم و آنها را ـ اگر بخواهم ـ به ضمیر مفرد خطاب قرار دهم و به مجادله برخیزم. دایرهی طلایی تقدّس ـ که با اندکی فاصله بالای سر استاد در کلاس درس میچرخد ـ و هالهی تقدّسِ روشنفکرِ پشتِ تریبونِ سخنرانی، هنگامِ عبور با عجله از خیابانهای شلوغِ وبلاگستان از سرشان افتاده و در گل و لای فرو شده. من و فلان روشنفکر ـ که «هیبت»ش مرا «میگرفت» و جذبهاش، خوف به دلم میانداخت ـ در این عرصهی نو، «همکار»یم: هر دو وبلاگنویس، «درست همانند». من از همکارِ وبلاگنویسم خوفی ندارم. شاعران، به پای خود به پشتِ صحنهی روسپیخانهی وبلاگستان ـ «شهرِ نو» ـ آمدهاند و همکارم شدهاند.
۲- دوربین، روشن ماند؛ عملِ شاعر ضبط شد!
پشتِ صحنه آنجاییست که بهقولِ گافمن (۱۹۶۹)، نظم عملی ـ در مقابل نظم نمایشی ـ حاکم است. مناطقِ پشتِ صحنه، «بیحرمتی به مقدّسات، اظهارات علنی مربوط به امور جنسی، غرولند کردن، لباسِ بیتربیتِ غیررسمی، گَل و گشاد نشستن و ایستادن، استفاده از لهجه یا تکلّم زیر استاندارد، جویدهسخنگفتن و فریادزدن، دستانداختن و ریشخند کردن، بیملاحظگی نسبت به دیگران در رفتارهای جزئی امّا بالقوه نمادین، خودمشغولیهای جزئی مانند زمزمه کردن، سوتزدن، جویدن، ناخنک زدن، آروغ زدن و نفخ شکم را مجاز میکنند.»
شاعر، به پشتِ صحنهی روسپیخانه آمده؛ امّا مرز بین پشتِ صحنه و جلوصحنه تا حدّی مبهم است و مبهمتر میشود. توضیح میدهم: نکته در اینجاست که رابطهی بین فعّالیّتها و مناطق، رابطهی صلبِ از پیشمعیّنی نیست. مکانی ثابت، گاهی برای مقاصدِ پشتِ صحنه استفاده میشود و گاهی برای مقاصدِ جلوی صحنه: شاید خانهی من روزها، جلوی صحنه باشد و در تاریکی شب، پشتِ صحنه. نیز، جای مشابهی که برای برخی جلوی صحنهست ممکن است برای برخی دیگر پشتِ صحنه باشد: خانه، برای «کسی که به داشتنش افتخار میکند»، جلوی صحنهست و برای «کسی که خسته از سر کار برمیگردد» منطقهی پشتِ صحنه.
به همین قیاس، ممکن است وبلاگم ـ به مثابهی مکانی واحد ـ گاهی محلّ درج مقالهای اندیشیده باشد و گاهی محلّ زیرِ لب غرغرکردن و دشنام دادن به روزگار نامردی که خیالِ همراهی ندارد. نیز، وبلاگ من ممکن است مکانی برای اندیشههای «والا»ی فلسفیام باشد و وبلاگِ آندیگری، جایی برای «اظهاراتِ علنی مربوط به امور جنسی» با «لهجه یا تکلّم زیرِ استاندارد».
جلوی دوربین، شاعر روی موسیقی آرام متناسبی، شعر تازهسرودهاش را میخوانَد. برنامه تمام میشود؛ کارگردان «خسته نباشید» میگوید و تصویربردار، دوربین را خاموش میکند. عوامل صحنه خداحافظی میکنند. شاعر در پشتِ صحنه، تنها مانده است. زیرِ لب دشنامِ آبنکشیدهای نثار کسی میکند. دیگر هیچ «آداب و ترتیب»ی نمیجوید... امّا صبر کنید! انگار دوربین روشن مانده: عملِ شاعر ثبت شد! دوربینِ همیشه روشن، شیشهی خانههای وبلاگی ماست.
اینطور، وبلاگنویس با ابزارِ زبان، روی لبهی نازک بین نظم عملی پشتِ صحنه و نظم نمایشی جلو صحنه راه میرود. او با حرکت بر مدارِ «هاره»ای (۱۹۸۵) «نمایشِ عمومی، مکانِ جمعی / مکانِ جمعی، نمایشِ خصوصی / نمایشِ خصوصی، مکانِ فردی / مکانِ فردی، نمایشِ عمومی» در جستجوی کسبِ هویّت شخصی، درکش را از اجتماع به منظورِ معنابخشیدن به شرایط خودش مورد استفاده قرار میدهد.
۳- و امّا... من نقاب نمیزنم؛ چراکه همیشه نقاب بر چهره دارم.
دستِ آخر، کوتاه و گذرا اینکه هرقدر به استعارههای پشتِ صحنه و جلوی صحنهی گافمی علاقهمند باشم، از این نقد صرفنظر نخواهم کرد که نگاهِ او همهی رفتارهای نمایشیمان را تصنّعی و نقابدار میبیند و ادراکی ابزاری از کنشها ارائه میدهد. در حالیکه به گمانم من، بیرونِ فرهنگ نایستادهام و آنرا «به کار نمیبرم». فرهنگ ـ نیروی برانگیزانندهی عمل ـ در من درونی شده است. من همیشه نقاب بر چهره دارم؛ من نقاب نمیزنم؛ خود، نقابم.
پیشنیاز: پیادهرویهای بیپایانِ پرسهگردِ خیابانهای اینترنت
ترک بک
Listed below are links to weblogs that reference پرسهگردی شاعر هایپررمانتیک در کوچههای «شهرِ نو»:
» بازنمایی تقدس و رابطههای همانی from اگنس
آیا پرسهزنیهای فرد عامی (من) و فرد قدسی (او) در اینترنت و از دید بینندگان، فارغ از جایگاهشان در دنیای واقعی است ؟! کشیدن رابطهی دنیای و... [Read More]
يادداشتها
فکر خوب، ربط درست، متن یکدست. دهنت سرویس!
ن. ابراهیمی | April 24, 2006 10:08 PM
آفرين! بسيار زيبا و هوشمندانه نوشته شده بود:افتادن حلقه ي طلايي بالاي سر !
مرز پشت صحنه و سن نامعلوم است.
شب و روز نه. اينجا فقط گرگ و مبش است:حالا بازي کنيد!
خانه هاي شيشه اي وبلاگ.لباسهاي شيشه اي مجاز من!
دوربين روشن مي ماند: مجاز يک تکه از واقعيت من است.
من خود نقاب ام: نقاب خود زندگي است.
آفرين.عالي بود!
سرخوشانه زي!
نقطه الف | April 24, 2006 10:44 PM
سلام تازه رسيدم جلوي دوربين نرفتم
گفتم حرف در نيارن که چه بي کلاس هنوز غوره نشده مويز ...
به هر حال گفتم فعلا نظري ندم سنگينترم خوش حال مي شم شما يه سر بزنيد و نظر بديد
سامان بختیاری | April 24, 2006 11:49 PM
سلام ، مثل همیشه پر بار بود برخلاف همیشه اما این بار چیزی نوشتم !
درود
شاه رخ | April 25, 2006 10:14 AM
دست مریزاد پویان گرامی، عالی بود. / بیوقاری، بازیگوشانه میتواند تبدیل شود به جایگزینی نو برای تشخص. وقار عادی میشود (موقر بودن در لحظاتی صرفا به خاطر خاص بودن، تشخص میآورد. "من مثل هیچکدام از شما نیستم! رفتار من کلاسیکتر! است") و هنگامی که وقار عادی شد، من به شکلی دیگر تشخصم را حفظ میکنم: جلوی دوربین عکاسی زبانم را بیرون میآورم، عصای مرصعم را در هوا میچرخانم و یا با تماشاچیان و طرفدارن شوخی میکنم و حتی شاید جوکهای پر از تابو بگویم و بلافاصله به حالت قبلی برگردم: یعنی من کماکان مثل شما نیستم، شمائی که وقار من را تقلید کرده اید! من همیشه تشخص نوئی در آستین دارم! من هم مثل شما به روسپیخانه میایم، مرا بیشتر دوست داشته باشید. (یا: مسیح خم میشود و پای حواریون را میشوید.) / همیشه نسبت به زندگی خصوصی آدمهای خاص کنجکاویئی بوده و همین خاصترشان کرده. من هم در دنیای نوی خودم خاص میشوم: خوانندگان وبلاگ من نمیدانند من کیستم. و من گهگاه با روشن گذاشتن دوربین بخشی از خودم را نشانشان میدهم. تشنهترشان میکنم و خودم را خاصتر...!/ من حتی نقاب هم میتوانم نباشم. چون معلوم نیست در اصل چه بودهام. من نقابی را مرجع قرار دادهام (ناخودآگاه) و ناماش را فراموش کردهام. من خود نقابم و نیستم و نقابی دیگر میزنم بر نقابم و آن هم نیستم! / بههرحال و جدای از تمام این حرفها متن درخشانی بود و واقعا خواندنش بسیار لذتبخش. سپاس. آرزو میکنم سرخوش باشید و پیروز.
ساسان . م . ک . عاصی | April 25, 2006 11:57 PM
فکر کنم بهتر بود در جملهی دوم میگفتم "متشخص بودن".
ساسان . م . ک . عاصی | April 25, 2006 11:59 PM
ياشاسين . . . ياشاسين . . .
صفــــورا هنرمند | April 26, 2006 06:56 AM
وبلاگ جادي فيلتر شده. اگر وبلاگ جديدي زدند خبر بدين.
sina | April 27, 2006 02:03 PM