« گفتگو | صفحه اصلی | دین و وانمودهی بودریاری: نگاهی به ماجرای کاریکاتورها »
تأمّلات اخلاقی ظرفشوی گاهی باوجدان
این چند روزه، روزی نبوده که چه خونهی خودمون چه جای دیگه، ظرف نشسته باشم. دیشب ـ دیروقتِ شب بود ـ وقتی که داشتم ظرف میشستم، فکر میکردم دو جور ظرف شستن وجود داره: بقول دوستی، جور اوّل و جور دوّم! یا در واقع، ظرف شستن با وجدان و بیوجدان. خصایلِ ممیّزهی این دو، از اینقرار است:
۱- اگه وجدان داشته باشی، ظرفهایی رو که از قبل شسته شده و تو سبدِ خشککن مونده، جمع میکنی و میذاری سر جاشون. در غیراینصورت، یعنی اگه وجدان نداشته باشی، جدیدیها رو به قدیمیها اضافه میکنی.
۲- توی ظرف شستن باوجدان، برای شستن ظرفهای مختلف، از بین ابزارهای موجود، مناسبترینشون رو انتخاب و استفاده میکنی؛ مثلاً تفلون رو با ابر میشوری و ظرفهای باریک و بلند (مثل بطریهای با دهنهی باریک) رو با برس و ... ولی برعکس، تو ظرف شستن بیوجدان ـ مخصوصاً وقتی جایی مهمونی! ـ ظرفها رو با خشنترین وسیلهی موجود ـ که کار رو یه سره میکنه و همون دفعهی اوّل ترتیب همهی کثیفیها رو میده ـ میشوری؛ احتمالاً با سیم ظرفشویی.
۳- تو ظرفشویی بیوجدان یه مجموعه از قاشق-چنگالها رو با هم آب میکشی. برعکس، اگه وجدان داشته باشی، دونهدونه و با حوصله.
۴- وقتی که با وجدان ظرف میشوری، حتّا اگه واست ناخوشایند باشه، از آب داغ استفاده میکنی. اگه وجدان نداشته باشی، دمای آب رو اونطوری که حال میکنی، تنظیم میکنی.
۵- اگه وجدان داشته باشی، بیرون بشقابها، دیگها و ... رو بخوبی توشون میشوری. اگه هم که وجدان نداشته باشی، به شستن داخلشون رضایت میدی. (در مورد دیگ و قابلمه، این اصل خیلی مهمه گویا. چون در دفعات بعدی طبخ غذا، چربیهایی که بیرون ـ خصوصاً، کف ـ ظرف باقی مونده، روی شعله، میسوزه و گند کار در میاد!)
۶- چشم آدمهای باوجدان وقت ظرف شستن، بیشتر از دستشون کار میکنه. چشمها، مثل یه ناظر سختگیر، کیفیت شستشو رو تأیید یا رد میکنن و اگه ظرفی از واحد کنترل کیفیت چشمها عبور نکنه، عودت داده میشه! امّا آدمهای بیوجدان خیلی با چشمشون کاری ندارن. اونها ترجیح میدن، در حد معمول از دستشون استفاده کنن و کاستیهای احتمالی رو نبینن. اونها فقط به وظیفهشون ـ اونطوری که ابلاغ شده: ظرفها رو بشور ـ عمل میکنن.
۷- اگه وجدان داشته باشی، بعد از ظرف شستن، «تعقیبات»، یعنی عملیّات ناخوشایند و نادلچسبِ برداشتنِ آشغالها از صافی، تمیز کردن سینک و شستن ابزار شستشو رو هم انجام میدی؛ در غیراینصورت، باز فقط به وظیفهی تعیینشدهات ـ شستن ظرفها ـ اکتفا میکنی. خوشبختانه، میتونی خودت رو به اون راه بزنی که کار موظّفت رو انجام دادهای و خلاص!
بهرحال...
کاری که میتونه ظرف شستن رو لذّتبخش کنه، حرف زدنه. اگه تنهایی ظرف میشوری، میتونی با خودت حرف بزنی و فکر کنی و لذّت ببری و اگه یارِ کمکی داری ـ که یکی، کفمالی میکنه و دیگری، آبکشی ـ با اون گپ بزنی. خب... از بین آدمهایی که اینجا رو میخونن یارِ ظرفشویی بعضیها بودهام. از این بین، یکی که برای حفظ آبرو [ی خودم!] اسمش رو نمیارم، بطور متوسّط، از هر دو قطعهای که کفمالی میکنم، وقتِ آبکشی، یکی رو پس میفرسته و عودت میده. :)) گرچه، سختگیرترین یاری که تا حالا بخودم دیدم، پدرم بوده. هفتهی پیش داشتیم با هم ظرف میشستیم که متوجّه شدم تقریباً همهی ظرفها رو یه بار دیگه میشوره و آخرش هم احساس کردم که محترمانه اخراجم کرد! امّا «رلهترین» یار کمکی هم سیناست؛ که در حد نیاز و کاملاً هماهنگ با هم، وجدان خرج میکنیم.
مرتبط در «راز»: همچون کوزت در خانهی تناردیهها
-=-=-
افزوده: تا جاییکه در خاطرم مانده، بعدِ چاپ کتابِ مستطابِ آشپزی، مجلهی زنان با نجف دریابندری مصاحبه کرده بود و دریابندری گفته بود که در زندان (یا سربازی؟) وقتِ تقسیمِ وظایف، من شستن ظرفها رو برعهده میگرفتم و خلاصه، ظرف شستن برخلاف بقیه، واسه من کار آسون و لذّتبخشی بود. داشتم فکر میکردم اگه بجای مصاحبهگر «زنان» بودم، از دریابندری میپرسیدم: ببخشید، شما وجدان هم دارین؟! :))
-=-=-
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
این هم شبیه تبریک عید است گویا: با وجدان و بیوجدان دارد.
چقدر جدیدا من به این موضوع علاقهمند شدهام. (;
سولوژن | March 31, 2006 02:30 PM
خيلي خوب بود. ممنون :)
مریم | March 31, 2006 02:32 PM
خوشم مياد در اين مورد هم سينا حضور فعال داره ٬ گوش فعاد خبر کنه :) من سالي يکي دو بار که تنها مي شم به ضرف شويي مي افتم و اونم معمولا شستن ضرف هاي کل مدتي است که خانواده حضور نداشته اند و در چنين مواقعي وجدان من تنظيم ميشه با مقداري که از ظرف ها مانده . از وقتي شروع مي کنم به شستن وجدانم هي تحليل مي ره ديگه اواخرش چيزي ازش نمي مونه ...
aMir | March 31, 2006 04:20 PM
البته اين بنده خدا سابقا اسمش فواد بود نه فعاد !!
aMir | March 31, 2006 04:21 PM
اگر عنصر حفظ منابع طبيعی را هم به ظرف شويی تان اضافه کنيد، با توجه به ميزان مصرف آب و صابون، بی وجدانش کم از وجدان نيست.
sibil | March 31, 2006 07:34 PM
thanks for washing the dishes! we had a very good time.
khaleh yasi!
yasaman | March 31, 2006 07:45 PM
اينجوري که شما به ظرف شستن نگاه ميکني در بنده انرژي مضاعفي حلول ميکند براي ظرف شستن و تعويض دستکش هاي روزنه دارم! حالا به ظرف شستن هم نگاه جديدي دارم. گويا همراه ظرف ها اين بار چشمها را درست حسابي بايد شست. ؛)
آزاده | March 31, 2006 07:50 PM
How can we wash "A Saucer Full Of Secrects"?
Greecicitic | March 31, 2006 08:02 PM
estefade kardim...be ghole khanoom doctor savademoon be fahme in model mataleb mirese :) ...
moostive | March 31, 2006 08:13 PM
اينجوري که نوشتي، حس کردم که کباب شدم! چون توي اين سه چهار روز هي ظرف شستم، اون هم ظرفهاي حدود بيست نفر جمعيت رو. هي خونهي خودمون، هي خونهي ملت! در نظر بگير که هر کدوم چند سري هستن! سوپخوري، ديگ و ديس و قاشق و بشقاب! ديگه ناخن نمونده برام. عادت به دستکش هم نيس. در ضمن، حس ميکنم اگه با دستکش بشورم ظرفها رو، بي وجداني کردم اساسي. کثيف ميمونن انگار. شکر خدا همهي يارهاي ظرفشور من همچين يه خورده وجدان راحتي داشتن. درک ميکنم پدرتون رو !:) کلا اينجور يادداشتات به دل ميشينه.
فاطمه | March 31, 2006 08:53 PM
خوشحالم که با وب شما آشنا شدم . موفق باشيد دوست من...
ahoor | March 31, 2006 08:55 PM
يه جورايي درک ميکنمت يا درکت ميکنم.
حسین | March 31, 2006 10:20 PM
خیلی جالب بود.و به نظر من تو فضای وبلاگ لازمه یه وقتایی بحث ها و صحبتهایی که یکم از جو آکادمیک و علمی بیایم بیرون.به هر حال با اینکه شخصا از ظرف شستن متنفرم و تا حالا هم اینکارو انجام ندادم ولی ممنون .مطلب قشنگی بود...
سعیده | March 31, 2006 11:51 PM
"ظرفها رو با خشنترین وسیلهی موجود ـ که کار رو یه سره میکنه و همون دفعهی اوّل ترتیب همهی کثیفیها رو میده ـ میشوری؛ احتمالاً با سیم ظرفشویی."
چه لزومي داره وسيله اي كه همون اول ترتيب همه كثيفيها رو ميده خشن ترين وسيله ي موجود باشه؟
وحيد بهزادان | April 1, 2006 02:18 AM
استاد كنفوسيوس گفت:
چهار چيز دانش و تربيت انسان را تكميل مي كنند :
يكي مقصدي ثابت و روشن براي زندگي خود مقرر ساختن و آن را هميشه در نظر داشتن؛
دوم پايۀ اين مقصد را بر روي استعدادات فطري و احكام عقل گذاشتن؛
سوم براي خود تكيه گاهي از اخلاق نيك و آراسته آماده ساختن؛
چهارم با هنرهاي زيبا انس گرفتن و مشغول شدن.
خاله صفورا
صفــــورا هنرمند | April 1, 2006 08:15 AM
خيلي جالبه! آدم وسوسه مي شه بره ظرف بشوره. فقط انگار استعداد شما هم در اين زمينه کم نيست که همه به ظرف شوري وا مي دارنتونن!
KamyaR | April 1, 2006 05:24 PM
به نظر من بد نيست كه صورت مساله رو پاك كنيم : خريد يك عدد ماشين ظرفشويي. اين طوري ديگر متهم به بي وجدان بودن نمي شويم!
Sina | April 1, 2006 06:45 PM
az An jaei ke akharin morede zarf shostan e jenabe Ali khoonye injAneb boode, zemn e arze tashakor be din vasile elam midaram shoma akhareshi! kheyli ham ba vojdani. bayad byaei zarf shostane mano bebini ke ba inke baraye khodam mishooram chegoone najavanmardaneh va bi vojdan in karo mikonam!!!!
yek moshaver
jalal_aryan | April 1, 2006 08:29 PM
آورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود.
روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِ منّت ياد مي كرد كه: " تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح من چه شناسي، كه من در صلاح زبيدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".
مرد گفت:" راست مي گويي، امّا عفاف تو به نتيجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".
زن را خشم آمد، گفت:" هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي، هر چه خواستمي بكردمي.
مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن".
زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد ــ مگر يك مرد گوشۀ چادر او بكشيد و برفت.
چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد.
زن گفت:" تو از كجا ديدي؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ گوشۀ چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند، بيش از اين نباشد".
زن در پاي شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است".
گفتم كه:"مكن" گفت:"مكن تا نكنند"
اين يك سخنم چنان خوش آمد كه مپرس »
جوامع الحكايات
صفــــورا هنرمند | April 2, 2006 12:39 AM
سلام. بابت جواب سوال قبلي ممنون!
معلومه آدم باوجداني هستين که ميگين سيم ظرفشويي رو ميشه برا شستن هر ظرفي به کار برد! چون اين کار ابدا امکان نداره پس نتيجه مي گيريم شما ازش استفاده نکردين!!! فکرشو بکنين يه نفر ظرفاي شيشه يا تفلون رو با سيم بشوره فکر نکنم بعدش خانم خونه اونو زنده بذاره!!!
faezeh | April 2, 2006 02:47 AM
این روزا عادتِ همه
رفتن و دل شکستنه
درد تمام عاشقا
پای کِسی نشستنه
این روزا مشق ِ بچه ها
یه صفحه آشفتگیه
گَردای روی آینه ها
فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا
فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها
یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا
از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا
یه شب کبوتر شدنه
این روزا آسمونمون
پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت
باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما
دلای پاک و بردن
بعدش اونو گرفتنُ
به دیگری سپردن
این روزا کار آدما
تو انتظار گذاشتن
ساده ترین بهانه شون
از هم خبر نداشتن ِ
این روزا سهم عاشقا
غصّه و بی وفایه
جُرم تموم شون فقط
لــــــــــــذّت آشنائیه
حيدر زاده
صفــــورا هنرمند | April 2, 2006 09:01 AM
آخيش! چه خوبه که منو آقاي رسول اف حرف همو خوب مي فهميم :)
از زندگی | April 2, 2006 01:36 PM
سلام رفيق. پيوندت رو گذاشتم توی وبلاگم. موفق باشی. ياعلی
امين | April 3, 2006 12:59 AM
مثه رویای تو شب ستاره ها رو دس بزن
فکر فردا رو بکن ابر کبودو پس بزن
مثه پرواز صدا رو لب لحظه ها بشین
آخرین ستاره باش صبح پاشو خورشیدوببین
سر حرفو وا بکن با گل ناز اطلسی
رنگ آفتابو بپرس وقتیکه از راه میرسی
دلت ارزونی من غصه هات ارزونی باد
نذار غم پا بگیره شب به سراغمون بیاد
واسه یاسِ رازقی توی حیاط جائی بذار
اگه همزبون می خواد کنار اون پونه بکار
دس بکش به باغچه ها بگو که بارون بباره
شبو خواب کن تو خونه فردا بیاد باز دوباره
واسهءپرنده ها فکر یه سر پناه بکن
برای موندن برگ خزونو سر به راه بکن
واسه ناز گل سرخ فکر یه پروانه بکن
تا هنوز دیر نشده بهارو جاودانه کن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر: فریبا وکیلی
آواز: پژمان مبـرا
(www.iransong.com)
صفــــورا هنرمند | April 3, 2006 08:23 AM
گاهي وضعيت يک فرد توي يک جامعه روي به اصطلاح باوجدان بودن يا نبودنش تاثير ميذاره .مثلا داشتن چند هم خونه ايه مبتلا به( گاف شين الف دال ي) !باعث ميشه فرد مثلن -خود من- موقع انجام مسوليتهاي اجتماعي هميشگي!خودش گاهي بيوجدان بازي دربياره!
siahvash | April 3, 2006 11:25 AM
خيلي باحال بود (: به خيلي هاش تا حالا دقت کرده بودم،فکر کنم من هم با وجدان باشم ولي اگه زياد برم تو فکر، بي وجدان مي شم ناخودآگاه!
man | April 3, 2006 03:21 PM
ما هم خاطرات ظرفشویی زیادی داریم! پیشنهاد میکنم با خرید یک ماشین ظرفشویی ناقابل از کوزتی نجات پیدا کنید.
مانا | April 3, 2006 05:10 PM
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک ــ دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم :
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از خزنده
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک ــ دو ابر این جا و آن جا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم پر شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می زد چرخ می زد همچو مستان .
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی .
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه .
می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم «کرده خاله »
می کشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش بود زیبا
شاد بودم
می سرودم
« روز ! ای روز دل آرا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ور نه بودی زشت و بی جان »
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو ؛ چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان ؟
« روز ! ای روز دل آرا
گر دل آرایی است از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هر چه زیبایی است ؛ از خورشید باشد ».
اندک اندک ؛ رفته رفته ؛ ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخ می زد همچو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غرّان
مشت می زد ابر ها را .
روی برکه مرغ آبی
از میانه ؛ از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دل آرا بود جنگل
به ! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه ؛ بس فسانه
بس فسانه ؛ بس ترانه
بس گوارا بود باران
به ! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندرین گوهر فشانی
رازهای جاودانی پندهای آسمانی
« بشنو از من؛ کودک من !
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ــ خواه تیره، خواه روشن ــ
هست زیبا ؛ هست زیبا ؛ هست زیبا ؛ » .
«گلچين گيلاني»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاله صفورا
صفــــورا هنرمند | April 4, 2006 07:18 AM