« سیبهای راز: هشتاد و چهار | صفحه اصلی | دوستان و دوستی »
نوزاد - نوشتهی دونالد بارتلمی
محسن عزیز (وبلاگ | فوتوبلاگ) ـ که همیشه لطفِ زیاد بمن دارد ـ برگردانِ داستانی از بارتلمی را از سرِ محبّت، به «راز» پیشکش کرده. بینهایت قدردانش هستم؛ عیدی خوبی بود... گفته بودم؛ بجای رفاقت با بعضیها، باید با برادرهایش رفیق میشدم! ;) که البتّه از قرار، این بخت کمکم نصیبم خواهد شد. :)
دربارهی بارتلمی در «راز»:
بارتلمی پستمدرن
تقدیم به روح پستمدرن دونالد بارتلمی
نوزاد
نوشتهی دونالد بارتلمی
برگردانِ محسن رسولاف
برگردانِ داستان، «برای راز و خاطراتِ خوبِ تابستانِ ۸۴»
اولین خطای نوزادمان، کَندن صفحاتِ لای کتابهایش بود. خب، ما هم برای حل مشکل، قانونی گذاشتیم که اگر برگی از کتاب کند، باید چهار ساعت پشت درِ بستهی اتاقش، تنها بماند. او اوایل، روزی یک برگ از کتابهایش را میکند و قانونی که گذاشته بودیم، بهخوبی جواب میداد. با اینکه تحمّل جیغ و گریههایش از پشتِ درِ بستهی اتاق، ناممکن و دلسردکننده بود، سعی میکردیم خودمان را قانع کنیم که بههرحال این بهای ـ یا دستِ کم بخشی از بهای ـ چیزیست که دنبالش بودیم. اما مدتی بعد، که لِمِ کار دستش آمد، شروع کرد به کندنِ روزی دو برگ از کتابهایش، که معادل بود با تنهایی سر کردن بهمدّتِ هشت ساعت، پشتِ درِ بستهی اتاق. این وضع، تحمل جیغ و گریههایش را برای دیگران ناممکنتر هم کرد؛ ولی، حتا این دوبرابرکردن جریمهاش هم باعث نشد که از کندن صفحات کتابهایش دست بکشد. تاجاییکه مدّتی بعد، روزهایی فرارسید که سه یا چهار برگ از کتابهایش را میکند و طبق قانون باید شانزده ساعت را، ممتد و بدون هیچگونه غذایی، پشتِ درِ بستهی اتاقش سپری میکرد. البته اینموضوع، همسرم را نگران کرده بود؛ ولی من احساس میکردم اگر قانونی را وضع میکنیم، باید تا آخر، پایش بایستیم و ثابتقدم، در جهت تثبیتش مبارزه کنیم؛ چون در غیرِ اینصورت، در آینده، وضعِ هر قانونِ دیگری کاملاً بیهوده میشد.
او حالا دیگر تقریباً چهارده، پانزده ماهه بود و اغلب، بعد از یکی دو ساعت داد و فریاد به خواب میرفت؛ که جای شکرش باقی بود. اتاق خیلی قشنگی داشت، با اسبی چوبی که میتوانست سوارش شود و عملاً صدها مدل عروسک و حیوانهای ابری. اگر فقط وقتش را درست استفاده می کرد، کلی خرت و پرت بود که سرش را با آنها گرم کند: پازل و چیزهای دیگر. ولی متأسفانه گاهی اوقات، وقتی درِ اتاقش را باز میکردیم، میدیدیم در مدتی که پشتِ درِ بسته زندانی بوده، برگهای بیشتری را از کتابهای بیشتری کنده و برای حفظ عدالت، تکتکِ برگها، باید به مجموعهی نهایی جریمهاش اضافه میشدند.
اسمِ نوزادمان «به دنیا آمده در حال رقصیدن» بود. ما کمی از انواع شرابمان به او دادیم: قرمز، سفید، و آبی و جداً باهاش صحبت کردیم. ولی اثر نکرد. باید اعتراف کنم که واقعاً زبل و زیرک شده بود. گاهی می شد ـ زمانهای نادری که در اتاقش نبود و بیرون روی زمین بازی میکرد ـ بهش سر میزدی و کنارش کتابی را میدیدی که از وسط باز بود. وقتی کتاب را بررسی می کردی ظاهراً سالم بود؛ ولی دقیقتر که بازرسیاش میکردی، میدیدی گوشهی یکی از صفحات، سر جایش نیست که میتوانستی بگویی بعد از ورق زدنهای پیاپی و بهصورتِ طبیعی کنده شده امّا من مطمئن بودم که خودش آن را کنده و بعد هم قورتش داده. خوب این هم باید به مجموعهی نهایی جریمهاش اضافه میشد؛ که البته شد.
ناگفته نماند که دیگران هم از روشهایی استفاده میکردند، تا مرا از کاری که شروع کرده بودم، منصرف کنند. همسرم میگفت شاید داریم خیلی بهش سخت میگیریم و کوچولوی من وزن کم کرده. ولی به همسرم گفتم که بچّهمان قرار است عمر درازی داشته باشد و باید زندگی با دیگران را یاد بگیرد؛ باید توی دنیای پر از قانونهای جورواجور زندگی کند و اگر نتواند این چیزها را یاد بگیرد، تنها میمانَد توی سرما و بدون هیچ شخصیتی؛ همه ازش میگریزند و از هرجور حقوق سیاسی و اجتماعی هم محروم خواهد ماند.
طولانیترین مدتی که او را بیوقفه، تنها پشتِ در بستهی اتاقش نگه داشتیم، هشتاد و هشت ساعت بود. وقتی همسرم با پیچگوشتی در را از لولا جدا و باز کرد، این دورهی حبس تمام شد. گرچه، کوچولویمان هنوز دوازده ساعت بدهکارمان بود؛ چرا که داشت جریمهی کندنِ بیست و پنج صفحه را تحمّل میکرد.
در را دوباره روی لولایش سوار کردم و قفل بزرگی هم به در زدم؛ از آن قفلها که فقط با یک کارت مغناطیسی منحصر به فرد باز میشود. کارتش را هم پیش خودم نگه داشتم. امّا پیشرفتی حاصل نشد. نوزادمان در را باز میکرد و چهارچنگولی مثل خفاشی که از جهنّم فرار کرده باشد، بیرون میآمد و میرفت سراغ نزدیکترین کتاب: «شب بهخیر ماه» یا هر کتاب دیگری و شروع می کرد به کندن صفحاتش و چیزی نمیگذشت که دستِ دیگرش پر میشد از صفحات جداشده. منظور اینکه چیزی نزدیک به سی و چهار صفحه از «شب بهخیر ماه» را در ده ثانیه کنده بود و ریخته بود روی زمین؛ به اضافهی جلد رو و پشت. داشتم کم کم نگران میشدم. وقتی مجموعهی بدهکاریاش را حساب کردم، متوجّه شدم دستِ کم چند سالی را باید تنها توی اتاقش و پشتِ درِ بسته سپری کند. ولی با همهی این اوصاف رنگش هم پریده بود: هفته ها بود که نبرده بودیمش پارک. کم و بیش با یک بحران اخلاقی مواجه بودیم.
با اعلام این موضوع که «اشکالی ندارد اگر برگهای کتابهایش را بکند» مسأله را حل کردم. حتّا اینرا هم اضافه کردم که قانونِ جدید، شامل صفحاتی که قبلاً از کتاب هایش کنده هم، میشود. این موضوع، یکی از چیزهاییست که مایهی خرسندی و رضایت والدین میشود. پدر و مادرها، همیشه تاکتیکهای متنوّعی دارند؛ تاکتیکهایی به ارزشمندی طلا و یکی بهتر از دیگری. حالا، من و نوزادمان مینشینیم کنار همدیگر و برگهای کتابها را میکنیم و روی زمین میریزیم و بعضی وقتها هم فقط محضِ خنده، میرویم بیرون و با همدیگر شیشهی ماشین خرد می کنیم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مرسي از اين ترجمه ي قشنکت اقاي رسول اف
elam | March 23, 2006 04:56 PM
مرسي از اين ترجمه ي قشنکت اقاي رسول اف
elam | March 23, 2006 04:56 PM
خیلی قشنگ بود. لذت بردم. علاقمند شدم بقیه داستانهای بارتلمی را بخوامن
NAVID | March 23, 2006 05:06 PM
نميدونم چرا با خوندن اين داستان به ياد (خواهرم و عنکبوت) جلال آل احمد افتادم.
دارم ميرم کتابشو بيارم يه بار ديگه بخونمش براي شايد هزارمين بار.
اين داستان سالها منو ديوونه کرده بود.
صفورا هنرمند | March 23, 2006 06:28 PM
پويان جان ممنون به مطلب شعر افغان لينك دادي!
سيب گاززده | March 24, 2006 12:16 PM
سلام
خیلی داستان جالبی بود.ولی بیشتر از اینکه واسه من جالب باشه برای پدرم جالب بود وگفتند که از طرف ایشان از شما تشکر کنم.
در ضمن در بین لینکهایی که برای سیبهای راز دادین اولین بخش مصاحبه با دکتر کاشی عزیز درست لینکگذاری نشده یعنی لینک قبلی رو باز میکنه.
ببخشید فضولی کردم.
بازم ممنون.
سعیده | March 25, 2006 01:14 PM
به سعیده: خوشحالم که پدرتون خوششون اومده و ممنون از تذکرتون بابت لینک؛ درستش کردم. :) حقیقتش براتون یکی دو باری ایمیل زدم که گویا بدستتون نمیرسه. در مورد ایمیل دکتر پیران. من پرس و جو کردم و متأسفانه کسانی که من پرسیدم، ایمیل رو نداشتن. بهرحال این ایمیل رو تو یکی از مقالهها پیدا کردم:
pooria@mavara.com
حالا چقدر کار بکنه؛ مطمئن نیستم.
Pouyan | March 25, 2006 03:32 PM