« ارشد | صفحه اصلی | بهترین کتابهای سال ۸۴ به انتخاب خوانندگان «راز» »
کودکانِ کار
... این آموزگار است که واژهها را برمیگزیند و به فراگیرنده عرضه میکند. تا آنجاکه کتابِ ابتدایی میانجی آموزگار و شاگردان است و شاگردان باید از واژههایی که آموزگار انتخاب میکند «پر شوند»؛ بآسانی میتوان نخستین بعد مهم تصویری از انسان را که اندکاندک نمایان میشود، کشف کرد، و آن نیمرخ انسانیست که هوشیاری او «فضائی شده است». برای آنکه بداند، باید او را «پر کرد» یا به او «خوراند». همین دریافت است که سارتر را وا میدارد که به انتقاد از مفهوم «دانستن، خوردن است» در موقعیّت یکم فریاد برآورد: ای فلسفة تغذیهای.
- پائولو فریره، کنش فرهنگی برای آزادی، ترجمة احمد بیرشک
دیروز در ادامة برنامهای که بهار پیشتر تعریف کرده، با سینا رفتم انجمن حمایت از کودکان کار. قصدمان فعلاً شناختن بیشتر بچّههاست. پیشنهادِ سینا این بود که به جای اینکه مثل داوطلبهای دیگر برویم و بگوییم میخواهیم فلان کار را برای بچّهها انجام بدهیم و پَسفردا، تا کار دیگری پیش آمد، نصفهنیمه رها کنیم و برویم، کار میانمدّت احتمالاً مفیدی را شروع کنیم که فعلاً مستقیماً هم به بچّهها مرتبط نباشد. تا آنجا که فهمیدهایم آموزش بچّههای آنجا مسایل فراوانی دارد. یکی از موانعِ یادگیریشان البتّه این است که بچّهها در فرصتهای کوتاه و گاهی بشدّت منقطع یاد میگیرند. بچّهها چون کار میکنند، فرصت کوتاهی پیش از رفتن به سرِ کار برای آموختن دارند و جز آن، غربتیهای انجمن – که بابلی هستند – فصلهای مختلف سال از جمله وقت باقالیچینی یا برداشت مرکّبات و همینطور وقت عزاداری، به شهر و محلهشان برمیگردند. با خانم هاشمی – مددکار انجمن – که صحبت میکردیم، گفت که بعضیها چندین و چند دوره، کلاس اوّل را میخوانَند، تا جاییکه شکل کلمهها را حفظ هستند؛ ولی نمیدانند.
حدس میزنیم جز این مانع زمانی، مشکلاتی در آموزش بچّهها وجود دارد که اتّفاقاتی از ایندست میفتد. نوبتِ پیش وقتی با آقای فراهانی، پیش خانم عبدی در کتابخانه رفتیم، آقای فراهانی گفت وقتی خانم عبدی برای بچّهها کتاب میخوانَد و میگوید «حالا بگو اگر ابرِ داستان میخواست حرف بزند، چه میگفت؟» بچّهها جوابی ندارند و «نمیتوانند فکر کنند». بنظرم این بمعنای فکر نکردن نیست. کما اینکه، وقتی اینبار، بچّهها کتاب آموزش تکنیکهای فوتبال مایکل اوون را که سینا با خودش آورده بود، دیدند، دردِ دلشان را گفتند که فوتبال خارجیها را دوست ندارند و تیم ملّی را دوست دارند و صحبت را به حضور رئیسجمهور در تمرین تیم ملّی کشاندند و اینکه رونالدو – که خودش روزی فقیر بوده – چقدر به فقرا کمک میکند و اینجا، هیچکس ما را تحویل نمیگیرد؛ با اینکه رئیسجمهور خودش غربتیست. (بچّهها معتقد بودند رئیسجمهور، غربتی و اهل گرمسار است.) بچّهها، گمانم موضوعات زایشی برای حرف زدن لازم دارند.
جملههایی که بچّهها وقت حرف زدن با ما بکار میبرند، بشدّت کوتاه است. با اینهمه با همدیگر کم و بیش طولانی صحبت میکنند. بنظر میرسد مهارتی در ابراز منطقی درخواستهای خود ندارند و در عوض مهارتشان در متقاعدکردن از طریق التماس، و در ضمن گاهی اوقات دفاع از خودشان و داراییهاشان از طریق جیغ کشیدن و فحش دادن بالاست. فحش زیاد میدهند؛ با اینهمه بعضی حرمتها را نگاه میدهند. مثلاً وقتی یکی داشت وقایع محرّم در «جوکی محلّه»ی بابل را تعریف میکرد و به دوستش اشاره کرد و گفت «صد نفر ریختن سرش و زدنش. به دخترها فحش میداد.» دوستش گفت «استغفرالله. تو حاناکلا فحش ندادم.» گویا تکیة «حاناکلا» قداست فراوان برایشان دارد و قسمهایشان «به اباالفضل» است و قَسَم به «حاناکلا»، که معتقدند شفا میدهد.
شاید کمکم، با توجّه به آنچه تا حالا دیدهایم، برای تخمینهای بهتر، بعضی کارها را شروع کنیم. کتاب بخوانیم و بگذاریم بچّهها بیشتر حرف بزنند تا مسایل اساسیشان را – آنچیزهایی که خودشان با خودشان دربارهاش حرف میزنند – بفهمیم. (آموزش ریاضی به زبالهگردهای نایروبی از طریق ترازوخوانی و بعد، دریافتنِ کَلَکهای احتمالی خریدارها و آخرسری دفاع از حقوقشان، همیشه برایم نمونة جالبی بوده.) و خلاصه با روحیات و زبانشان بیشتر آشنا بشویم. خصوصاً که دیروز من فقط با غربتیها – که بزرگترهایشان به انجمن میآیند – حرف زدم و نه با افغانیها.
بگذریم... آخر سر هم چیزی که هر دفعه جلب توجّهم میکند، زحمات فراوانیست که مسؤولان انجمن تحمّل میکنند – و لابد لذّت میبرند. نمیدانید خانم عبدی با چه علاقهای برای بچّهها کتاب میخوانَد. دیروز میخواست برای پسربچّة کوچکی به اسم سجّاد کتاب بخوانَد. بیتهای مختلف شعر برای انگشتهای مختلف کودک گفته شده بود. سجّاد که دست بسیار کثیف و سیاهش را گذاشت روی میز، خانم عبدی گفت اگر میخواهی کتاب بخوانم باید دستت را بشویی. سجّاد رفت و دستش را شست و برگشت. خانم عبدی داشت میگفت که ببین چقدر دستت تمیز و سفید شده. سجّاد امّا کمحوصلهتر از اینها بود و میانة صحبتهای خانم عبدی گفت «دِ بخون دیگه!» خانم عبدی هم خواند و سجّاد گفت که این یکی را دوست نداشته و دیروزی را بخوانَد. خانم هاشمی، هم دیروز از زمانهایی گفت که با بچّهها میرفتند شهرداری تا اجناس ضبطشدة بچّهها را پس بگیرند و متّهم شد به اینکه بچّهها را برای کار سر چهارراهها سازماندهی میکند! و دستِ آخر، آقای فراهانی و خانم بناساز که با خورشید کوچولویش، زحمات فراوانی برای انجمن میکشند.
پ.ن. با مزّهترین بخش دیدار دیروز، یکی روایت حمید بود از اخراجش از خیّاطی – که البتّه آنموقع نمیشد بخندیم – و دیگری – احتمالاً به هماناندازه خندهدار – صحبتهای من و سینا وقتی رفتیم اوراقچیهای مولوی را ببینیم. در آن محیطی که بیاغراق به ضخامت یک سانتیمتر کف زمین، روغن و گریس بود، از محاکمة دومنیچی بارت تعریف میکردیم و دستاوردها فوکو (!) و از سوی دیگر، یکی میگفت «پراید، پیکان، پژو... چی میخواین؟»
ترک بک
Listed below are links to weblogs that reference کودکانِ کار:
» با کودکان کار from اگنس
مدتی است که به انجمن کودکان کار میرویم، اما دست نداد که مطالبی در موردشان بنویسم. از این به بعد تا جایی که بتوانم مینویسم. تنها از هفتهی... [Read More]
يادداشتها
يه چيز ديگه هم هست. بچهها معمولاً بزرگترها را غريبه و همسالانشان را خودي ميدانند. اين هم يك دليل كم حرف زدن بچهها با شما بوده. مگر اينكه شخص بزرگسال قبلاً خودي بودنش را ثابت كرده باشد كه اين هم زمان ميبرد.
يه درخواست: ميشه اگه باز هم خواستيد بريد همچين جايي كسي مثلاً من همراه شما بيايد؟
ساراs | March 2, 2006 11:47 AM
پويان عزيز سلام
استفاده و حظ برديم استاد...در ضمن از پست قبلي اتان بابت ارشد بي نهايت سپاسگذارم... در اين روزهاي پر از استرس بايدامثال شما باشد که دست جذامي هايي مثل ما را بگيرد.
با مهر و احترام.امـــير
امیر ارسلان | March 2, 2006 06:42 PM
از متن شما لذت بردم، چه وقتي از اول به آخر خواندم چه وقتي که از آخر به اول خواندم.
Prefer-To-Be-Anonymous | March 2, 2006 09:41 PM
سلام
کارتان تحسين بر انگيز است . اگر کمکي از دست من بر مي آيد خوشحال مي شوم در خدمت باشم.
دست حق به همراهتان
صبا | March 3, 2006 01:16 AM
جالب ولي غم انگيز بود. هم صحبتهاي شما و هم حرفهاي خانم بهار. راستش من خيلي هم ناراحت نيستم که در دنياي ادبيات و موسيقي و مکتب فرانکفورت و فوکو و... خودم را غرق کرده ام... نامردي است؛ مي دانم. حداکثر کاري که براي بچه ها کرده ام همان چند سال ويرايش در فرهنگنامه کودکان و نوجوانان بود(آن هم هفته اي فقط يک بعد از ظهر!) اما در همان حال خانم نوشافرين انصاري را مي ديدم که زندگي اش را بين شوراي کتاب کودک (تهيه کتاب گويا براي بچه هاي ناشنوا؛ تهيه کتاب براي بچه هاي نابيناو غيره)؛ کار براي بچه هاي دارالتاديب و کمک غذايي و آموزشي و تهيه کتاب براي آنها؛ تهيه کتاب براي بچه هاي افغانستان و شرق ايران؛ تجهيز کتابخانه هاي مختلف و ياري رساندن به NGO هايي که براي بچه ها کار مي کنند مثل موسسه «مادران امروز» و غيره؛ تقسيم کرده است احساس حقارت مي کردم. ولي اين راهم مي بينم که کار چقدر کند پيش مي رود. من آنقدرها صبر و حوصله و تحمل ندارم. از اين که بايد در تلوزيون کشورم ببينم که بچه هاي روستايي در غرب براي رفتن به مدرسه بايد از يک سيم آويزان شوند خجالت مي کشم. از اين که يک نهاد دولتي بايد ملياردي بودجه بگيرد ولي بچه هاي نازنين و معصوم همميهنم بايد با معلمشان در آتش بخاري نفتي بسوزند خجالت مي کشم. فکر مي کنم کار با کمک به چند تا بچه تمام نمي شود و براي همين است که علي رغم تمام اصراري که دکتر طالبي در کلاسها دارد؛ فکر مي کنم مشکل ما سياسي است و نه فرهنگي.
مهرنوش | March 3, 2006 12:18 PM
سلام آقاي شيواي عزيز !
نمايشي (اپراي بي کلام) که برای اختتمامیه حلی کاپ انجام شد رو دیدید؟ اگر دیدید یه کامنتی برام بذارین ممنون می شم.
موفق باشید!
teshne | March 4, 2006 05:30 PM
سلام. از لطفت ممنونم
عباس كاظمي | March 5, 2006 12:10 AM
جناب آقای شیـــــوا
قبلا در وبلاگت در پایان پاسخ به نامه دکتر کاشی به وجدان جمعی دورکیم وانسجام مکانیکی یا ارگانیکی (خود تنظیم یافته) اشاره کرده بودی که خیلی خوب در خاطرم مانده بود و امسال هم سر جلسه کنکور دو سئوال مرتبط با همین موضوع آمده بود(یکی کاهش وجدان با توسعه جوامع ... و دیگری: تاثیراندیشه دورکیم در نظریات دیگر جامعه شناسان بخاطر دوگانگی بنیادی اش ).
خب به همین خاطر من سر جلسه کنکور(علم وصنعت) به یادت افتادم و خنده ام گرفت. چرا که فکر نمیکردم وقت گذاشتن برای مطالعه وبلاگت در چنین جاهایی به دردم بخورد.
انشاالله برای کنکور سال آینده از وجود حضرتعالی استفاده بیشتری خواهم برد(سال بعد در دو رشته پژوهش و محض شرکت خواهم کرد).
شماره تلفنم را با ایمیل برایت مینویسم باهات کاری دارم اگر فرصت داشتی البته.
قربانت
(Bardia Tehrani)
بـردیا | March 5, 2006 11:09 PM
سلام
از وبلاگت لذت بردم موفق باشي
mehdi | March 7, 2006 01:00 PM