« چهرههای محرّم ۱۳۸۴/۱۴۲۷ | صفحه اصلی | ولنتاینِ پاساژ قائم »
دستهای ما جذامیها را در دست بگیرید!
ادامهی گفتگو با جناب دکتر کاشی
آقای دکتر کاشی عزیز،
پاسخهای ذوقیتان هم به اندازهی پاسخهای – بقول شریفتان – عالمانه، خواندنیست. بسیار استفاده کردم و باز تکرار میکنم اگر گفتگو را ادامه میدهم، هدفم بیشک پیش از همه، یادگیریست. از سرِ لطف، نوشتهام را عالمانه خواندید و پاسختان را، ذوقی؛ اکنون سعی میکنم بیشتر ذوقی بنویسم تا همکلامیمان افزونتر شود.
آقای دکتر،
تا آنجا که میدانم، روانشناسی اتریشی به اسم ویکتور فرانکل، سالها پیش روشی درمانی پدید آورد به اسم «لوگوتراپی» یا معنادرمانی. به گمانم آنچه شما از «معنای زندگی» مستفاد میفرمایید، بیشباهت به آنچه در مفهوم معنادرمانی به کار میرود، نیست. در این شیوه، استدلال میشود که گاهی فرد، انگیزه و هدفش را از زندگی گم میکند؛ زندگی، معنایش را از دست میدهد و فرد، در «خلاء» هستی گرفتار میآید. توقّف در این خلاء، خصلتی بیمارگونه دارد و زمینهساز انواع بیماریهای روانیست. پس، در این سبکِ درمان، پزشک باید بیمار را یاری دهد تا معنای گمکرده را بازیابد.
اگر چنین تعریفی را از معنا به ذهنیّتتان نزدیک مییابید، میخواهم از این پس، بر دو وجه تأکید کنم: یکی بر مفهوم «خلاء» و ربطش بدهم به آنچه میان ما عاملیّتهای نسلِ پس از شما حاکم است (یا من گمان میکنم کم و بیش وجود دارد) و دوّم بر «بازیافتن»ِ معنا.
قبول میکنم؛ ما پس از حذفِ معنا با خلاء هستی مواجه شدهایم. انگار چیزی از جنس وجدان جمعی دورکیمی – که به سان آتشِ گرمابخش، ما سرمازدگان را به دور خود جمع آورده بود – یکدفعه از میانه برخاسته و جایش را به سردی خلاء داده. حالا آن آتشی که ما دستهایمان را بهسویش دراز میکردیم و گرمایش را به جسم و بلکه جانمان منتقل مینمودیم، مدّتیست خاموش شده: آتش، گوی خورشید بود و دستانِ ما، اشعّههایی که در آن «ریشه» داشت. گمانم، افلاطونی که هر از گاه «از کنار دلوز، در جهان شرقی» شما میگذرد و «با چشم حقارتبار خود، همهی هستی و موضوعیت»تان را به پرسش میگیرد، اوّل به خاکسترهای پراکندهی همین آتش نگاه میکند و بعد جهت نگاهش را تغییر میدهد و چشم در چشمان شما میدوزد و سری به تأسّف تکان میدهد.
هنوز هم کسانی هستند که آتشِ خاموش را باور نمیکنند و دستانشان را بهسوی جای خالی آتش گرفتهاند و از هیچ، گرما طلب میکنند. ولی، برای بعضیهای دیگر، خلاء حاصل، نه تهدید که فرصت و امکانی فراهم آورده که رابطهی بینظمِ ریزوموار را جانشین رابطهی مرکز-پیرامون ریشهدار کنند. حالا که آتشِ گرمابخشِ معنادهی وجود ندارد، فرصتی هست تا ما، در فضای خالی – فضایی که پیشتر، نبوده – دستهایمان را به هم بدهیم و گرم شویم. ما، بینیازیم از آتش؛ خودمان، خودمان را گرم میکنیم.
حالا که آتش، گرممان نمیکند، برای گرمشدن اتّفاقاً به این فضای خالی نیاز داریم. چیزی که کار را خراب میکند، آتش نیمه و فسرده است؛ که نه از خودش گرمایی دارد و نه به ما «فضا»ی عمل میدهد؛ چراکه روابط ما با «خلاء»، «فضا»، «بین» و «میان» پدید میآید. دقّت کردهاید زبان فارسیمان، چقدر زیبا رابطهی «قدرت» و «بین» را نشان میدهد: «قدرت میخواهد چیزی را از بین ببرد!» از «میان» و از «بین» برداشتن معنای «قدرت» و «باید» میدهد و رابطهی ریشهوار را تداعی میکند. حال آنکه برای ما همین «بین» و «میان» و «خلاء» و «فاصله» و «تفاوت»، اساس روابط اجتماعی و دوستیهاست. وقتی این فاصله – فاصلهای که خالی شده و با هیچچیز پر نمیشود – به وجود آمد، من، «دیگری» را میبینم. «دیگری» برای من اهمیّت مییابد؛ چراکه میتوانم دستم را در دستانش بگذارم و گرم بشوم. اکنون برایم مثل قبل، بود و نبودش علیالسویه نیست. قبلاً او هم اشعّهای بود مثل هزاران شعاع دیگر: او نه، یکی دیگر؛ چیزی که زیاد است «آدم»! پس، پیش از این «دیگراندیشی» جرم بود و مجازاتش، حذف. چراکه نبودش، حتّا به قدر ذرّهای جیوهی دماسنج مرا پایین نمیکشید. حالاست که من میتوانم ببینمش. چراکه هم از او فاصله گرفتهام و هم گرمم میکند: هم واقعاً در چشماندازم قرار گرفته و هم نیازش دارم.
آقای دکتر،
دربارهی خلاء بیریشگی و دفاع اخلاقی از آن پیشتر گفتهام. اجازه بدهید اکنون به وجه دوّم بپردازم: به «بازیافتن» معنا. کلیدم برای ورود به این بخش این است: در روشِ درمانی لوگوتراپی، پزشک معنا را به بیمار نمیدهد؛ بلکه، به او کمک میکند معنا را بازیابد.
اینکه از استعارهی درمان استفاده میکنم، بیدلیل نیست. نسلِ من، نسلیست که انواع آسیبشناسیها در موردش صورت گرفته. وقتی به بخش پایاننامههای کتابخانه میروم؛ یا وقتی موضوع سخنرانیها و کتابها را نگاه میکنم، گاهی با خودم میاندیشم که نکند نسلِ من جذامیست که اینهمه تحقیق مَرَضی در موردش صورت گرفته! انصاف بدهید که انواع و اقسام پژوهشهای ناهمدلانهی آسیبشناختی بر روی نسل من انجام شده؛ طوریکه جوانی با جرم و جنایت و بیدینی و هزار مرگ و مرض دیگر، مترادف تشخیص داده میشود. نسلِ جوان است که دختر/پسر«بازی» میکند؛ همجنس«بازی» در نسل جوان اتّفاق میافتد؛ جوانان ما «بیدین» شدهاند؛ جوانانِ معمولی از خانه «میگریزند» و جوانانِ نخبه – مغزها – از کشور «فرار» میکنند و ... به این فهرست اضافه کنید اعتیاد و خیانت و دزدی را. در این میان آنچه فراموش میشود اندکی همدلی و دروننگری محقّق است با موضوع تحقیق.
تازگیها هم عدم مشارکت و پاسخگویی و تعهّد مدنی، عدم توجّه به منافع عمومی و ... هم به فهرست طولانی مرضهای ما افزوده شده! (حالا انصاف بدهید «جوان»ها، کلکسیون مَرَض هستند یا «پیر»مرد و زنهایی که شکایت میکنند؟!) چند وقت پیش «سیاست و سرنوشت» اندرو گمبل را میخواندم. نکتهای توجّهم را جلب کرد که اصلاً درگیرشدن فراگیر و فعّالانهی مدنی هیچگاه در دوران مدرن وجود نداشته که حالا دارید غصّهي از دسترفتنش را میخورید! آنچه هست افسانه و آرمانیست که از رژیمهای یونان باستان به ما ارث رسیده و خلاصه «نباید فکر کنیم که چیزی خارقالعادّه و فاجعهآمیز در حال حاضر در حال رخدادن است که نشانهی نقطهی عطفی بحرانی در امور بشریست.» (ص ۱۰۶)
بگذریم، اینرا میگفتم که در معنادرمانی، پزشک معنا را به بیمار نمیدهد؛ بلکه کمکش میکند تا معنا را باز بیابد. اشکال ندارد؛ این یکبار را هم مثل همهی دفعات قبل جسارتاً گذشت میکنیم: شما و نسل شما، پزشک و من و نسلِ من، بیمار. امّا شما را به خدا، فقط کمکمان کنید معنا را پیدا کنیم؛ نه اینکه به زور، معنا را به خوردمان بدهید. من، شخصاً به نسل پیشینم اعتماد دارم (و میدانید که خیلی از همنسلان من این اعتماد را ندارند) و میدانم که هدفِ امثال شما، پدید آوردن زندگی جمعی بهتر است. پس، شما هم دست از سرِ آتش فسرده بردارید؛ فضا را در اختیار من و خودتان قرار دهید؛ بگذارید از هم فاصله بگیریم؛ تفاوتهایمان را دریابیم؛ باور کنید آنوقت دستی گرمتر از دستِ شما و همنسلانتان نخواهیم یافت. ما مدّتهاست که دست به دست هم دادهایم و چشم امید از مرکز بریدهایم. شما هم مثل ما به حاشیه بیایید. دستهای سرد بسیاری هست که با دستان شما گرم خواهد شد. شما را به خدا یکبار هم که شده، دستان ما «جذامی»ها را «سنفرانسیس»وار در دست بگیرید!
بر همین اساس بود که در نوشتهی نخستم آوردم «ارزشهای معنابخشِ معنوی، اگر در دل مراجعِ مقتدر قرار گیرند (خواه در ضوابط و «نصایح» اخلاقی نسل پیشتر یا در حکومت) توانشان را بیشتر و کمتر از دست خواهند داد. [...] در وهلهی نخست نیاز است، مراجعِ مقتدری که پیشتر ارزشها را معیّن میکردند و وظیفة هدایتِ اخلاقی نسلِ ما را برعهده داشتند، به جای دستور صادر کردن، مشابه دیگر عاملیّتهای راهنما، یک پلّه پایین بیایند، همسطح ما بشنود تا با آنها بتوان گفتگو کرد تا بعد، شاهدِ نتایجِ اخلاقی چنین گفتگویی باشیم. گمان میکنم در آنصورت جذّابیّت عاملیّتهای متخصّص در ارزشهای اخلاقی (مثل نهضتهای «احیا»ی دینی) برای نسل ما چند برابر شود.»
آقای دکتر کاشی عزیز،
با دورکیم آغاز کردم، با دورکیم ختم کنم که اگر همهمان، دست از سرِ مرکز برداریم، کمک کردهایم تا گذر از همبستگی مکانیکی – آنجا که هنجارهای دیگرتنظیمی حاکم بودند – به همبستگی ارگانیکی – که ارزشهای خودتنظیمی حاکماند – سریعتر صورت گیرد. ما تا حدودی دستانمان را از آتش فسردة مرکز دور کردهایم و به هم دادهایم، ولی هنوز – میپذیرم – گاهی دست هم را محکم فشار میدهیم و گاهی جاخالی میدهیم. میدانم، حالا به اخلاق حرفهای و به مذهب مدنی نیاز داریم و همه باید کمک کنیم تا پدید بیاید. دورکیمی اگر نگاه کنیم، مشکلِ ماهایی که در «گذار»یم (چه واژهی قشنگی برای توجیه همهی کاستیها!) این است که نه به این اعتقاد داریم و نه به آن و پا در هوا در این میان ماندهایم. ولی راهش، به گمانِ من بازگشت به گذشته نیست. حالا که آتش، نیمه و فسرده رو به خاموشیست؛ حالا که دستها نه به سوی مرکز که در دست هم است، بیاییم و اخلاقِ همدستی را پدید بیاوریم: اخلاقِ خلاء و فاصله و تفاوت. اخلاقی که خیلی پیچیدهتر از اخلاق سنّتیست: اخلاق همیشه روی بند راه رفتن، اخلاقِ خطر کردن، اخلاقِ تعادل بیثبات، اخلاقی شایستهی دورانِ ما!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
با سلام و آرزوي توفيق
« زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.»
شما را به ضيافت نيلوفر دعوت ميكنم.
با احترام .اميد
اميد | February 12, 2006 02:04 PM
درود بر شما.بايستني است که هر انساني براي بازيافتن خودش و معناي زندگي اش از چند تيپ زير کتابهايي رو بخونه:
۱- فلسفه (تاريخ انديشه)
۲-دين (تاريخ اديان)
۳- روان شناسي
۴- جامعه شناسي
۵- تاريخ باستان و گذشتگان و اجتماعي
۶- زبان شناسي
پس از اين انسان به مرحله اي مي رسد که مي توان گفت که معناي زندگيش را يافته است و بهتر است که يک فرهنگ معين يا دهخدا هم دم دستمان باشد که هر از گاهي واژه اي يا شخصيتي برايمان روشن نبود به سراغ اين فرهنگ بسيار خوب برويم و از آن بهره ببريم.
البته اين فقط مرحله ي خودسازي بود.يک مرحله ديگر هم مي باشد که ما ايراني ها به آن بي توجه هستيم و آن کار گروهي است. اينکه شما در يک انجمن يا گروه يا جمع خودسازي بکنيد و زير نگاه نقد و انتقاد سازنده (آفرين کردن و سرزنش کردني آگاهانه و بالغانه) قرار بگيريد.
مرحله ي اول رو مي تونم به کسي تشبيه کنم که توي خونه و خلوت خودش داره زبان انگليسي ياد مي گيره و از مرحله ي دوم مي تونم به همين آدم اشاره بکنم که رفته و توي يه کلاس زبان نام نويسي کرده و در اونجا مي تونه با آدماي ديگه اي مثه خودش حرف بزنه و صحبت بکنه .چيزي که در خلوت خودش نمي تونست انجامش بده!.......شاگرد و آموزگار هم باشيم وشاد
همه ما آدما يه نفر بيشتر نيستيم!( برديا گوران) | February 12, 2006 10:05 PM