« حرفهایگری | صفحه اصلی | دکتر عبدالحسين نيکگهر »
شاید دربارة لذّت
پریروز با احسان که صحبت میکردم، میگفتم لذّت وقتی لذّته که همزمان حظّ خدایگانی و لذّت بندگی رو داشته باشه. در توضیحش هم گفتم که بنظرم، لذّت اونوقتی قابل تحسینه که بخشی از وجود انسان بره در مرتبة خدا قرار بگیره و از اون بالا به بخش دیگه – بندهای که داره لذّت میبره – نگاه کنه؛ اینجوری هم بنده – بواسطة کاری که لذّتآوره – حظ میبره و هم خدا ملتذذ میشه که «وای، عجب بندة آسودة راحت و شادی دارم.» و اونوقت فرد از هر دوی این لذّتها، همزمان بهره میبره. بعد گفتم بهمین خاطر، واسه لذّت بردن بنظرم یه حد بهینهای از آگاهی لازمه و احتمالاً نمیشه هیچی نفهیمیم و واقعاً لذّت ببریم.
اینجوری، اگه احتمالاً یه روزی تصمیم بگیرم از «مواد» استفاده کنم، اونهایی رو مصرف میکنم که «آدم رو میبره تو آسمون» نه اونایی رو که «بزنیم و بترکونیم». (واسه همین هم احتمالاً نباید از مستِ لایعقل شدن خوشم بیاد.) تازه یه حدّی از آسمون بردن هم احتمالاً کفایت میکنه: اونقدری که آگاهی زایل نشه و انفصال و ناپیوستگی بوجود نیاد. باز بنظرم، واسه لذّت بردن، علاوه بر تفکیک «خدا/بنده» (و التذاذ در هر دو بخش) به «پیوستگی» هم نیاز داریم. یعنی در واقع اونچیزی که باعث لذّت میشه، اعادة پیوستگیه که تو زندگی روزمرهمون از دستش دادهیم.
تا جاییکه دیدم برگسون مستقیماً در مورد لذّت حرف نزده؛ ولی اگه بخوام برگسونی به قضیه نگاه کنم، دردِ ما اینه که از تجربیات بیواسطهمون منفصل شدهیم. تو زندگی روزمره (در مورد زبان هم برگسون همین رو میگه) جهانی که ادراک میشه – با یه جور دید مکانیکوار – جهان اشیاء منفصل و پایداره. (بقول برگسون بهمین خاطره که میتونیم بشمریم. ضمن اینکه استدلالهای رسالة جذّابِ خنده هم اصولاً بر همین پایه، شکل گرفتهن.) با وجود همة اینها، در لایة عمیقتر ذهنمون – اونجایی که میشه دنبال آزادی گشت – همه چی واقعاً «تداوم» داره و اینطور منفصل نیست. پس، در دیدگاه برگسون، آزادی در واقع تصاحب دوبارة خود و لایههای عمیقتر ذهن، از طریق بازگشت به تداومِ نابه؛ یعنی دقیقاً همونچیزی که زندگی عادّی عادتوارمون ازمون سلب کرده.
لذّت واقعی، احتمالاً آزادی بهمراه داره و بهمین خاطر باید تداوم و اتّصال و پیوستگی داشته باشه: تداوم از نوعی که مثلاً در «جریان سیّال ذهن» (با اینکه از جنس زبانه) میبینیم. نمیدونم «مخدّر/محرّک»ی وجود داره که اینجور جریانِ سیّال ذهن رو بوجود بیاره یا نه؟ (لذّتی که وقت خوندنِ فاکنر و وولف و لمسِ تداوم ناب بدست میاد، مثال کوچیکیه که الان در ذهن دارم.)
منظورم اینه که بنظرم لذّت واقعی اونوقتیه که یه فرقی با زندگی روزمره بوجود بیاره؛ در این معناکه انفصالها رو دور بریزه و اتّصال برقرار کنه و از اینطریق، آزادی – در مفهوم برگسونیش – ارمغان بیاره. اگه حیات ذهنی روزمرهمون شبیه مخروطی باشه که رو نوک ایستاده؛ نوکِ مخروط محل اتّصال من و جهان باشه و قاعدة مخروط، کلیّت تجربة متداوم من، لذّت واقعی اونیه که مخروط رو سر و ته کنه و من رو متوجّه این کلیّت و تداوم بکنه: من با کلیّت متداومِ تجربهام در ارتباط با محیط قرار بگیرم و همزمان آگاه باشم به این تداوم.
تجربة اینجور لذّت رو داشتین تا حالا؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
والّا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون...
قصّههای عامّهپسند | February 3, 2006 12:55 PM
خدا به دور!
اتفاقاً شايد اثر اکس و احتمال بيشتر امفتامينها به اون جريان آگاهی شناور نزديکتر باشه تا انواع «آسمانی».هرچند، امتحان نکردهام. از شنيدهها میگويم.
صفا از شماست :)
مجتبا | February 3, 2006 03:11 PM
وه! آره.
KamyaR | February 3, 2006 04:02 PM
motmaennan khoonadne in poste be man dar neveshtane oun javabiyeye kazaee komake bozoragi khahad kard...:)
m rsv | February 3, 2006 10:42 PM
مشکل از اونجاییکه که آدم سعی کنه چیزایی که نیازی به تعریف ندارن رو تو قالبی تعریف شده محسور کنه. تو داری سعی می کنی لذت رو تعریف کنی این خیلی وحشتناکه. این باعث می شه که تو همیشه عقلت رو در تمامی احساساتت دخیل کنی و هیچ تجربه خالص حسی رو لمس نکی.
puyan | February 4, 2006 12:01 PM
قربان ات گردم، اين جنسي كه شما دنبال اش مي گردي اسم اش لذت نيست، سرخوشي است (بارت، بودريار)، كه در بساط ما بسيار به هم مي رسد. برعكس، من مدت ها است كه دنبال لذت ام، و هرچه بيش تر مي گردم كم تر پيداش مي كنم. (سر) خوش باشي.
پيام | February 4, 2006 01:10 PM
سلام. راستش از اين يادداشتتان چندان خوشم نيامد. اين چه حرفي است که لذت خالص را فرضا در مواد مخدر مي توان پيدا کرد- تازه آن هم به شرط اين که از آن نوعي که شما مي خواهيد بهتان لذت بدهند نه آنگونه که در ما هيت اين مواد است. يعني عقلتان سر جايش باشد! چه کسي گفته که کوهنوردي لذت خالص به همراه ندارد؟ اگر درست يادم باشد وقتي بعد از آخرين امتحان ترم پيش با همکلاسي ها دور هم نشسته بوديم تا با هم چاي بخوريم؛ شما خودتان گفتيد که از همنشيني با دوستان نزديکتان خيلي آرام مي شويد. خوب مگر لذت بردن غير از اين است؟ چرا بايد همه چيز را فلسفي و روشنفکرانه کنيم تا به لذت بردن هم بعدي بسيار والا ببخشيم و بگوييم: فکر نکنيد من لذتي عوامانه مي برم! من حتي لذت بردنم هم از گونه اي ديگر است! (ديگر اين که از نکته اي در اين يادداشت شما بهم برخورده که روز ثبت نام حضورا به عرض مي رسانم:)
مهرنوش | February 4, 2006 06:57 PM
به مجتبا: شما واردترین قربان! :) هرچی که شما بفرمایید!
به پویان: حق با شماست. اصولا چیزی که اینجا سعی کردم بگم اینه که کیفیتها رو بچسبیم. یعنی اونچیزهایی که تعریف و محسور نمیشه. اما عملا خلافش عمل کردم.
به پیام: موافقم و ممنون از تذکر بجات. :)
به مهرنوش: من بهيچ وجه نگفتم که فقط مواد حاوی لذّت هستن. ضمن اینکه اصلاً نميدونم اين مواد در ماهيتشون چه جور لذّتی دارن! پس چطور ميتونم ادعا کنم که همين لذّت رو ميخوام يا نه؟ ضمن اينکه هنوز هم معتقدم که با دوستان بودن، يکي از لذتبخشترين کارهاي زندگیمه و اصولاً گفتن نميخواد که دارم عمل ميکنم بهش! من نميدونم ولي کوهنوردي هم واقعاً ميتونه حاوي اين لذّت باشه، کما اينکه همونطوري که نوشتم خوندن يه داستان از فاکنر هم ميتونه اينجوري باشه. يا حتّا خوابيدن!
ضمن اينکه لذّت بردنهاي من هم مثل همهي آدمهاي ديگهست. ولی فقط خواستم، بعد از صحبتی که شوخیشوخی با دوستم پيش اومد - شايد بیجهت - صورتبندیش کنم و قصد روشنفکربازی (!) نداشتم. لذتبردنهای من هم خیلی عوامانهست جان خودم! روز ثبت نام میبینمتون. (چون اول جواب شما رو نوشتم از همه طولانیتر شد!)
Pouyan | February 4, 2006 08:13 PM
شاید نسل ما هم در لایه های عمیق تر ذهنش زائره اما دلش می خواد که توریست وار زندگی کنه.
فکر می کنید به این پستتون ربط داشت؟
چیا | February 5, 2006 01:54 AM
اقا پویان منلن واسه من چی لذت داره؟اینکه بعد از یک سال بتونم وقتی تو دانشگاه میبینمتون باهاتون راجع به صد تا سوال در مورد مطالب وبلاگتون باهاتون بحث کنم.اخه دوستاتون بهم توصیه کردند اینکارو نکنم...البته نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟چون من شما رو از طریق دوستای مشترکمون و این وبلاگ میشناسم.این دفعه واقعا به امید دیدار ...البته دیدار که نه چون زیاد میبینمتون.به امید گفتگو...
سعیده | February 5, 2006 02:42 AM
با سلام و خسته نباشيد خذمت شما دوست عزيز :
آقا من يک سوالي داشتم مي خواستم ببينم به نظر شما جامعه ي روستايي با جامعه ي شهري چه فرقي مي کنه ؟ اگه لطف کنين جواب را
به ميل من بفرستسد ممنون مي شم .
در ظمن از سايت خوبتون متشکرم .
Hamid | February 5, 2006 06:54 AM
سلام
من شماره ات رو گم کردم....لطقا بهم بده...بلکه قلا کتابت رو پس بدم!!!
قربانت
amin | February 5, 2006 01:19 PM
به سعيده: ای بابا! بنده در خدمتم. نمیدونم هم کی گفته که در مورد مطالبِ راز صحبت نکنین باهام و مثل شما نمیدونم چرا و واسه چی؟ ولی یه جوابش اینه که اگه در موردشون حرف بزنیمُ میفهمین که من چقدر بیسوادم!
به حمید: این سؤال اینجوری که خیلی کلیيه! نیست؟ جزئیتر و مشخّصتر اگه بپرسیُ شاید بتونم کمک کنم.
به امین: نخواستم عزیزِ من! کتاب ادگار مورنم هم مال تو! تو «کتابپسبده» نیستی برادر من، وقتِ خودت و ما رو هم میگیری! ;) ببينيمت!
Pouyan | February 5, 2006 07:49 PM
ببخشيدا خيلي معذرت ميخوام اما اگه قرار باشه برا لذت اين همه فکر کني که خودش ميشه يک درد بي درمون! موقع لذت فکرت بايد آزاد باشه اون احساس سبکي رو شايد شما سختش ميکنين و خدايگاني و بندگاني ش ميکنين ما لذتو مي بريم البته اگه گيرش بياريم( يا اون ما رو گير بياره) سخت نگير برادر من لحظه ي لذت ميگذره ها!
آزاده | February 5, 2006 08:58 PM
راستي عملت رفته بالا! اوردوز شدي؟ ببنديمت به تخت؟
آزاده | February 5, 2006 09:00 PM
سلام .
خيلي خيلي جالب بود .و فکر کنم يکي از بهترين هاي اينجا . من رو ياد اين غزل از حضرت حافظ انداخت با اين مطلع که :
سرم خوشست و به بانگ بلند مي گويم * که من نسيم حيات از پياله مي جويم
در خدايي و بندگي شاد باشيد
hoda | February 6, 2006 12:12 AM
۱. تولدتون مبارک
۲. اين ۷۴٪ درکي که از نوشتتون کردم منو ياد راه رفتن روي نوار موبيوس انداخت !
۳. اين مخروطي که گفتين در تئوري هاي رياضي شکلي شبيه اين داره http://www.maa.org/cvm/1998/01/sbtd/article/tour/klein/klein.htm
۴. احتمالا اين خدايي که مورد نظرتونه خيلي دموکرات بايد باشه !
۵. باز هم تولدتون مبارک
مهسا | February 6, 2006 01:02 AM
پس امید داشته باشم که ایندفعه میتونیم باهم صحبت کنیم؟؟؟در ضمن شکست نفسی جاهایی کارسازه که طرف شمارو نشناسه... .
سعیده | February 6, 2006 01:05 AM
به آزاده: هاها! :) الان «فکر ميکنم» که اونموقع - بقول شما اگه گيرم بياد - «ببرمش»! ولی جدیجدی، من هم موافقم که فکر کردن، سازگاری چندانی با لذّت نداره. گمونم از همین نوشته هم معلوم بود. نبود؟
به هدی: ممنون... از اين غزل اون بيت مشهور رو دوست دارم که ميگه: عبوس زهد به وجه خمار ننشيند / مريد خرقهی دردیکشان خوشخويم
و اين بيت کمتر مشهور رو که:
گَرَم نه پير مغان در بروی بگشايد / کدام در بزنم چاره از کجا جويم
به مهسا: ممنون بابت تولّد. امّا اينکه از کجا فهميدين، خودش سؤال مهميه! نوار موبيوس هم استعارهی جالبيه. در ضمن، لينکتون هم کار نميکنه! :) يه بار ديگه هم ممنون بابت تبريک.
به سعيده: ميبينيم!
Pouyan | February 6, 2006 08:27 AM
جناب پویان شادباش ما رو هم پذیرا باشین :)
«به مهسا: ممنون بابت تولّد. امّا اينکه از کجا فهميدين، خودش سؤال مهميه!»
اطلاع رسانی اورکات شاید.
محسن رسولاف | February 6, 2006 09:50 PM
راستش... چيز... نه... آها.... ميخوام بپرسم شما خودتون تجربة اینجور لذّت رو داشتین تا حالا؟
hosein | February 6, 2006 11:49 PM
سلام
خسته نباشی
اگر وقت کردی سری هم به ما بزن.
http://rochna.blogfa.com/
سروش آزاد | February 7, 2006 12:51 AM
جالب بود
صادق ابراهيمي | February 12, 2006 04:32 PM
سلام ، داشتم دنبال مطالبی درباره فلسفه لاکان می گشتم که به نوشته های شما برخوردم هنوز وقت نکردم زیاد بخوانمشان ولی همین مطلبی که خواندم در باب لذت برایم خوب بود ... مدت هاست که در باب لذت و فلسفه ی آن فکر می کنم بعضی وقت ها همه چیز در چارچوب های ما نمی گنجد و قابل بیان کردن نیست.... خوب لذت اپیکوری دست یافتنی است حداقل... موفق باشید
اینجا یی | May 1, 2006 11:13 AM