« تجسّد کلمه | صفحه اصلی | شما زائر بودید و ما توریستیم! »
پراکندهگویی
۱-
به خودِ احسان هم گفتهم؛ فکر کنم یکی از بدشانسیهای من تو زندگی این بوده که از اوّل، بجای دوستی با خودش، با برادرهاش دوست نشدهم!
غرض اینکه محسنِ عزیز، چند وقتیه که فتوبلاگش رو راه انداخته و علاوه بر نوشتههاش میتونین عکسهاش رو هم ببینین.
پ.ن. واقعاً ارزشش رو داره که واسه اینکه معرّفی سایتی که دوست داری، خوب دربیاد، دربارة رفیق چندین سالهات اینجوری بنویسی؟!
۲-
ربطش به قبلی، چندان برای شما مشهود نیست؛ ولی بهرحال، یه جایی هست که دو سه بار واسه قلیدن [سابقة قلیدن: قلیدن و رهایی از بردگی] با دوستان رفتیم اونجا. بزرگه و سرباز. دفعة اوّل که رفتیم، یه جوونِ تیپیک لوطی، پرسید امیر کدومتونه؟ من احساس کردم انگار با منه... دودل جواب دادم، منم. گفت: شما سفارش شدی. گفتم اینجوری که میگی، من احساس امنیّت نمیکنم! گفت: اینی که میگم سفارش شدی، یعنی امنه. خلاصه، بگذریم... اینهم آشنای جدیدِ قهوهچی ما که اسمش حسینه. یه زنجیر طلا داره؛ یه کَتی وامیسته و بیاغراق چند دقیقه میتونه مثل آدمای فیلمای کیمیایی دیالوگ بگه با کلمههای کلیدی شبیه خطکشیدن، رفیق، تیزی، بستن و همخانوادههاشون. خودش سؤال میکنه، خودش هم جواب میده و تازه جوابهای ممکن رو هم بررسی میکنه. فقط بقول دوستان سینمایی، صورت خوبی واسه فیلم نداره؛ وگرنه جاش خیلی در سینمای آقامون کیمیایی خالیه. از کراماتِ آقا حسین، یکی هم اینکه ذغالهای منقلِ منبعِ گرما در زمستون رو با دست هم میزنه!
خلاصهش کنم که دوستانِ همراه، کم آوردهان و نمیان بریم پیش حسین و هر وقت میگم بریم، میگن بیخیال و اینها... باور کنین خود فیلمهای کیمیایی زنده اجرا میشه.
۳-
در ادامة پراکندهگوییها، این رو بگم که هفتة پیش هم به دعوت دوستِ تازهیافتهای رفتم رادیو. اتّفاقاً دوربین و کامپیوترم هم همراهم بود و ورود/خروج اینها به/از جامِ جم هم چندین مرحله داره و باین سادگیها نیست. خلاصه، گذشته از همة چیزهایی که اونروز دیدم و تجربه کردم، چیزی که واسهم جالب بود این بود که وقتی در کاری اداری مشکل داری (مثل خروج من با وسایل که مجوّزهاشون ناقص بود) دو تا راه حل وجود داره که من دوّمی رو پیشنهاد میکنم: یکی مظلومیّت و دوّمی خنگبازی! من در مرحلة اوّل (از سه مرحله) که میخواستم برای خارج شدن از نگهبانی و حراست اجازه بگیرم، بعد از سلام، هرسه برگ مجوّزی رو که دستم بود بطرفِ نگهبان دراز کردم و مثل احمقها گفتم انگار باید اینها رو بدم به شما... طرف هم لابد فکر کرد که من اصلاً هیچی بلد نیستم و بنابراین نمیتونم خلافی مرتکب شده باشم، گفت که نه این یه دونه کافیه. تازه کلّی هم خوش و بش کردیم و مهر زد مجوّزم رو.
پ.ن. مرتبط: نکتههای کوچک کاغذبازی: یک - دو - سه
۴-
این هم بامزّه بود که چندین روز پیش سوارِ تاکسیهای خطّی تجریش-پاسداران شده بودم. رانندة تاکسی از اوّل تا آخر رانندة ماشینهای دیگه رو – البته آهسته و برای خودش – خطاب قرار میداد و همه هم متناسب با شکل و قیافه – و اتّفاقاً خیلی دقیق – اسم یکی از سیاستمدارهای داخلی یا خارجی رو داشتن. رانندة کمتر و بیشتر تپل، حجّاریان بود؛ اونیکی که لاغر بود و پیکان داشت، معین. زنِ زشت، آلبرایت. جوانِ رانندة چادری، فائزة هاشمی بود و زن چادری جسور در رانندگی، حقیقتجو و مثلاً وقتی بهش راه میداد، پیش خودش میگفت بیا برو حقیقتجو؛ برو که کار دارم باید زودتر برم خونه.
فکر کنم دستِ کم در طول مسیر، بیست، سی نفر رو اسم برد و انتخابِ اسمها هم خیلی خوب بود.
۵-
همین دیگه...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
گذرم چند باري به جام جم افتاده. راه حل ديگه اي که من تجربش کردم همراه شدن با آدمهاي جا افتادس که چنين کاري توي چنين محيطي چندان سخت نيست.
البته بماند که حتي آدمهاي جا افتاده هم سر ورود به ساختمان شبکه خبر و امور انفورماتيک بيچاره ميشن.
وحيد بهزادان | January 12, 2006 12:11 AM
Salaam
be donbaale naghdi bar Khodahafez gari kooper boodam ke az webloge shoma sar dar avordam
va az in mozooe khoshhal hastam
aksha aghean aali boodand
neveshtehatono hanoz kamelan nakhondam
joz mataleb va akse jaalebi ke darbareye ketab va ketabkhani neveshte boodid
shad va pirooz bashid
say mikonam hamishe weblogetono bekhonam
Khodahafez
Maryam | January 12, 2006 05:02 PM
اين پراکنده گويياتون خيلي جالبه! در سطح بي سواداني چون ما هم هس. پس سعي کنيد يه کم بيشتر پراکنده گويي کنيد.
KamyaR | January 13, 2006 12:45 AM
mamnoon. ;)
m rasoulov | January 14, 2006 03:33 PM
پس شما هم اهل دل در اومدی که! این خاصیت هم که گفتی، زغال و اینا رو فکر کنم همه قهوه چی های خلف و با اصل و نسب داشته باشن!
MM | January 22, 2006 07:53 PM