« کتابباز (۳)::عادتهای کتاب خواندن | صفحه اصلی | کتابباز (۵)::رایانه هیچگاه جایگزین کتاب نخواهد شد! »
کتابباز (۴)::بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید!
چیزی که باعث شد کتابباز (۴) رو بنویسم، این بود که یکی از دوستا و همکارای معلّمم تو نشریة کم و بیش رسمی مدرسه به اسم «هفته»، مطلبی نوشت با عنوان «بچّههایی که بچّه میمانند» و انتقاد کرده بود که وقتی خود ما تو این مدرسه درس میخوندیم، خیلی باحال بودیم و «بزرگ» و حالا شما، خیلی بچّهاین و از جمله گیر داده بود که بچّههای این دورهزمونه بجای اینکه برن کتاب درست و حسابی بخونن، میرن فانتزی میخونن!
نوشته رو که خوندم، واقعاً ناراحت شدم و یاد پیرسون افتادم و مفهوم «عصر طلایی»ش. پیرسون میگه که یکی از گروههای مورد هجوم رسانهها، جوونها هستن. فکر کنم کوهن باشه که مثال میزنه از گروه موسوم به Tedها و میگه اعضای این گروه، در دهة ۱۹۵۰ بهعنوان بیفرهنگای مشکلآفرین در هیبتِ شیطان تصویر میشدن که همیشه تو خیابون سرگردانن. خلاصه پیرسون بحث میکنه که تصویر معاصر از جوون، اون رو بهعنوان مشکل و مسأله بازنمایی میکنه و اینکار از طریق تصویرسازی از «عصر طلایی» در مطبوعات انجام میشه. در عصر طلایی (که همیشه، تقریباً بیست سال پیشه؛ فرق نمیکنه کِی بپرسین!!!) جوونها حدشون رو رعایت میکردن، جرم و جنایت کم بود و همه به پلیس احترام میذاشتن و از این قبیل. خلاصه اینکه عصر طلایی یعنی روزگاری که وابستههای فرهنگ مسلّط، جوون بودن و همهچی عالی بود؛ نه مثل الان که همهچی خرابه! اونموقع، الگوی ورزشکارا تختی بود و نه مثلاً علی انصاریان! حرف پدر و مادرها، خریدار داشت و جوونها هرچی ننهباباشون میگفتن، میپوشیدن و موی بلند و شلوار پاچهگشاد کسی نمیپوشید که! متوجّهین؟!
خلاصه، اینجور نقد نوستالژیک بیپایه، باعث شد که من دستِکم در موضوعی که بهم مربوط میشد – یعنی داستان خوندن بچّهها – دخالت کنم و کتابباز (۴) رو بنویسم. کل نوشته البتّه به مذاق خیلیها خوش نیومد و بحثهایی هم پیش اومد که میگذرم... این نوشته، البتّه بیشتر مخاطبش «بزرگ»ها بودن، با اینهمه بچّهها هم خوششون اومد. در ضمنً برای اینکه به کسی برنخوره، بند آخر نوشته – که شعر پرمعناییه از سیلور استاین – حذف شد. اون بند، اینجا آمده...
بچّههای سراسر جهان، «فانتزی» بخوانید!
کتابخوان شمارة چهار – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
۱-
اگر قصّههای مجید را خوانده باشید، حتماً داستان «ناظم» را به خاطر میآورید. در این داستان، مجید در پاسخ این پرسش که «چه کسی بیشتر به مردم خدمت میکند؟» انشایی دربارة مردهشور مینویسد تا ثابت کند چقدر مردهشورها، «باگذشت و مهربانند». ناظمِ مدرسه از نوشتة مجید، به خشم میآید و موقّتاً از مدرسه اخراجش میکند. او معتقد است که «کتاب آدمو خیالاتی میکنه؛ پَخمه میکنه.» و بیبی تحتِ تأثیر حرفهای ناظم گمان میکند «مزخرفات» ـ یعنی کتابهایی که مجید میخوانَد ـ علّت نوشتنِ چنین انشایی و اخراج نوهاش بوده. پس به سراغ کتابفروشِ بینوای شهر میرود، بساطش را بههم میزند و یکبند جیغجیغ میکند که «چرا اینکتابها رو میدی بچّة من بخونه مغزش خراب بشه؟... خیال کردی این، صاحب نداره؟»
۲-
مشکل خیلی از ما کتابخوانها ـ مخصوصاً وقتی کمسنوسالتریم ـ این است که بعضی بزرگترها ـ مثل ناظم و بیبی ـ گمان میکنند و اعتقاد دارند کتابها مغزمان را خراب میکنند. این اعتقاد وقتی پای داستانهای تخیّلی (یا «فانتزی») در میان باشد، شدّت میگیرد. در نظر آنها، داستانهای فانتزی و تخیّلی «اَراجیف»ی هستند که حتّا ارزشِ نگاه کردن هم ندارند، چه برسد به خواندن! چراکه فانتزیها ما کتابخوانها را از زندگیِ واقعی دور میکنند و «خیالاتی» بار میآورند و «خیالاتی» هم در نظر آنها معنایی منفی دارد؛ از نظر آنها آثار فانتزی را ـ از کتابهای برجستة کلاسیکی مثل «آلیس در سرزمین عجایب»، «مزرعة حیوانات»، «شازده کوچولو»، «دکتر جکیل و مستر هاید» و داستانهای «ژولورن» بگیرید تا کتابهای امروزیتری مانندِ «هریپاتر»، «سرزمین اشباح»، «در جستجوی دلتورا» و داستانهای «رولد دال» ـ باید از قفسههای کتابخانهها و کتابفروشیها جمع کرد. امّا برعکس برای ما، این کتابها سرشار از شگفتی، بسیار خلّاقانه، پر از تخیّل، گوناگونی و تنوّع و با شخصیّتها و فضاهایی غریب و ـ درعینحال ـ دلپذیرند؛ این کتابهای دوستداشتنی برای ما خاطرهانگیز هم هستند. فانتزیها، بااینکه محصول دورة مدرن و زندگی جدید انسانهایند، در اسطورهها ریشه دارند. برای خواندنشان، به چیزی بیشتر از آنچه برای خواندن قصّة معمولی به کار میرود، نیاز داریم: شاید به نوعی حسّ ششم. در داستانهای فانتزی، برای جلب توجّه به قهرمان و ضدقهرمان، ویژگیهایشان مثل جسارت، زیبایی، شجاعت و نیرومندی یا بدی، زشتی، حیلهگری و سنگدلی، بزرگنمایی و اغراق میشود. ولی بااینهمه، چنین داستانهایی از منطقی درونی و خاصّ خودشان پیروی میکنند، منطقی که برای ما کتابخوانها قابل تشخیص است؛ منطقی هرچند غیرمعقول، امّا قابل درک برای کسانیکه فانتزی بخشی از زندگیشان است. برای ما نه تنها «ارباب حلقهها» باورپذیر است، بلکه از بسیاری بخشهایش درس میگیریم و «تالکین» را به بزرگی میستاییم.
۳-
اگر میخواهید ذهنی خلّاق و فکری زاینده داشته باشید که از پسِ درکِ دنیای جدید بربیاید، فانتزی بخوانید. داستانهای فانتزی، مثل «مومو»ی میشائیل انده، «شازده کوچولو»ی سنتاگزوپری، «ماتیلدا»ی رولد دال و «هری پاتر» رولینگ، همه غیرمستقیم به جنبههای مختلف زندگیِ مدرن اشاره میکنند. «مومو» و «شازدهکوچولو» خیلی خوب ازخودبیگانگیِ انسانها را نشان میدهند؛ جهانی را به نمایش میگذارند که آدمهایش ماشینی شدهاند و فقط از اعداد و اَرقام سر در میآورند و دیگر با خودشان هم بیگانه و غریبهاند. «ماتیلدا» و «هری پاتر» هم خیلی خوب حسّوحالِ بچّههای رهاشده را، آنهایی که حتّا از توجّه خانوادههایشان هم بینصیب ماندهاند، نشان میدهند. خانوادههایی که در دنیای مدرن، به عواطف کاری ندارند و پول و کار، برایشان از همه چیزهای دیگر ـ حتّا از بچّههایشان ـ مهمتر است.
نمیخواهم بگویم داستانهای «واقعی»تر را نخوانید. چرا؛ اتّفاقاً آنها هم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. ولی از فانتزی هیچوقت ـ حتّا وقتی بزرگتر شدید ـ غافل نشوید. تفکّر خلّاقتان را با فانتزی پرورش دهید و از پنجرههایش به پیرامونتان نگاه کنید و از طریقش دنیای جدید اطرافتان را بهتر بشناسید. اگر داستانی فانتزی خوانید و خوشتان آمد، به دوستان و همسنّوسالهایتان و ـ چرانه؟ ـ به بزرگترها پیشنهاد کنید بخوانند. هرچند احتمالاً بزرگترها ادّعا خواهند کرد که از وقتی همسنّوسال شما بودهاند، فقط کتابهای «ویکتور هوگو» و «داستایوفسکی» و «دیکِنز» را میخواندهاند و اصلاً نویسندهای به اسم «ژول ورن» نمیشناسند!
۴-
بخواهیم یا نخواهیم، فانتزی در دنیای امروزی ـ بویژه در ادبیّات کودک و نوجوان ـ اهمّیّتی انکارناپذیر دارد. محتوا و پیامهای نهفته در این داستانها را مخاطبانِ نوجوان ـ بر خلافِ نظر برخی بزرگترها ـ بهخوبی درمییابند و واقعیّت را از رهگذرِ روابط و رویدادهای داستانهای فانتزی تجربه میکنند؛ شگردهای خلّاقانهی روایت و کاربردِ هنرمندانهی عنصرِ «تعلیق»، لذّتِ بیانتهای داستان را به آنان میچشانَد و آمادهشان میکند تا قدم به پهنههای دیگرِ داستان بگذارند... آری، فانتزی در ادبیّات امروز چنان جایگاهی دارد که نویسندگان طراز اوّلِ جهان همچون «مارکز»، «بورخِس» و «فوئنتِس» با بهرهگیری از آن در سبْکِ «رئالیسمِ جادویی» شاهکارها خلق کردهاند؛ و مگر نه اینکه «ایتالو کالْوینو» به یاریِ شخصیّتهای تخیّلیِ داستانهایش، مرزهای خلّاقیّت را تا ابدیّت گسترش داده است؟
۵-
شِل سیلْور اِستاین ـ که ازقضا آثاری برجسته در قلمرو فانتزی دارد ـ در یکی از شعرهایش بزرگترهایی را که رفتارها و علاقههای کوچکترها را مدام زیر سئوال میبرند، به زبان طنز اینطور معرّفی میکند:
دائیم پرسید: «چطور به مدرسه میروی؟» گفتم: «با اتوبوس»
دائیم لبخند زد و گفت: «من وقتی به سنّ تو بودم، پابرهنه میرفتم، آنهم دوازده کیلومتر»
دائیم پرسید: «چقدر بار میتوانی برداری؟» گفتم: «اندازهی یک کیسه گندم»
دائیم خندید و گفت: وقتی به سنّ تو بودم، ارّابه میکشیدم و گوساله از جا بلند میکردم»
دائیم پرسید: «چند بار تا به حال دعوا کردهای؟» گفتم: «دو بار، هر دو بار هم کتک خوردهام»
دائیم گفت: «وقتی به سنّ تو بودم، هر روز دعوا میکردم و یک ذرّه هم کتک نمیخوردم.»
دائیم پرسید: «چند سالته؟» گفنم: «نه سال و نیم»
آن وقت دائی بادی به غبغب انداخت و گفت:
«من وقتی به سنّ تو بودم... ده سالم بود»
- کتابباز (۱)::بیایید دونکیشوت باشیم!
- کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبان ما حرف بزنی!
- کتابباز (۳):: عادتهای کتاب خواندن
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
کتاب من ؟؟؟؟
امیر(دلنوشت) | November 25, 2005 12:49 PM
آقا !!! آخر سر شما بردین یا آقای میبدی؟!
فربد | November 25, 2005 05:45 PM
هاها! (:
هنوز کتابخوانات را نخواندم، اما فعلا یک نظر بدهم برای قسمت اول و عصر طلایی.
زمانی که من جوان بودم و سوم دبیرستان، نمیدانم چطور شده بود که عدهای از بچههای فاجعهی راهنمایی پا شده بودند آمده بودند در عرصهی ما جولان میدادند و هی از سر و کلهی این و آن بالا میرفتند و کلمات گران(!) از زبانشان خارج میشد. نمیدانم من بودم یا کس دیگری (اما فرض کنیم من بودم!) که از آقای شجاعی (باید سانسور کنم؟!) که هم معلم راهنمایی ما بود و هم آنها پرسیدم "ما هم همینقدر بیادب بودیم؟!" و آقای شجاعی با تاییدشان چیزهای بسیار زیادی را متوجهام کردند. (;
البته همه میدانیم که منظور آقای شجاعی من نبود، اما خب، خیلیهای دیگر را که شامل میشد، نمیشد؟!
سولوژن | November 25, 2005 08:13 PM
کتاببازت را هم خواندم! (: خوشام آمد. هاها ... خب، معلوم است با اینها شورش راه میافتد. کافی است به جای فانتزی، "برابری" بگذاریم و به جای بچهها، "زحمتکشان" و آخرش هم سرود اینترناسیونال بنویسیم تا نمیدانم دقیقا چه شود!
سولوژن | November 25, 2005 08:31 PM
سلام من دیروز توسط برادرم با سایت شما آشنا شدم.اونقدر از خوندن نوشته هاتون لذت بردم که نتونستم چند کلمه ای مبنی بر تشکر اینجا ننویسم.مطمئن هستم که با پیدا کردن وبلاگ شما یک دوست جدید بسیار خوب پیدا کردم.
كيانوش | November 26, 2005 06:27 PM
شاید برای همینه که خیلیها هری پاتر رو می خونن ولی از هر کس بپرسین می گه که خیلی کتاب مزخرفیه...
Greecicitic | March 22, 2006 11:02 PM