« کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبانِ ما حرف بزنی! | صفحه اصلی | کتابباز (۴)::بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید! »
کتابباز (۳)::عادتهای کتاب خواندن
همونطوری که گفتم یکی از کتاببازها رو محمّد نوشته... این هم، نوشتة زیبای محمّد برای بچّهها...
عادتهای کتاب خواندن
کتابخوان شمارة سوّم – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
محمّد میرزاخانی
یک بار مردِ میانسالی را دیدم که سوار بر اتوبوس در حال کتاب خواندن بود؛ او با یک دست کتاب را خیلی نزدیک به چشمهایش گرفته و با دست دیگر به میلهی افقیِ اتوبوس آویزان شده بود و بیاعتنا به فشارهای بیامانِ مسافران و هوای سنگین و تکانهای تمامنشدنی، لبهایش را تندوتند میجنبانْد و کتاب میخواند! گاهی چنان غرق در خواندنِ کتاب ـ به نظرم کتابِ داستان ـ بود که حرکتِ لبهایش با صدایی آرام و خفیف همراه میشد و مسافرانِ فضول را وامیداشت که بر کتابش سَرَکی بکشند و کنجکاویِ خود را فروبنشانند!
همین خاطرهی بهیادماندنی بود که مرا به دقّت در شیوهها و عادتهای کتابخوانی علاقهمند کرد. بعدها در یک کتاب عکسی دیدم از اوژن یونسکو ـ نویسنده و دانشورِ نامدارِ سدهی بیستم ـ لمیده بر روی کاناپه و مشغولِ کتاب خواندن! تصوّر نمیکردم چنین نویسندهی سرشناسی به جای آنکه شَقورَق پشت میز بنشیند، درازکش و با سادگی و راحتیِ تمام کتاب بخواند... امّا پس از آنْ در میان اطرافیان، بچّههای مدرسه و دانشگاه که در کتابخانهها یا بوستانها یا جاهای دیگر میدیدم، به کسانی برخوردم که هریک به نوعی کتاب خواندنشان توجّهم را برمیانگیخت.
بعضی کتاب را با صدای نسبتاً بلند می خوانند؛ اینها اغلب گمان می کنند اگر آنچه را میخوانند، بشنوند، فهم و یادگیریشان افزایش مییابد. عدّهای هم بیشتر وقتها قدمزنان کتاب میخوانند، گویی که راه رفتن به آنان تمرکز میدهد. برخی را دیدهام که روی زمین دراز میکشند، دستشان را زیر چانه اهرم میکنند و کتاب را روی زمین می گذارند و همین طور مدّتها بيآنکه احساس خستگی کنند، کتاب میخوانند؛ به یاد دارم یکی از همین کتابخوانهای درازکش چنان در کتاب فرورفته بود که بهرغمِِ تاریکیِ تدریجیِ هوا حاضر نشده بود برای روشن کردنِ چراغ، رشتهی حوادثِ داستان را رها کند و همچنان داشت به زور در تاریکی به خواندنش ادامه می داد!... بعضی هنگام خواندن اصلاً به سروصدای اطراف اهمّیّت نمیدهند و در هر فضایی میتوانند کتاب بخوانند؛ در مقابلْ عدّهی زیادی از کتابخوانها با کوچکترین صداها تمرکزشان را از دست میدهند و بنابراین گوشهای دِنج و بیسروصدا را برای کارشان برمیگزینند. برخی عادت دارند در خانه یا کتابخانه پشت میز بنشینند و مطالعه کنند، امّا ازاینمیان، بعضی آنقدر بر روی کتاب خم میشوند و پشتشان را کمان میکنند که آدم دلش برای ستون فقراتشان می سوزد! همچنین کسانی هستند که حتماً باید خوراکی یا هلههولهای کنار دستشان باشد والّا قیدِ کتاب خواندن را میزنند. جالبتر از همه آنهایی هستند که در حینِ کتاب خواندن چند کار دیگر هم میکنند؛ یا موسیقی گوش میدهند یا تلویزیون را روشن میکنند و گَهگداری گوشهی چشمی هم به تلویزیون میاندازند؛ یا اینکه هر چند صفحهای که خواندند، انگشتِ سبّابه را لای کتاب میگذارند، کتاب را میبندند و بابِ صحبت با اطرافیان را باز میکنند! و باز از نو. خیلیها میتوانند ساعتها بدون جُم خوردن کتاب بخوانند امّا عدّهای هم تا چند دقیقه کتاب میخوانند، به خمیازه کشیدن میافتند و چُرتشان میگیرد و هِی باید به تنشان کشوقوس بدهند و سر آخر هم باید بلند شوند، قدمی بزنند و تجدید قوا کنند...
القصّه، عادتها و سبکهای گوناگونِ کتاب خواندن به همین نمونهها ختم نمیشود؛ هر کدام از ما میتوانیم با نگاهی به دوروبرمان نمونههای دیگری پیدا کنیم؛ امّا باید دانست موقع خواندن ـ بهویژه وقتی سروکارمان با داستان باشد ـ آنچه کمتر از هر چیز برای کتابخوانان اهمّیّت دارد، «توصیههایی برای درست کتاب خواندن» است! واقعیّت آن است که ما وقتی کتابِ دلخواهمان را به دست میگیریم، یکباره توصیههای پزشکی ـ از تابشِ نور گرفته تا شیوهی نشستن ـ را از یاد میبریم و طوری کتاب میخوانیم که راحتتریم. آخر برای کتابخوانِ حرفهای چه لذّتی از این بالاتر که در تختخواب آنقدر به خواندن ادامه دهد تا چشمهایش سنگین شود، بعد چوباَلِف را لای کتاب بگذارد، چراغ مطالعه را خاموش کند و سرمست از جادوی کتاب به خواب رود؟
- کتابباز (۱)::بیایید دونکیشوت باشیم!
- کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبانِ ما حرف بزنی!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بگذارید اینطوری بگویم: چه لذتی بالاتر از اینکه نه چوب الف لای کتاب بگذاری، نه چراغ را خاموش کنی و نه حتی کتاب را به کناری بگذاری - بلکه آنطور بیهوش شوی که نفهمی کی خوابیدهای! (برای همین است که قبل از رختخواب رفتن به قصد کتابخوانی حتما باید جیش/بوس انجام شده باشد).
توصیهای دارم: همیشه به چند صفحه قبلتر از آخرین جایی که به نظر میرسد در لحظات پیش از خواب خواندهاید، بروید و از آنجا شروع کنید.
سولوژن | November 24, 2005 10:08 AM
نکته ای که توجه من رو به خودش جلب کرد مخلوط شدن مفهوم کتاب و داستان در این نوشته ها بود، و حتی بعضی جاها کتاب علنا مفهوم داستان رو میداد. این کار دلیل خاصی داره؟
وحید بهزادان | November 24, 2005 07:42 PM
نوشته ي جالبي بود و منو وادار کرد به شيوه ي کتابخوني ي خودم فکر کنم. اما من متوجه شدم که هيچ شيوه ي مشخص و ثابتي ندارم.
از زندگی | November 25, 2005 03:36 PM