« اختلاف نسلی | صفحه اصلی | کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبانِ ما حرف بزنی! »
کتابباز(۱)::بیایید دونکیشون باشیم
از اوّل امسالِ تحصیلی، دو هفتهنامهای برای بچّههای مدرسة راهنمایی چاپ میکنیم و اسمش رو هم گذاشتهیم «کتابخوان». هدفمون، کتابخون کردن بچّههاست. میخوایم هم کتابهای جدید رو بشناسن؛ هم در موردشون بنویسن و هم از نظر من مهمتر از بقیه، اینکه سبک زندگی «کتابخونی» رو بهشون معرّفی کنیم تا هویّتشون رو بعنوان آدمای کتابخون بسازیم.
اینکار و کارهای موازی دیگه، باعث شده که امسال وقتی سر کلاسای انشام میپرسم کی اینروزها کتاب دستشه و داره میخونه؟ تقریباً همه دستشون رو بلند میکنن. همه، کتابی تو کیفشون هست و اشکال البتّه اینجاست که سر کلاسهای درس هم کتاب میخونن!
امّا برای اینکه با سبک زندگی آدمای کتابخون آشناشون کنیم و هویّتشون رو شکل بدیم، ناشرای کودک و نوجوان رو بهشون معرّفی میکنیم و جز این، تو ستونی باسم «کتابباز» با نوشتههایی کم و بیش ایدئولوژیک (!) هویّتسازی میکنیم. این ستون رو تو چند شمارهای که منتشر شده، من نوشتهم؛ جز یه شماره که محمّد زحمت کشید و دربارة عادتهای مطالعه واسه بچّهها گفت. خواستم بمناسبت هفتة کتاب (!) نوشتهها رو بذارم اینجا. خصوصاً که هنوز حوصله نکردهایم، نشریه رو تو سایت مدرسه بذاریم. پشتِ سر هم آپلودشون میکنم. چهار پنجتا بیشتر نیستن. یادتون باشه که واسه بچّههای راهنمایی نوشته شدهن. اگه خوندین، نظرتون رو بگین...
بیایید دونکیشون باشیم
کتابخوان شمارة نخست – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
۱-
شخصیّتهای داستانی، گاهی خیلی معروف و مشهور میشوند. بچّهها و بزرگترهای ایرانی، «مجید» ـ شخصیّت اوّل «قصّههای مجید» ـ را میشناسند؛ تو، مثل بقیّة دوستانت حتماً میدانی «هری پاتر» کیست؛ خیلیها با «شرلوک هولمز» و «پوآرو» آشنایند و حتّی معمّاهایی را که حل و فصل کردهاند، میدانند و ... . یکی از شخصیّتهای مشهور و محبوب ادبیات جهان و اتّفاقاً یکی از نامآشناترینهای ادبیّات داستانی، «دون کیشوت» است که سروانتسِ اسپانیایی در اواخر قرنِ شانزدهم میلادی خلقش کرده و آنقدر مشهور شده که از روی آن، فیلمها، شعرها، نمایشها و نقّاشیهای زیادی ساختهاند. خلاصه اینکه، «دون کیشوت» شخصیّت دوستداشتنی و محبوبیست که همه جای جهان میشناسندش: نجیبزادهای سادهدل که به جنگ بدیها میرود.
آنچه نجیبزادة داستان ما را وامیداشت سادهدلانه به جنگِ بدیها برود، کتابهاییست که میخواند. «دون کیشوت» شب و روز مطالعه میکرد. بهاین بخش از آغاز داستانِ دونکیشوت، با ترجمة مرحوم «محمّد قاضی» ـ که توصیفِ شخصیّت اوست با زبانی طنزآمیز ـ نگاه کن تا ببینی نجیبزادة داستان، چطور غرق در مطالعه و کتاب بود:
باری باید دانست که این نجیبزاده در مواقعی که بیکار بود ـ یعنی تقریباً در تمامِ ایّامِ سال ـ وقتِ خود را صرفِ خواندنِ کتابهای پهلوانی میکرد و با چنان شوق و ذوقی به این کار خو گرفت که تقریباً مشغلة شکار و ادارة امور مایملکِ خود را بکلّی فراموش کرد. غرایب و عجایبِ اعمالِ او به درجهای رسید که چندین جریب از زمینهای کشتِ گندم خود را برای خریدن و خواندن کتابهای پهلوانی فروخت و بقدری که میتوانست از آن کتب، در خانة خود گردآورد. [...] نجیبزادة بیچاره [...] شبها بیدار میماند و برای آنکه مفهوم عبارات را درک کند و در آنها تعمّق نماید و از بطونِ آنها معنایی بیرون بکشد، به خود رنج میداد، چندانکه مرحومِ ارسطو اگر عمداً و بههمین منظور زنده میشد، از عهده بر نمیآمد! [...] عاقبت، نجیبزادة ما چنان سرگرم کتابخوانی شد که شبهای او از شام تا بام و روزهای او از بام تا شام، به خواندن میگذشت...
کتابهایی که دون کیشوت وقتش را صرف مطالعة آنها میکرد، داستانهایی پهلوانی بود سرشار از آرمانهایی مثل صلح، صفا و عدالتی همراه با عشق و محبّت. دون کیشوت، آنقدر غرق خواندن کتابها شد که صلح و صفا و عدالت و عشق و محبّت، تبدیل شدند به آرمانهای خودش و سادهدلانه تصمیم گرفت لباس نبرد پهلوانی بپوشد و برای جنگ با بدیها تا رسیدن به آرمانهایش تلاش کند. کتاب، ذکرِ تلاشهای سادهدلانة قهرمان داستان است که در اینجا مجال تعریف کردنشان نیست؛ آنچه حالا برایم اهمیّت دارد این است که کتابها، زندگی «دون کیشوت» را تغییر دادند.
۲-
انگلیسیزبانها به کسی که خیلی کتاب میخوانَد، میگویند «بوکورم»؛ تحتِ لفظیاش میشود «کِرمِ کتاب». کرمهای سبزِ برگ را لابد دیدهای که چطور از یکطرف شروع میکنند به خوردن و گاز میزنند و کوتاهزمانی نگذشته، دیگر اثری از برگ نیست. کِرمهای کتاب، همینطور کتاب را «میخورند». من، چندتاییشان را میشناسم: قبل از خواب، بعد از بیدارشدن، حین راه رفتن، وقتِ استراحت و نشستن، توی تاکسی، در مترو، ایستاده در اتوبوس وقتی یک دستشان به میله است تا نیفتند و ...؛ همیشه، کتاب میخوانند.
ولی من و تو میدانیم که فقط زیاد کتاب خواندن شرط نیست. جز آن، تأثیری که از خواندن کتاب بهدست میآید هم، البتّه مهم است. بیادبی نباشد؛ هدف، فقط «خرخوانی» نیست. باید نتیجهای هم حاصل گردد و تغییری رخ دهد. در کارِ کسی که کتاب بخوانَد ولی زندگیاش پیش از خواندنِ کتابها و بعد از آن، یکسان باشد، باید که شک کرد.
۳-
خیلیها «دون کیشوت» را بهخاطر کارهای بامزّهای که میکند و دیوانهبازیهایی که در میآورد، دوست دارند؛ خیلیها او را دوست دارند، چون آدمیست بشدّت خیالاتی و ... ؛ ولی من «دون کیشوت» را دوست دارم، چون مطالعه و کتاب خواندن در زندگیاش تغییر ایجاد کرد. از کتاب خواندن خیلی خوشم میآید و مطالعه، کارِ هرروزهام است؛ ولی بیشتر از آن سعی میکنم و دوست دارم کتاب خواندن، باعث شود نگاهم به اطرافم، به جهان و به جامعهای که در آن زندگی میکنم تغییر کند: دوست دارم زندگیام قبل از خواندن هر کتاب، تفاوتی ـ هر قدر اندک ـ با بعدش داشته باشد. دوست دارم «دون کیشوت»ی باشم در حد خودم... شما هم بیایید «دون کیشوت» باشیم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
استفاده کردیم. ای کاش با شما چند ده سالی زودتر آشنا شده بودم!
از زندگی | November 22, 2005 01:47 AM
سلام. به گمانم کار زیبای شما در این فقر کتاب خوانی حاکم بر جامعه بسی قابل تقدیر باشد. خسته نباشید من رو بپذیرید که تنها راه تشویق و ارج کارتون هست. در مورد نظری که خواسته بودین به عنوان برادر کوچکتر باید بگم متن قابل درکی نوشته اید اما خودم را می گویم که همیشه در دوران راهنمایی به دنبال مطالب خودمانی تر در مجلات رشد می گشتم و ارتباط بیشتری برقرا می کردم گرچه مطن شما هم تقریبا خودمانی ودر نگاه اول گیراست اما فکر میکنم کمی روان تر هم جای نوشتن بود و اینکه بضی از لغات را فکر میکنم آن نو جوانی که در شهرستان دور افتاده ای باشد برای اولین بار بخواند تا چه رسد به درک مفهوم لغت مثل آنجا که می گویید( تحت لفظی اش میشود) چرا از کلمه معنیه لغتی استفاده نکردید؟ این دو نکته به نظر این خواننده وبلاگتان رسید گرچه در اندازه غلط گیری از شما نیستم و این کار را هم نکرده ام تنها به خاطر درخواست نظری که بیان کردید نوشته ام بیشتر به خاطر نثر زیبای شما خواننده ثابت وبلاگتان هستم. شاد و خرم بمانید.
عرش | November 22, 2005 03:19 AM
خوشام آمد. کار خیلی خوبی به نظر میآید. امیدوارم که هم ادامه یابد و هم تاثیر بگذارد.
نظرم را در مورد هر کدام از این سه نوشته به عنوان خواننده میگویم:
شمارهی (۱) خیلی ناگهانی تمام شد. فکر کنم میشد بیشتر ادامهاش داد. آن همه مقدمهی خوبی بود، اما من انتظار نه فقط نتیجهگیری که چند خط دیگر را داشتم. شاید یک چنین چیزی:
"... حالا شاید بپرسی چه اهمیتی دارد که زندگیی دنکیشوت تغییر کرده است یا نکرده. خودت چه فکر میکنی؟ بیا یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم: فرض کن رفتهای به سینما و از فیلمای خوشات آمده است. چرا از فیلم خوشات آمده؟ نمیگویم حتما، اما شاید بتوانی ارتباطی بین این دو برقرار کنی و ببینی چه اهمیتی دارد ... "
سولوژن | November 22, 2005 05:25 AM
روي من خيلي تاثير گذاشت. اي کاش براي ما هم ازين دو هفته نامه ها منتشر مي کرديد!
کامیار | November 22, 2005 06:42 PM
خيلي عالي بود . براي من که آرزو شد ؛ کرم کتاب بشم :)
فقط لطفا
بازم از اين مطالب برامون بگذاريد .
هدي | November 22, 2005 08:12 PM
آقا! من اينو زودتر خوندم ها! يعني اگر ديشب نجنبيده بودم از دستم در ميرفت :)
cat | November 22, 2005 08:36 PM
اتفاقا من ميخواستم يه نظر ديگه مخالف نظر «عرش» بدم؛ اولين چيزي که به فکرم رسيد، اين بود که متن کمي شکسته شده، و کمي کودکانهتر از سطح بچههاي علامه حليه. منظورم اينه که اين يه متن عامه که يه بچه توي شهرستان هم ميتونه ازش سر در بياره، و البته با شناختي که من هم کمي- البته نه به اندازهي شما- از بچههاي علامه حلي دارم، و با توجه به چيزي که خودتون ميگي که اکثرا کتاب دستشونه، کمي ميشد با متن بازي کرد و بيشتر اين بچهها رو مشغول کرد. البته يه چيزي رو بايد اعتراف کنم! و اون که چند سال پيش من هم با اينجور نوشتههاتون حال ميکردم! هرچند اون وقتا از اين دو هفته نامهها خبري نبود! ولي خب ديگه، من هم يه جورايي شاگرد غير مستقيمتون بودم ديگه! ما هم جوونيها يه چيزايي ازتون ميخونديم ديگه!!
فاطمه | November 23, 2005 12:04 AM
جهت اطلاع فاطمه خانوم که: نميشه گفت چن ۱۰٪ جامعه تيز هوش هستن پس بقيه هم بايد از اونها پيروي کنن بچه هاي علامه در تهران ماشا الله خودشون به اندازه کافي مطالعه دارن نيازي به ارشاد براي کتابخوني ندارن.
عرش | November 23, 2005 04:36 AM
اگر قراره که کاري انجام بشه بايد براي اون دسته از بچه هايي انجام بشه که طوي شهرستانشون روزنامه روز قبل به عنوان روزنامه روز پخش ميشه. چه جوري ميشه انتظار داشت بچه اي که جز کتاب درسي کتاب ديگه اي دستش نگرفته يه دفعه سطحش اين قدر پيشرفت کنه مگر اينکه يکي از اهداف اين مقاله اين باشه که بچه هارو بفرسته طرف دايره المعارف تا بتونن معنا کلمه رو پيدا کنن که بعيد ميدونم بچه اي که مي خواد تازه شروع کنه به کتاب خوني حوصله کنه براي اين مقله سري به کتابخونه مدرسه بزنه تا معني رو از دايره المعارف بياره بيرون.
عرش | November 23, 2005 04:41 AM
من حرفام را پس میگیرم! (:اشتباه برداشت کرده بودم. نوشته بهتر از چیزی است که فکر میکردم.
سولوژن | November 23, 2005 10:44 AM
و جوانی ِ ما در نبودِ اين نشريهها به چهها که نگذشت!
ابوالفضل | November 27, 2005 12:08 AM