« در باب روزی که گذشت | صفحه اصلی | کتابباز(۱)::بیایید دونکیشون باشیم »
اختلاف نسلی
چند وقت پیش، بفرمودة دوستی، یادداشت کم و بیش روزنامهنگارانهای برای «اعتماد» نوشتم دربارة اختلافِ نظرِ ما و پدر-مادرهایمان دربارة فضای مجازی؛ که گویا در ویژهنامهای چاپ شد. نوشته بودم که برای ما، دیگر شنیدن کنایهها و نهیهایی از قبیل «اینقدر پای کامپیوتر نشین!» عادّی شده و بعد سعی کردهبودم ریشههای اختلاف را بگویم کجاست... راستش چند وقتیست این موضوع برای خودم هم جدّی شده؛ ولی بطرز خندهداری...
یکی دو هفته پیش بود، دیدم «عقاید یک دلقک»م در اتاق پدر-مادرم هست. از مادرم پرسیدم تو کتاب را میخوانی؟ گفت نه. از پدرم پرسیدم، گفت وقتی هنوز تو وجود خارجی نداشتی، من این کتاب را خواندهام.
پدرم، سابقاً خیلی کتاب میخواند. در واقع، من و برادرم، کتاب را با پدرم شناختیم. همیشه بالای سرش کتابی بود و با اینکه بشدّت کار میکرد و میکند و حرفهاش چندان با رمان و شعر و سیاست خواندن میانهای ندارد، پیشتر، خیلی کتاب میخواند. مارکز و گراهام گرین، تخصّصش بود و فاکنر را دوست داشت و اسم دکتروف را از او شنیدم و بازماندة روز و اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را در دست او دیدم و فوئنتس را و دیگران را... بیشتر نوشتههای گلشیری را خوانده، با شاملو و دولتآبادی مراوده داشت و... من اسم دریابندری را از او شنیدم. دنیای سخن و آدینه، در خشکسال نشریههای فرهنگی، همیشه در خانهمان بود. پدرم، سلیقة موسیقی سنّتی خوبی هم داشت و اسم دستگاهها و گوشهها را و شعر شعرای قدیم را همیشه در جلد نوارها و از پخش موسیقی خوبی که داشتیم، میشنیدم.
خدا لعنت کند، روزنامههای دوّم خردادی و بعد، اینترنت و دست آخر لپتاپ را که پدرم را از اینهمه جدا کرد. اختلاف نسلی من و پدرم، عادّی نیست: حالا من گاهی غرغر میکنم که قبلترها، خیلی بیشتر کتاب میخواندی و بجایش حالا، همهاش روزنامه میخوانی و در اینترنت میگردی! وقتهایی که تهران است، میگویم تلفن را قطع کن تا نوبت به من هم برسد و کانکت شوم. گاهی اوقات هم اساماسی دریافت میکنم با این مضمون که : آدم باید خیلی بیمزّه باشه که اکانت باباش رو تا ته مصرف کنه!
این هم روزگار ماست خلاصه... و اضافه کنم که پدرم وبلاگخوان قهّاری هم هست و دنبال میکند اتّفاقات وبلاگستان را... «راز» را هم میخواند. میبینید دردسرهایم یکی دو تا نیست. بخدا، اختلاف و تفاوت نسلی برای خودش کارکرد دارد. نمیدانم چرا ازش محرومم؟! :) حالا، از ابزار تکنولوژیک استفاده میکنم تا پدرم را به شرایط آرمانی مطلوب برگردانم! ;)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام... پسر کو ندارد نشان از پدر!
نکته گو | November 16, 2005 06:13 PM
جدا از اون يادداشت خوب براي اعتماد، اين يکي يادداشت رو هم با نگاه زيبايي نوشتي. خيلي لطيف بود؛ و البته تفکر برانگيز.
فاطمه | November 16, 2005 08:32 PM
اين که خيلي خوبه. مشکلات از نوع اينکه تبليغات کنار ايميل رو ببينن و بگن اين پسره سياهپوسته کيه برات ميل فرستاده! که بدتره!
مهدیه | November 17, 2005 02:16 PM
روزگار عجيبي است ! دنيا وارونه شده ! اما استفاده از اکانت مردم کار خوبي نيست !
آقاي حكايتي | November 17, 2005 07:45 PM
از فضل پسر پدر را حاصل يا بالعکس! خلاصه فعلاْ که ظاهراْ داري پدرت را پدرانه نصيحت ميکني
آزاده | November 18, 2005 07:38 PM
چه عجب!
حالا اگه فهمیدید منظورم چی بود!!!
اگزیستانس | November 18, 2005 10:13 PM
خدا بيامرزد مرحوم دوركيم و پارسونز را ....
امير ارسلان | November 19, 2005 02:25 PM
نمي دونم بايد کتاب خوند يا روزنامه يا شايدم وبلاگ. اما چيزي که قطعي و مسلمه اينه که بايد يه کاري کرد تا از اين اوضاع عاددي و کسل کننده ي روزگار در بيايم. و اوني که از همه چي مسللم تر و قطعي تره اينه که يه خط تلفن جديد يا يه اشتراک ماهانه ي اينترنت بخدا هزينه ي چنداني نداره!!؟
محمد | November 19, 2005 09:59 PM
رابطه پدر و پسر چه رمانتيک و چه رابطه مستقيمي!
depress | November 20, 2005 08:58 PM