« امید | صفحه اصلی | اختلاف نسلی »
در باب روزی که گذشت
دیروز خیلی عجیب بود... حالم چندان خوب نبود و بگی نگی از خودم ناامید بودم و سؤالهای فلسفی – از اون انواع بزرگبزرگش! – داشتم. در همین حال و احوال بودم که دیدم یکی از دوستا و دانشآموزای سابق که همین امسال دانشجو شده، ایمیلی زده و بینهایت لطف کرده و نوشته که :
امروز داشتم نامه هايي كه شما براي من [...] ميفرستادين رو ميخوندم. نمي دونم اون نامه ها هنوز براي بقيه ادامه داره يا نه. ولي يكي از نامه ها بود كه فقط براي من فرستاده بودين. [...] توي اون نامه هم گفته بودين تو خيلي بيجا ميكني راجع به همه چي منو قبول داري. ولي هنوزم ميگم. شما كسي بودين كه من از شما بيشتر زندگي كردن ياد گرفتم تا از مادرم. نميتونم حتي فكرشم يكنم كه حرفاي شما به درد من نخوره.
و خلاصه، در یه موردی، سؤالی پرسیده بود. از یه طرف خیلی خوشحال شدم و از یه طرف ناراحت. خوشحال شدم؛ چونکه خوندن همچین تعریفی – گیرم تنها نشونة کوچیکی از واقعیّت توش بوده باشه – خوشحالکنندهست و ناراحت شدم، از اینکه دیگه حتّا چندان خبری از بچّهها نمیگیرم. نمونهاش آرش که، آخرای تابستون چند بار زنگ زد که نمیتونستم جواب بدم و بعد خودم هم بهش زنگ نزدم... این فقط یه نمونهاش...
عجیبتر اینکه یکی دو ساعت بعد، یکی از دوستایی که هیچوقت منطقاً بخاطر جنسیّتش نمیتونسته دانشآموزم بوده باشه؛ ولی بواسطة دوستِ دانشآموز دیگهای آشنا بودیم (بچّههای این دوره زمونهان دیگه!) و مثل بقیّهی بچّهها واسش مینوشتم، چند تا آفلاین گذاشته بود که: داشتم وسط درسهام واسه کنکور، نامههایی رو که نوشته بودین میخوندم... بعضیهاشون روم واقعاً تأثیر داشت... و تا میتونستم از مصاحبتتون استفاده میکردم... و بعد ادامه داده بود که چرا رابطهمون کم شده؟
باز هم خوشحال شدم همزمان و ناراحت... خلاصه اینکه روز من اینجوری تکمیلِ تکمیل شد... با سؤالهای فلسفی که هی بزرگ و بزرگتر میشدن! :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
تو اون نامه ها چي بوده که اينهمه همه رو ارشاد کرده کاش مي شد براي خواننده هاي وبلاگت هم فورود کني!
Anonymous | November 12, 2005 07:24 PM
پس واسه همينه که با فربد بدين !!! عجب !
amirosein | November 12, 2005 07:28 PM
پخ!!!
*
*
*
*
*
*
*
*
چرا؟
فربد | November 12, 2005 09:50 PM
آرزو نکردي کاش اون روز به جاي ساعت ۲۴ در ساعت ۲۰ تموم بشه؟ به نظرم بزرگي بيش از حد بعضي سوالها ناشي از خستگي ذهن هستند و بعد از استراحت به سادگي ۲+۲ حل ميشن( راستي ۵ ميشد ديگه نه؟ يا ۳؟ )
آزاده | November 12, 2005 11:06 PM
سلام ! با اين حال که منم جزو همون دانش آموزان ! اما هرگز نامه اي از شما دريافت نکردم ! به اين حال که چندين بار ميل زدم ! اما خوش باشين ! به اميد ديدار ...
آقاي حكايتي | November 13, 2005 12:08 PM
امير جان! نه فقط دانشآموزانت که همه ما چيزهای بسياری از تو آموختهايم. صادقانه بگويم هميشه
دوست داشتهام مانند تو بيندشم و بنويسم. چه بسيار روزها که بیروحيه نداشتهام و با ديدن تو روحيه از
دست رفته را بازيافتهام. روزگاری که در گرگان بوديم حتما يادت هست من در آن شرايط خاص و همه آن
مشکلاتی که داشتم. دنيا دنيای عجيبی است همه ما به همديگر محتاجيم و گريزان از اين احتياج.
امير جان! تو از آن انسانهايی هستی که اگر نبوديد دنيا لطف چندانی برای زندگی نداشت، دنيايی که
همه در حال دويدن هستند، دنيايی که در آن ارزش يک هزار تومنی ناقابل که با کار در يک شرکت به دست
میآيد به مراتب بيشتر از ديدن دوستان است، دنيايی که دارد بيشتر از پيش مبتذل میشود، مبتذل از آن
جهت که داريم خواستههای خودمان را به اسم نظريات علمی به ديگران میگوييم. به هر حال مواظب
خودت باش، تو استاد همه ما هستی، میدانم سخت است
"آموختن هميشه تلخ است و گران تمام میشود. ولی من از اين حس تلخ پشيمان نيستم"
اين هم از کتاب بوبن که تو به من امانت داده بودی، برای اين که بدانی خواند اين کتابها را از تو داريم
سينا | November 13, 2005 11:34 PM