« هومنز و ازدواج | صفحه اصلی | در باب روزی که گذشت »
امید
از رابطهای – نمیگم کسی، چون رابطه دو طرفهست – ناامید میشی که بهش امید بستی. پس، بعد از اینکه ناامید شدی، برای اینکه بتونی تاب بیاری، کلّاً دیگه اصلاً امید نمیبندی. زیمل تو مقالة کلانشهرش میگه ذهن آدم رو تفاوت بین تأثّرات لحظهای و اونچیزی که ماقبل اونه، تحریک میکنه. پس وقتی با اینجور تحریکهای عصبی مواجه میشی، با اونچیزی که انتظارش رو نداری، محافظهکارتر میشی؛ خونسردتر میشی؛ چه اشکالی داره؟ – بیرگ تر میشی؛ بیاعتنایی و بیتوجّهی نشون میدی... نگرشت به همه چی – اونطوری که زیمل میگه – میشه نگرش دلزده یا بلازه. دیگه سعی میکنی نه با قلب و احساساتت که با مغز و آگاهیت عکسالعمل نشون بدی تا از دست تحریکهای عصبی در امون باشی و بتونی تاب بیاری. بقول زیمل دیگه نظام عصبی کلاً از کار وامیسته! فرد، اینجوری محتاطتر میشه؛ پای یه جور اکراه به رابطه باز میشه... در حادترین حالتش، همه میشن «غریبه»... دقیقاً بهمون معنایی که زیمل میگه. همه چی میشه موقّتی؛ چون به هیچ چی امید نمیبندی. پس مجبوری که همین حالا رو زندگی کنی. اونقدر موقّتی که هرلحظه بتونی بری... اینجوری:
بالاخره وارد خانه میشوم
امّا ممکن است باز هم ترکش کنم
چون این کفشها مال منند و این لباسها مال خودم
و خیابانها مجّانی.
گرچه یه خوبی داره... اونوقت، هرکار خوبی که در حق اطرافیات انجام میدی، صرفاً واسه خودشه. غایتش فیذاتهست؛ هیچ آیندهنگری در کار نیست: چون اصلاً آیندهای (بخونید امیدی) در کار نیست.
اونوقت اگه رابطه واسهت مهم باشه، سعی میکنی، دوباره اینبار بدون امید تعریفش کنی... این جملة بنیامین هم دلخوشت میکنه که: «تنها راه شناختن یه نفر، دوست داشتنش بدون هیچ امیدیه.» بدون امید هم یعنی بدون آینده! اینجوری... اونوقت مایاکوفسکیوار میگی:
ببین
آرامم
آرامتر از نبض مرده
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خيلي از ما ها تجربه هايي اينچنين در زندگي مون داشتيم. خوب توصيفش کردين!
احمدنیا | November 7, 2005 11:50 PM
دقیقا همین امروز این چیزها از ذهنم می گذشت اما نمی توانستم به این راحتی انها را بنویسم که شما می نویسید ، می بخشید مرا به عنوان یک مهمان سر زده!
Anonymous | November 7, 2005 11:54 PM
آقاي شيواي عزيز ! لطفن سيستم کامنت گذاري تان را اصلاح بفرماييد اين سه سطر ماقبل کامنت حاضر مربوط به آن مهمان سرزده ي گرامي است ولي با قرار گرفتن در دنباله ي کامنت اول حق شان ضايع شده است.
احمدنیا | November 8, 2005 12:22 AM
آیا از کار زیمل میشه این نتیجه رو گرفت که آدمهای کلانشهر آینده نگر نیستند؟ فکر میکنم مفهوم غریبه ـ احساس غریبگی ـ زیمل برای توصیف چنین رابطه ای مناسب باشه . ( کوزر و روزنبرگ )
روچنه | November 8, 2005 07:43 AM
نه خالی حضور تو . نه هیچ چیز دیگری که هر دختری که قبلاْ روی این تخت می خوابیده .
فقط حجم من که از پشت نی های نازک . توده ماسیده بر ملافه ها .
صبرا | November 8, 2005 11:23 AM
درک ميکنم خيلي خيلي زياد. خيلي وقته که با اين حس درگيرم. ميخواستم الان دل خوش کنم که يکي ديگه هم پيدا شده که اين حس رو درک کنه، اما نه، باز هم هيچ اميدي نيست!
فاطمه | November 8, 2005 01:50 PM
بسيار بسيار زيبا بيان كرديد...و..شديدا همذات پنداري مي كنم...و...همين ديگه.
سيد مرتضي | November 9, 2005 10:19 PM
همه با تو موافقت کردن اما من با هات کاملا مخالفم و با سولوژن کاملا موافق.خيلي قشنگ نوشته...
شايد بهتر باشه خودمون رو با جمله هاي قشنگ گول نزنيم و حقيقت رو اونجور که هست بپذيريم...
اگر بازم متعجت کردم تاکيد ميکنم که گفتم شايد...
--- | November 10, 2005 02:24 AM
به هر دو شک دارم:چون این کفشها مال منند
و خیابانها مجّانی
monaliza | November 10, 2005 08:35 PM
درك ميكنم. با تمام وجود درك مي كنم.
خوشحالم كه يك نفر پيدا شد كه حرف دل من رو اينجوري راحت بيان كنه.
هرچند كه باز هم فايده اي نداره.چون كسي گوش به حرف دل ما نمي ده.
باز هم بگو ، چون نوشته هات رو لمس مي كنم و انگار مي كنم كه اين روح منه كه داره باهام حرف مي زنه.
برات آرزوي موفقيت مي كنم.
چشم به راه نوشته هاي بعدي تو : همراز
همراز | November 11, 2005 04:13 AM
قضيه يه جاي ديگه است که وجود داره.. بيچاره مايا، هيپوتالاموسش چقدر زياد جواب ميکرد! کاش اين حالت گور-پدر-دنيا بودن بيشتر طول ميکشيد.. لعنتي! مردها خيلي بدبختن دوست من!
شب و شعر | November 11, 2005 01:01 PM
در جواب موناليزا: اگه اين لحظه رو تجربه کرده باشي، وقتي که يادش ميافتي هم حتا ذهنت از شک کردن باز ميايسته! عاشقي نکشيدي که گشنگي از يادت بره!!
The Represent | November 11, 2005 01:03 PM
روزی تـــــــــــو خواهی آمد .... از کوچه های باران
صـــــــــــبح | November 11, 2005 08:23 PM
اميد موضوع بسيار بسيار جالب و مهمي هستش مخصوصا وقتي در حوزه دوست داشتن مورد نگرش واقع ميشه....که من هم يه چيزائي در موردش نوشتم که اگر حوصله اي بود ميگذارم تو سرشک.
راستي تو شعر ماياکوفسکي بر اساس ترجمه کاشيگر (که من بيشتر قبولش دارم) اومده: ببين....آرامم......آرامتر از نبض يک مرده....که شما (يک) رو جا انداختيد.
اين ملاگفتاري و ملانوشتاري بودن ها هم وسواسي است يادگار دوران متن من...
خوش باشي.
سرشک | November 11, 2005 11:44 PM
اميد موضوع بسيار بسيار جالب و مهمي هستش مخصوصا وقتي در حوزه دوست داشتن مورد نگرش واقع ميشه....که من هم يه چيزائي در موردش نوشتم که اگر حوصله اي بود ميگذارم تو سرشک.
راستي تو شعر ماياکوفسکي بر اساس ترجمه کاشيگر (که من بيشتر قبولش دارم) اومده: ببين....آرامم......آرامتر از نبض يک مرده....که شما (يک) رو جا انداختيد.
اين ملاگفتاري و ملانوشتاري بودن ها هم وسواسي است يادگار دوران متن من...
خوش باشي.
سرشک | November 11, 2005 11:44 PM
حق دارين كه از درك چنين حسي عاجز باشين. چون نكشيدين تا بدونين كه عاشقي يعني چه؟
همراز | November 12, 2005 02:24 AM
يه اراجيفي نوشتم تو مايه هاي سخن عاشق مشتاق نظرتم
واقف | November 12, 2005 12:15 PM