« توهّم! | صفحه اصلی | لویناس؛ فیلسوفِ دیگری »
الهامِ محض - فرناندو سورنتینو
دیروز که بعضی ورقههام رو مرتّب میکردم، چشمم افتاد به ترجمة داستانی از سورنتینو که احتمالاً برای بیش از چهار سال پیشه. سورنتینو، یکی از نویسندههای محبوب منه! ترجمه رو فقط تایپ کردم و دوباره با متن اصلی تطبیق ندادم. امیدوارم که خیلی غلط و اشتباه نداشته باشه.
بیشتر از سورنتینو در «راز»:
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد - ترجمة امیرپویان شیوا
دفاعِ شخصی - ترجمة محمّدرضا فرزاد
بیشتر از سورنتینو خارج از «راز»:
ترسهای بیمورد - ترجمة راوی قصّههای عامّهپسند
الهامِ محض
فرناندو سورنتینو
ترجمه به انگلیسی: کلارک م. زلوتچِو
دوستانم معقتقدند خیلی بهم الهام میشود. گمان میکنم حق با آنهاست. دلیلش را هم حادثهای میدانند که پنجشنبة گذشته برایم اتّفاق افتاد.
آنروز صبح، داشتم داستان ترسناکی میخواندم و با آنکه روشنی روز همه جا گسترده بود، در اثر قدرت الهامِ فوقالعادهای که دارم، حس میکردم قربانی خواهم شد. تلقین و الهام، این فکر را به سرم انداخت که قاتلی سفّاک و تشنة خون، در آشپزخانه است. قاتل، که خنجر بزرگی را در دست تکان میدهد منتظر ورودم به آشپزخانه است تا بتواند روی من بپرد و چاقو را در پشتم فرو کند. با اینکه درست روبروی در آشپزخانه نشستهبودم؛ و با اینکه هیچکس نمیتوانست بدون اینکه ببینماش وارد آشپزخانه شود؛ و با اینکه هیچ راهِ دسترسی جز در به آشپزخانه وجود نداشت؛ و با وجودِ تمام این حقایق، خیلی احمقانه متقاعد شده بودم قاتل، پشتِ در بسته کمین کرده.
بههرحال، بهخاطر قدرت الهام و تلقین فوقالعادهام، احساس میکردم قربانی میشوم و دل و جرأت رفتن به آشپزخانه را نداشتم. این موضوع، مضظربم میکرد؛ چراکه وقت ناهار نزدیک میشد و ضروری بود به آشپزخانه بروم. در همین هنگام، زنگ در به صدا درآمد.
بدون اینکه از جایم برخیزم، داد زدم: «بیا تو! در بازه!»
سرایدارِ ساختمان با دو سه تا نامه وارد شد.
گفتم: «پام خواب رفته. میتونی بری آشپزخونه و برام یه لیوان آب بیاری؟»
سرایدار جواب داد: «البتّه!» در آشپزخانه را باز کرد و وارد شد. صدای نالهای دردناک شنیدم و بعد، صدای جسدی که زمین میافتاد و همراه آن ظرفها و لیوانها فرو میریختند. از روی صندلی بلند شدم و بهطرف آشپزخانه دویدم. سرایدار در حالیکه نیمی از بدنش بر روی میز بود و خنجر بزرگی در پشتش فرورفته بود، بهحالت مرگ افتاده بود. حالا، سکوت برقرار شد. میتوانستم تصوّر کنم که حتماً قاتلی در آشپزخانه نبوده.
منطقاً، اینها بهخاطرِ تلقین و الهامِ محض بود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
اولا که اول! دوم اين که يه توضيح هم براي اوشکولها(امثال ابولفضل) مينوشتين که من هم بفهمم!
محمود(رضا) | September 21, 2005 06:03 PM
وقتي ترجمه ميکنين، کارهاي خيلي رووني تحويل ميدين. چرا جديتر روي ترجمه کار نميکنين؟! شايد کار ميکنين و ميذارين بين ورقها بمونه و چند وقت ديگه ازش رونمايي کنين؟!!
فاطمه | September 21, 2005 10:40 PM
چه باحال میشه اگه یکی ایتالیایی هم بلد باشه :)
راستی، یک یادداشت در مورد تراژدی اوّل مهر هم بنویسید :)
محمّد حسین | September 23, 2005 01:14 PM
آقا مگه اينجا "قلمبهدستِ مزدور-خونه" ست که اینطوری صحبت میکنی؟
راوی قصههای عامه پسند | September 23, 2005 01:32 PM
سلام.در حال نگارش يک تحقيق در خصوص قوميتها هستم لطفالينک مقاله خود را در اختيارم بگذاريد.
ایمان صمیمی | September 24, 2005 12:38 PM
اون داستان «مردي هست که عادت دارد با چتر بر سرم بکوبد» اولين بار توي کتاب «تلخ عين عسل» ترجمه اسدالله امرائي هستش. من ترجمه شما رو هم خوندم و متن اصلي رو هم خوندم....فکر ميکنم ترجمه شما چندان دلچسب و دقيق نيست.
اين داستان هم بدک نبود اما اگر تونستيد متن اصلي رو هم يه جوري بگذاريد.
خوش باشي.
سرشك | October 4, 2005 08:38 AM
خاك تو سرتون
Anonymous | November 6, 2005 04:44 PM