« در ستایش ادبیات | صفحه اصلی | توهّم! »
سخن عاشق: شک
ایدة نوشتن فیگورهای عاشقانه در ادامة سخن عاشق بارت، از سینا بود که دو تایش را (اینجا و اینجا) هم نوشت و سرایت کرد به من که فیگور پایینی را دو بار نوشتم. یکبارش را سینا – که بین خودمان باشد؛ دو پیراهن بیشتر پاره کرده – خواند و گفت که فیگور شک و فیگور تردید خلط شدهاند. میفهمم چه میگوید و با اینحال، هرکار کردم نشد که عوضش کنم. اگر ایرادی میبینید، خودتان برطرفش کنید! بخواهید متّه به خشخاش بگذارید، شکلی و محتوایی قرابتی با سخن عاشق ندارد. (راستی، بهدلیلِ نبودِ امکانات صفحهبندی، مجبور شدم فرمت را هم تغییر بدهم.)
ایدة عملینشدة دیگر، نوشتن «سخن معشوق» بود که پیشنهادش را به سینا دادم، البتّه. با بزرگی که مشورت کردم، گفت سنّت – جدای از درستی و نادرستی – بر این بوده که سخن معشوق، البتّه فارغ از جنسیّت ناگفته بمانَد. میمانَد سخن معشوقی که از زبان عاشق – لابد برای انتقام – نقل میشود... اجرای ایده بمانَد برای بعد!
«دوستم داری؟!»
شک (doubt)
عاشق، شک میکند. نکند دل در گروی کسی بسته که او دوستش ندارد؟ نکند دیگری را دوست ندارد؟ نکند آنچه بین ماست، عشق نیست؟
ــــــــــ
۱. X، نیمهشبی، در میانة گفتگویی عاشقانه، ناگاه میپرسَد «اصلاً دوستم داری؟» میتوانم براحتی پاسخ مثبت بدهم؛ میتوانم در مورد این سؤال شماتتش کنم؛ میتوانم دلیل بیاورم و ... ولی پرسش را – با اندکی چون و چرا – بیپاسخ میگذارم تا بیشتر بیندیشم. پیش از همه با خود فکر میکنم چه چیزی باعث شده، X چنین سؤالی بکند؟ او به چه چیزی مشکوک است؟ آیا من خودم مطمئن هستم که او را دوست دارم؟
۲. { تیکور } لولا در آغوش مانی از او میپرسد، «من رو دوست داری؟» و مانی مطمئن پاسخ میدهد «خب! معلومه.» لولا در پاسخِ مانی شک میکند و میگوید تو میتوانستی عاشقِ کس دیگری باشی. «تو بهترین هستی» دلیل خوبی برای اثبات عشق نیست. از کجا معلوم که او بهترین باشد؟ اصلاً اگر مانی، لولا را ندیده بود، همالان در آغوش کسی دیگر خفته بود.
بعد، نوبت مانیست که از لولا بپرسد «وقتی مردَم چهکار میکنی؟» لولا میگوید «نمیگذارم بمیری.» و مانی ادامه میدهد لابد کمی سوگواری میکنی تا وقتی آن موجودِ رؤیایی با چشمان آبی میآید و همهچیز، اینبار در غیابِ من، بین تو و او عاشقانه میشود.
۳. {رحمانیان | شفیعیکدکنی | شمیت} دوست داشتن، متر و معیار و اندازه ندارد. در کمدیست که جِیجِی در پاسخ اگنس که میپرسد «چقدر دوستم داری؟» پاسخ میدهد «اگر درصدی بخوام بگم، حدود شصت درصد دوستت دارم.»
اگر فرض کنیم حتّا در زبان دیسکورسیو و گزارشی، امکان سنجش و قیاس و اندازه موجود باشد و «باران» از «سیل» متفاوت؛ در زبان اموتیو و عاطفی هرگز چنین امکانی نیست. کاربر زبان عاطفی، مجاز به تجاوز به حوزة واژگان است و اصولاً «مَجاز» – که پربسامد در زبان عاطفی کار میرود – همریشة «تجاوز» است. در زبان عاشقانه، چون قیاسی برای سنجش نیست، نمیتوان فهمید کسی که میگوید «یک دنیا دوستت دارم» عاشقتر است یا کسی که خیلی ساده میگوید «دوستت دارم» یا او که مخاطب میکند «دیوانهات هستم». ژیل به لیزا میگوید «یعنی وسیلة محکزدنشو ندارم...»
۴. {بودریار} عاشق، هراسناک است از اینکه نکند احساس طرف مقابلش، وانمایی عشق باشد؛ با هدف تظاهر به داشتن آنچه ندارد: یعنی عشق. اگر دیگری علائم درستی از عشق را وانمایی کند، از کجا باید فهمید که او واقعاً عاشق است؟ اگر او خود را نگران عاشق بنمایاند و علائم درستِ اظهار نگرانی را وانمایی کند، از کجا باید دانست که واقعاً عاشق است یا نه؟ نگرانی دیگری شاید بازتابی از عشق او باشد؛ ممکن است واقعیّت عشق را تحریف کند؛ ممکن است لاپوشانیِ نبودِ عشق باشد و ممکن است اصلاً هیچ مناسبتی با عشق نداشته باشد: ممکن است نگرانی دیگری، صرفاً وانمودهای محض از خودش باشد. نکند دیگری، فقط نگران باشد نه عاشق!؟
و این سؤال حتماً بهاین نحو هم قابل پرسش است: آیا من واقعاً عاشق دیگری هستم؟
۵. با وانمایی عشق، مرز بین واقعیّت و غیرواقعیّت محو میشود: نه میتوان گفت کسی عاشق است و نه میتوان گفت نیست. زبانِ عاطفی و اموتیو، بهخاصیتش، تولیدکنندة تصاویریست که قاتلِ واقعیّت است. بعد از «دوستت دارم»، «دوستت دارم»، «دوستت دارم» گفتن و هزارباره «دوستت دارم» گفتن، کمابیش این پرسش پیش میآید که «دوستت دارم؟!»/«دوستم داری؟!»
۶. {اسطوره} اورفه، بهترین نوازندة عتیق بود. در توصیف سِحر ِ نوایش گفتهاند چنان بوده که درندگان، بشنیدنش بپایش میافتادند. شبی که اورفه، اوریدیس را بزنی گرفت، ماری سمّی همسرش را گزید. اورفه، بنوای سحرانگیز سازش تا پیش پلوتون و بهعالمِ مردگان رفت و باز بههمان نوای سِحرانگیز، پلوتون را متقاعد ساخت تا همسرش را به دنیای انسانها بازگرداند. پلوتون، پذیرفت، ولی شرطی پیش پایش گذاشت: برو، بهاین شرط که هرگز برنگردی و پشت سرت را نگاه نکنی. اورفه میرود؛ ولی در واپسین لحظة خروج برمیگردد و برای اطمینان از حضور اوریدیس و غلبه بر شکّش پشت سر را نگاه میکند. (نکند گم شده باشد؟ هنوز همراهم هست؟) و این، واپسین دیدار بود. دیداری که با نگرانی آغاز شد؛ لحظهای پایید و تمام شد. اطمینان خاطر ِ اورفه، لحظهای بیشتر دوام نیاورد؛ تنها همان دم که اوریدیس را پشت سرش دید.
۷. {ابی | تیکور | اسطوره} دوستت دارم؟ نمیدانم. با خودم میاندیشم، چارة رهایی از تصاویرِ وانموده، آیا در عملی رادیکال نیست؟ به خاطرم آمد: «توی راهِ عاشقی فرصت تردیدی نیست...» باید بیست دقیقة تمام دوید و دوید؛ خسته شد؛ کشتهشد؛ قمار کرد. شک نکرد: به پشتِ سر نگاه نکرد.
ــــــــــ
تیکور: لولا میدَوَد (فیلم) / رحمانیان: فنز (نمایشنامه) / شفیعی کدکنی: ؟ (مقاله) / شمیت: خردهجنایتهای زناشوهری (نمایشنامه) / بودریار: وانمودهها (مقاله) / ابی: ؟ (ترانه)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
کوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني ستمگري بود
که به آواز زنجيرش خو نمي کرد.
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
حاضري با هم تبادل لينک کنيم
موفق باشي
omid | September 18, 2005 02:19 AM
سلام
من دنبال یک محیط خوب که بشه خوب فکر کردن رو توش تمرین کرد می گردم مثلا یک محیط بحث که توسط آدم های خوش فکر اداره بشه یا هر چی دیگه (چه واقعی چه مجازی ) اگه چنین محیطی رو به من معرفی کنی کمک بزرگی به من کردی
در ضمن وب لاگ خوبی داری و معلومه بهش اهمیت می دی فضای قشنگی داره اما معلومه سر صاحبش خیلی شلوغه
منتظر جوابت هستم
با تشکر
فرناز | September 18, 2005 08:34 PM
عشق يه روزي بي هيچ دليل منطقياي ايجاد ميشه
و بد جوري نگه داشتنش جرات ميخواد
shiva | September 20, 2005 11:59 PM
سلام اومدم خوندم خوشم آمد
الان حوصله ندارم بعدا بهت سر می زنم
شاید فلسفه | September 23, 2005 05:58 PM
راستی وبلاگمو نبین خوب
الان پست خوبی نداره
شاید فلسفه | September 23, 2005 05:59 PM