« سولوژن | صفحه اصلی | سخن عاشق: شک »
در ستایش ادبیات
بااحترام، تقدیم به دوست دیرینهام که وقتی میپرسم چرا کتاب نمیخوانی، میگوید «کتاب بخوانم، که چی؟»؛ «با هم فیلم ببینیم؟» «که چی؟»؛ «میآیی تئاتر؟» «که چی؟» ... گرچه وبلاگ هم نمیخوانَد: که چی؟!
«چرا ادبیات» –ِ ماریو بارگاس یوسا را با ترجمة عبدالله کوثری، بعد از اینکه خریدم، خواندم و به خانه نرسیده، تمامش کردم؛ کوتاه است و خوشخوان. در سراسر مدّتی که میخواندمش یاد دوستی بودم که تحصیلات عالیش را اکنون در دکترای یک رشتة مهندسی میگذراند و یکی از مجادلات کموبیش همیشگیمان این است که ادّعا میکند «خواندن داستان و ادبیات، فعّالیّتی غیرضروریست» و من البتّه، مخالفم.
یوسا در این مقاله، سعی میکند بفهمانَد ادبیات، جز لذّتبخشی، «فعّالیّتی[ست] بیبدیل برای شکلگیری شهروندان در جامعة دموکراتیک مدرن، جامعهای مرکّب از افراد آزاد.» با استدلالهای یوسا در این نوشته کاری ندارم. دربارة درستی یا نادرستی بعضیشان میشود چون و چرا کرد. ولی بهرحال، درست یا نادرست، قشنگند و خیلیهایش برای کتابخوانها، درکپذیر. دو سه بند پایین را از کتاب رونویسی کردهام تا انتقامی باشد از کتابنخوانها و بیانگر حسرتی شخصی، که چرا بیشتر درگیر ادبیات نیستم؟!
آدمی که نمیخوانَد یا کم میخوانَد یا فقط پرت و پلا میخوانَد، بیگمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف میزند امّا اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست. امّا مسأله، تنها محدودیّت کلامی نیست. محدودیّت فکر و تخیّل نیز در میان است. مسأله، مسألة فقر تفکّر نیز هست...
ادبیات، عشق و تمنّا و رابطة جنسی را عرصهای برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمیداشت. عشق و لذّت و سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است، بیبهره میماند. براستی گزافه نیست اگر بگویین آن زوجی که آثار گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خواندهاند، در قیاس با آدمهای بیسوادی که سریالهای بیمایة تلهویزیونی آنان را بدل به موجوداتی، ابله کرده، قدر لذّت را بیشتر میدانند و بیشتر لذّت میبرند. در دنیایی بیسواد و بیبهره از ادبیات، عشق و تمنّا چیزی متفاوت با آنچه مایة ارضای حیوانات میشود، نخواهد بود، و هرگز نمیتواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود...
ادبیات برای آنان که به آنچه دارند، خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست، راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جهانهای ناخرسند و عاصیست، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانیست که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد. تاختن در کنار روسینانتة زار و نزار و دوش بدوش شهسوار پریشان دماغ لامانچا، پیمودن دریا بر پشت نهنگ همراه با ناخدا اهب، سرکشیدن جام آرسنیک با مادام بوواری، این همه راههاییست که ما ابداع کردهایم تا خود را از خطاها و تحمیلات این زندگی ناعادلانه خلاص کنیم، زندگیای که ما را وامیدارد همیشه همان باشیم که هستیم، حال آنکه ما میخواهیم بسیاری آدمهای متفاوت باشیم، تا بسیاری از تمنّاهایی را که بر ما چیرهاند پاسخ گوییم...
در بخش پایانی مقاله، یوسا، دنیایی بدون ادبیات را تصویر میکند؛ تصویری نخراشیده و نابهنجار:
این دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدّن، بیبهره از حسّاسیّت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش، سازگاری و تن دادن انسان به قدرت است. از این حیث این دنیا، دنیایی مطلقاً حیوانیست. غرایز اصلی تعیینکنندة رفتار روزانه میشود و ویژگی عمدة این زندگی مبارزه در راه بقا، ترس از ناشناختهها و ارضای نیازهای مادّیست. جایی برای روح باقی نمیمانَد. در این دنیا یکنواختی خردکنندة زندگی با ظلمت شوم بدبینی همراه خواهد شد، و با این احساس که زندگی انسانی همان است که باید باشد و همواره چنین خواهد بود، هیچکس و هیچچیز قادر به تغییر آن نیست...
توصیه اینکه، کتاب را که جز این مقاله، دو مقاله/سخنرانی دیگر هم دارد، بخوانید (شاید دلتان با پاسخ یوسا به بیل گیتس خنک شد!) و بهمین بهانه مثل من، نگاهی بیندازید به «واقعیّت نویسنده» که مصاحبهایست با یوسا. غبرائی ترجمهاش کرده.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بايد اعتراف کنم لذت بردن از ادبيات را آشنايي با شما و راهنمايي هايتان براي من دو چندان کرد. از اين بابت نيز سپاسگزارم.
your friend | September 16, 2005 10:55 PM
ممنون از این نوشتهات!
برای من هم همیشه موضوع جالبای است که چرا باید داستان خواند و یا چیزهایی از این دست. نمیگویم خیلیها ولی میشناسم کسانی را که رمان خواندن را کار بیهودهای میدانند.
راستی من خیلی وقتها ترجیح میدهم یک کتاب را آرام آرام بخوانم تا اینکه فیلم یک کتاب را در عرض دو ساعت ببینم حتی اگر فیلم همیشه در دسترسام نباشد ولی کتاب باشد.
امیرمسعود | September 17, 2005 07:50 AM
کتاب بسيار ارزشمندي است. و جاي مقالات ديگري از اين دست در بازار کتاب ايران خالي ست. قاعدتا نويسندگان زيادي درباره ضرورت ادبيات نوشته اند. بايد آنها را يافت و منتشر کرد. خود من در مجموعه اي مقاله درخشاني از دي اچ لارنس هم خوانده ام.
Amirmehdi | September 17, 2005 12:12 PM
بابت موفقيت درخشانت در کنکور ارشد نيز تبريک ميگويم.
Amirmehdi | September 17, 2005 08:43 PM
از نوشته هايتان خيلي لذت بردم.شما داراي درک و شعور بالايي هستيد که مسلما بخشي از ان در سايه مطالعه ادبيات حاصل شده است.ضمن تبريک برايتان ارزوي موفقيت ميکنم.
sara | October 3, 2005 03:53 PM
از ميان نامه اي که از گروه جادي گرفتم امدم
متشکرم
از بابت اين پست
mahmood | October 10, 2005 08:20 PM
تمام بحث به جاش. موافقت و مخالفت من هم جدا از قضيه. اين که از نوشته هاي خود يوسا هم خوشم نمياد به جاش.
اما واقعا مشکلم اينه که چرا براي همه چي بايد دنبال يه جواب اجتماعي يا اخلاقي يا ... باشيم.
من کتاب ميخونم. فقط به خاطر اين که ازش لذت ميبرم. اگه اثراتي هم داره چه خوب. اما ميدونم که اگه به من ميگفتن کتاب بخون که درجه ي فهمت بالا بره واقعا اين کار رو نميکردم و باهاش همون برخوردي رو ميکردم که با هر جور خرافاتي ميکنم.
ما که در مدح و ستايش ادبيات ميگيم اول لزومش رو درک نکرديم. اول لذتش رو درک کرديم. حرفم اينه. وگرنه البته با ماهيت نوشته مشکلي ندارم.
Letdown | October 26, 2005 07:23 PM