« جادّه | صفحه اصلی | در ستایش ادبیات »
سولوژن
درست یادم بیاد، تو آمفیتئاتر دبیرستان – به چه مناسبتی، نمیدونم – بیتِ حافظ رو نوشتهبودن که: از جان طمع بریدن آسان بوَد ولیکن/از دوستان جانی مشکل توان بریدن. از همون روزهای دبیرستان باین فکر میکردم که یه وقتی – دیر یا زود – دوستانِ جانی، دور میشن. دبیرستان بودیم، کیوان – که خیلی رفیق بودیم با هم – رفت انگلستان و جای خالیش رو حس کردم. گذشت و قبولی دانشگاه مزید علَت شد تا بعضی کمتر و بیشتر از هم دور بیفتیم؛ یکی هم امیرمسعود.
داستانِ آشناییم با امیرمسعود، به روزگاری برمیگرده که خبری از اینترنت نبود و ما تکنولوژیزدههای هیجانزده با مودمهای کمسرعت، به بیبیاسی وصل میشدیم باسم ماورا. گرچه با امیرمسعود هممدرسهای بودم، نمیشناختمش تا اینکه از طریق همین بیبیاس، آشنا شدیم... با امیرمسعود و بعضی دیگه که حالا دستِ کم در عالم مجازی، مشهورن؛ یکی هم حسین درخشان. خلاصه اینکه ماورا، نقش بزرگی داشت در بزرگشدنم... بحثهایی که بیدرنظرگرفتن سن و سال میتونستیم تو انجمنها بکنیم (انجمن ادبیات رو خوب بیاد دارم؛ حتّا بعضی بحثها رو.) و فرصت و مجالی که برای حرف زدن و حتّا اداره پیدا کردیم و بعد، دوستای خوبی که همینطوری مجازی پیداشون کردیم تا قرارهای ملاقات حضوری و ... (جالب اینجاست که «مجازاً» دوستای بسیار بسیار خوبی از گذشته تا حالا پیدا کردهام... گاهی اوقات بهترین دوستیهام مجازی شروع شده و «واقعاً» ادامه پیدا کرده. اسم و آیدی «پویان» هم یادگار همون روزهاست و اصلاً واسه همین مثلاً امیرمسعود، صدام میکنه «پویان» و نه «امیر».) خلاصه کنم، بعضی علاقمندیهای مشترکم با امیرمسعود، باعث شد بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بشیم. نزدیکی مسیر خونههامون هم باعث پیادهرویهای بعد از تعطیلی مدرسه شد. امیرمسعود فداکارانه کلّی از راهش رو پیاده با من میومد و گپ میزدیم.
دانشگاه که شروع شد، دورتر شدیم و حرف زدنهامون شد تلفنی یکی چند ساعته و کمتر حضوری. اوّلین چیزی هم که امیرمسعود میپرسید بعد از سلام و احوالپرسی اینکه کتاب تازه چی خوندی؟ گذشت و دورتر شدیم و رکوردها ثبت کردیم در ندیدن هم! عید گذشته بود که امیرمسعود یکساعتی قبل از تحویل زنگ زد که «اینور سال تلفن کردم که اقلاً تو سالی که داره تموم میشه، یه بار حرف زده باشیم!» این اواخر امّا، بیشتر – نسبت به سابق – میدیدمش و این حرف که «چه فرق میکنه ایران باشم یا نه؟ ما که سالی یه بار هم رو میبینیم و بعد از این هم سالی یه بار سرِ جاشه» رفت زیر سؤال! بگذریم... الان خلاصه چند روزیه که امیرمسعود عزیز ترک وطن کرده برای ادامة تحصیل که بیشک موفقتر از قبل خواهد بود.
غرض از نوشتن این چند جملة پراکنده اینکه، یه دستخط و نامه از امیرمسعود پیش من هست که همان سالهای دبیرستان با خط – شرمنده – خرچنگ قورباغهاش برام نوشته. (نامههایی که من برای تو نوشتم، بیشتر از یکیه؟ نه؟) چند روز پیش داشتم دوباره نامه رو میخوندم که موضوعش «کمی عجیب»ه و کم و بیش یه جهانبینی کلّی توش داره تا اینکه میرسه به یه مورد خاص و تعریف یه خواب و رؤیا!
البتّه که نمیشه کلّ نامه رو اینجا تعریف کرد ;) ولی، توی این نامه، امیرمسعود نوشته که «فکر کنم تاکنون فهمیده باشی که اصلاً نمیتوانم خوبی کسی را جلوی خودش بگویم!» من هم کم و بیش همین مشکل رو دارم؛ ولی با اینهمه – بدون اینکه مستقیم ذکری از خوبیهای امیرمسعود بکنم! – باید بگم که افتخار بزرگیه دوستی با او و تو این مدّت، چیزای زیادی – خیلی زیاد – یاد گرفتم، هم از حرفاش و هم از اون مهمتر از طرز فکر کردنش... شرطبندی روی موفقیّت امیرمسعود، کار آسونیه. میدونم که آدم موفّقی هست، موفّقتر هم میشه. پس، با خیال راحت، آرزو میکنم که در دورانِ جدید، «موفّق باشی!»
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
ذکر دوستي عين دوستي يه!
your friend | September 12, 2005 05:23 PM
فکر کنم مناسبت بيت رو بدونم...
وحيد بهزادان | September 12, 2005 11:04 PM
سلام حضور شما !محبت مي کنيدمنابع کاملي رابراي قبولي در کنکور کارشناسي ارشد مديريت مطالعات فرهنگي معرفي بفرماييد. من با سرچ کلمه ي مطالعات فرهنگي به وبلاگتان رسيدم. و اين طور که در سايت ديگر ديدم خواندم که ايم رسته را مي خوانيد. اميدوارم پاسخ مناسبي به من بدهيد. د رمقطع کارشناسي مهندسي خواندم. ايميلم را گذاشتم تا اگر امکان داشت محبت بفرماييد اگر هم مي دانيد تا تلفن کنم خدمتتان. سپاس پيشاپيش
امید | September 13, 2005 02:06 PM
اقا تو رو خدا ۳ تا لينك اخري رو پاك كن خيلي ضايع هستند انهم زماني كه يك ماه از دولت كريمه! ميگذرد
نكند هنوز هم در شوك شكست هستيد!
شاهرخ | September 16, 2005 08:25 PM