« قلمانداز | صفحه اصلی | عاملیّت/ساختار »
خداحافظ مامانبزرگ!
مامانبزرگ – آخرین بازماندة نسل مادربزرگ/پدربزرگهایم – امروز صبح، یکهفته بعد از اینکه آخرین بار دیدمش، فوت شد. همین امروز صبح، شوهرعمّهام زنگ زد و گفت باید برین گرگان... دوستش داشتم. پارسال آخر شهریور، تنهایی رفتم گرگان پیشش، امسال هم میخواستم همینکار رو بکنم. دیگه امّا نمیشه انگار. تازه، مامانبزرگ با دوستای من هم خیلی رفیق بود. دیروز به احسان میگفتم باز با بچّهها میریم گرگان پیشش... امّا باز هم نمیشه انگار...
مامان و بابام گرگان هستن. امشب داییم میاد و فردا صبح ما هم میریم گرگان. کسایی که این چند روزه قرار داشتم ببینمشون و حالا نمیتونم، من رو خواهند بخشید. تو تسلیت گفتن و شنیدن، خیلی راحت نیستم. شاید مجالس ختمی که تا حالا رفتم، کمتر از انگشتای یه دست باشه... راستش رو بخواین، ترجیح میدم حتّا اگه قرار به تسلیت گفتن هم هست، واسم بنویسین تا اینکه تلفن بزنین. بهرحال، هرجور راحتین.
خیله خب... وقتی زنگ میزدم بهش، ذوقزده میگفتم «سلام مامانبزرگ!» امّا ظاهراً کسی، دیگه با تقلید و همون وزن و آهنگ جواب نمیده «سلام آقابزرگ» و از سر به سر گذاشتنهای من و «پدرسوخته»گفتنهای مامانبزرگ هم خبری نیست... دیگه مامانبزرگی نیست که سرزده برم گرگان پیشش یا با دوستام و یه جعبه شیرینی – که خودمون میخوردیمش – زنگ خونهش رو بزنم. از میوهچیدنهای تو حیاط و نشستن و نارنگی خوردن تو آلاچیق هم خبری نیست دیگه... باشه... از این به بعد وقتی میرم گرگان، جز سر خاکِ بابابزرگ، سرِ خاکِ مامانبزرگ هم میرم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مي دونم که تسليت من يا هر کس ديگه اي چيزي رو عوض نمي کنه ولي در کل خيلي ناراحت شدم و اينکه تسليت مي گم...
اگزيستانس | August 23, 2005 03:55 PM
تسلیت
بهشت نصیبشان باد.
فاطمه حسینی | August 23, 2005 05:24 PM
تسليت ميگم. به نيّت ايشان فاتحهاي از راه دور خواندم. ان شاء ا... باشد بقاي عمر بازماندگان.
محمّد حسین دارایی | August 23, 2005 05:40 PM
تسليت مي گم. همين الآن اين يادداشت رو ديدم. فقط مي توانم بگويم که کاش بيشتر به افتخار ديدار با ايشان نائل شده بودم. ولي همان يکبار را نيز مديون محبت هاي شما و ايشان هستم. خدا رحمت شان کند.
your friend | August 23, 2005 05:53 PM
هم اسم که هستيم!
مامان بزرگ منم گرگان بود!
۲ سال پيش فوت کرد.
همدردي منو بپذير پويان جان.
اينها شباهتها بود ولي از دانش و هنر نويسندگيتان چيزي به من نرسيده متاسفانه.
آرزوي موفقيت.
pouyan | August 23, 2005 06:57 PM
من هم تسليت مي گم. خدا رحمت شون کنه و باقي بقاي تان.
علی امیرموید | August 23, 2005 07:08 PM
تسليت ميگم آقاي پويان.
باقي بقايتان.خاک رفتگان عمر شما باد
نیلوفر | August 23, 2005 07:20 PM
تسليت ميگم!
بهار | August 23, 2005 07:23 PM
اين روزها فقط آنان که خوبند و راست زندگي کردند به ملاقات معشوق حقيقي مي شتابند و دار فاني را به قصد حرم امن الهي با سبک بالي ترک مي گويند . و تسليت تنها براي ساکنين سراي خاکي در سوگ آن عزيز است . تسليت مي گم .
هدي | August 23, 2005 08:40 PM
... سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود ...
فاطمه | August 23, 2005 09:00 PM
سلام... اين بيت را در جايي خواندم و هر وقت که پدربزرگ يا مادربزرگي راهي سفر آخرت مي شود به يادش مي افتم: تو به باغ آمدي و ما رفتيم/ آنکه آورد ترا، ما را برد. روحش شاد.
نکته گو | August 23, 2005 11:54 PM
...به انتظار تصویر تو/این دفتر خالی/تا چند/تا چند/ورق خواهد خورد؟/جریان باد را پذیرفتن/و عشق را/که خواهر مرگ است/و جاودانه گی/رازش را با تو درمیان نهاد/پس به هیئت گنجی در آمدی/بایسته و آز انگیز/گنجی از آن دست/که تملک خاک را و دیاران را/از این سان/دل پذیر کرده است/نام ات سپیده دمی ست/که از پیشانی آسمان می گذرد/متبرک باد نام تو/و ما همچنان/دوره می کنیم/شب را و روز را/ هنوز را...
مریم و فرهاد | August 24, 2005 08:30 AM
چقدر قيافه ي مهربوني دارن ... ايشالا غم آخرتون باشه آقاي شيوا.
مهدیه | August 24, 2005 08:46 AM
منم تسليت ميگم.
مي دونم که تسليت من يا هر کس ديگه اي چيزي رو عوض نمي کنه ولي حد اقل اينو نشون ميده که افرادي هستند که هنوز به فکر شما هستند.
فریبرز | August 24, 2005 10:42 AM
تسليت ميگم هم به شما و هم به آقاي علي شيوا مي بخشيد دير متوجه شدماميدوارم زياد در فكرش تنها نمانيد
مصطفي | August 24, 2005 08:56 PM
تسليت ميگم هم به شما و هم به آقاي علي شيوا مي بخشيد دير متوجه شدماميدوارم زياد در فكرش تنها نمانيد
مصطفي | August 24, 2005 08:57 PM
پویان عزیز. این تنها قطعیت دنیاست که در برابرش هیچ کاری نمیشه کرد. این جا مینویسیم، تا بگیم دوست هستیم و از غصه تو دلگیریم، و به امید روزهای بی اندوه ...
شیوا مقانلو | August 24, 2005 11:33 PM
پويان جان تسليت ميگم.
Vahid | August 25, 2005 06:39 AM
تسليت
شايان | August 25, 2005 10:06 AM
بسم الله
سلام
تسليت عرض مي کنم ...
شرح اضافه را نمي پسندم ...
تسليت ~
والسلام
محمد مسیح | August 25, 2005 11:39 AM
یا حق
ای دوست...
فراموش نکن که تقدیر گاه دل ما را نشانه می گیرد...
اما بی شک هرچه هو خواهد عین مصلحت است...هرچند سخت وسنگین
باشد برای ما...
حق همراهت.
عرفان | August 25, 2005 01:21 PM
تسليت میگم پويان جان. دردِ از دستدادنِ مامانبزرگ هم بد دردیست! خدا به خودت و خانوادهات صبر بده.
عليرضا | August 26, 2005 01:00 AM
تسليت امامرگ ماجراي عظيمي است و محتوم ترين واقعه زندگي ماست .
بهتره جلو چشمون رژه بره تا تو صندوقچه خاک بخوره
گو اينکه قصه هاي مامان بزرگ جاشون خيلي خاليه
mona | August 27, 2005 03:02 AM
تسلیت می گم روحشون شاد باشه
آزاده | August 27, 2005 08:27 AM
تسليت ميگم.
moostive | August 27, 2005 02:46 PM
سلام...تسليت عرض مي کنم.اقا پويان.
مرتضي هاشمي | August 27, 2005 02:53 PM
سلام
من را هم در غم خود شريك بداريد. روحشان قرين ارامش باد.
فيروزه | August 27, 2005 03:31 PM
آقاي شيواي عزيز ، از خواندن اين خبر خيلي ناراحت شدم. اميدوارم هميشه وقت ياد کردن از مامانبزرگ و خاطراتي که با او داشته ايد لبخندي شيرين بر لبتان بنشيند. تسليت من را هم بپذيريد.
کامیار | August 27, 2005 04:36 PM
اميدوارم غم آخرتان باشد
محمد رضا ميبدي | August 28, 2005 05:40 AM
صبوريت را آرزو دارم.
حسین ایمانی | August 28, 2005 01:09 PM
مممم... راستش یکّم که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که... همیشه مامانبزرگها یاد آور دوران کودکی و نوجوانی هستند؛ شاید پدر و مادر این خاصیّت را نداشته باشند ولی مامانبزرگها و - کمتر بابابزرگها - همیشه دوران قشنگ کودکی رو به یاد آدم میآرن. اینطور نیس؟
محمّد حسین | August 28, 2005 01:17 PM
سلام پويان عزيز.
من خيلي متاسفم که اولين پيامي که برات ميگذارم اين پيام تسليته
اميدوارم، واقعاً اميدوارم که در بهشت، ابدي بشن.
mahdi | August 29, 2005 06:07 AM
در گذشت مادر بزرگ گراميتان را يه شما و خانواده محترم تسليت عرض ميكنم
ميلاد | August 29, 2005 09:57 AM
ميدوني داشتم به اين فكر ميكردم كه آدم بعد از چندين سال زندگي تازه ميفهمه كه چقدر به مرگ احتياج داره ...
محمود(رضا) | August 29, 2005 11:19 AM
هوالحق
هر گل كه بيشتر به چمن ميدهد صفا گلچين روزگار امانش نمي دهد....
واقعا همه ناراحت شديم....
تسليت ميگم
سعيده | August 30, 2005 01:28 PM
...مرگ پايان کبوتر نيست...تسليت ميگم
شیرین عباسی | August 31, 2005 11:48 AM
مثل بقيه: تسليت ميگم...
وحيد بهزادان | August 31, 2005 08:32 PM
به گرمي و سردي هوا كه فكر مي كنم ياد فصلها مي افتم و سالها ... و عمر ... و آدمها ... اون موقع يه حس خاصي بهم دست مي ده ... شايد چند ميليارد رفيق كه دارن كار مي كنن ... فقط آدم ياد خاطرات مي افته و يه لبخند تلخ ... وقتي بيشتر مي ره تو خاطره ها خنده ... و شايد اشك ...
sasan | August 31, 2005 10:15 PM
حقيقت كه پس از مدتي به اميد خبر خوشي، داستاني و يا خاطرهاي دوباره از راز سر در آوردم ... اما ...
تسليت ... از اين كلمه بدم ميآيد مخصوصاً اينكه انتظار دارد تسلي بدهد. ميدانم كه به درد نميخورد.
وقتي همين تجربه را داشتم ... فقط 2ساعت تنهايي اشك ريختن تسلييم داد.
mahan | September 1, 2005 03:21 PM
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
تولد دوباره مادربزرگت رو تبريک ميگم و اميدوارم زندگي جديدي که آغاز کردن سراسر خير باشه. فقط غم دوري مي مونه که اونم به لطف خدا تحمل ميکني. ان الله مع الصابرين
omid | September 2, 2005 10:14 AM
نطر مرا پاک کرده بودید آقا پویان.
من از شما گله دارم فراوان...
هــــــاله دختر خوب تهران پارس
هاله | September 2, 2005 10:26 AM
تسلیت میگم!
zaeem | September 7, 2005 12:42 PM
یادباد آن روزگاران؛ یادباد.
تسلیت ...
انشاء ا... در بهشت به هم برسید.
روح ا... عابدینی | September 7, 2005 10:04 PM
تسليت مي گم!
amirhossein | September 10, 2005 01:25 AM
من هم تسليت مي گم. خدا رحمت شون کنه
Mandana | November 3, 2005 06:52 PM
سلام آقا پويان فوت مادر بزرکتون رو به شما تسليت مي گم و اميدوارم شادي نصيب شما باشه. من نسترن هستم گرگاني اما ساکن شاهرود . دوست دارم هر وقتي رفتي گرگان بجاي من هم فاتحه اي به روح آن مرحوم بخوني و به جاي من هم امامزادشون زيارت کني که بعضي وقتها خيلي دلم مي گيره واسه زيارت اونجا . ممنون نسترن
sogoli_tanhast | January 8, 2006 06:49 PM