« آستارا-اردبیل | صفحه اصلی | گیلان؛ یا، در این چند روز که نبودم… »
چرا با مهندسی وداع خواهد کرد؟
خواستم این نوشتة محمّد مروّتی رو بذارم توی «لینکدونی»، حیفم اومد! محمّد مروّتی – که دورادور میشناسمش و میدونم از دبیرستانی که درس خوندهام، فارغالتحصیل شده و حالا مهندسی برق شریف رو تموم میکنه – تو یادداشتش نوشته که چرا میخواد مهندسی رو ترک کنه و به اقتصاد بپردازه. بسیاری، مثل او همین دغدغه رو در دورهای از تحصیلشون داشتهان: بعضی در دبیرستان به فکر تغییر رشته افتادهان؛ برخی در دانشگاه و دیگرانی هم پس از دورة کارشناسی و بعضی هم هیچوقت دنبال علاقهشون نرفتن.
همیشه وقتی بحث انتخاب رشته با دانشآموزانم در مدرسه پیش میاد (و قبلتر همین موضوع در مورد خودم پیش اومد)، یه راه حل پیشنهاد میکنم که گمونم سه مرحله داره. مرحلة اوّل و بگمونم مهمترین مرحلهاش پاسخ باین سؤاله که به چی علاقه داری؟ بعد باید چند لحظه – و فقط چند لحظه – از این سطح فردی جدا شد و پرسید مملکتم چقدر به رشتهای که من علاقه دارم، نیاز داره؟ (همینجا اضافه کنم که خیلی از رشتههای علوم انسانی از اونجایی که به تقویت مدرنیسم مینجامن، در تعادل با مدرنیزاسیون، تا حد خوبی درمانی برای بیماری مدرنیته در ایران بشمار میرن.) و بعد دوباره به سطح فردی برگشت که چرا بین اینهمه آدم من باید این رشته رو بخونم؟ و در اینجا به خیلی سؤالها از جمله درآمد، پایگاه، شهرت و از ایندست پاسخ داد. و بالاخره تصمیم گرفت.* در مورد همة اینها، قبلاً چیزایی نوشته بودم.
خلاصه اینکه نوشتة محمّد مروّتی رو بخونین. در مورد دغدغة خیلی از ماها یه چیزایی نوشته. بسیاری از دوستانم رو میتونم تکتک نام ببرم که انتخاب رشته واسهشون «مسأله» بوده. بعضیها، بموقع تصمیم گرفتن و شرایط این مسأله رو بنفع خودشون برگردوندن و بعضی هنوز در تقلّا هستن؛ بعضی حسرت میخورن و بعضی هم شاید باشن که خوشحالن! نوشته رو بخونین؛ گرچه – برخلاف میل من – کمتر از علاقه بعنوان رکن اوّل صحبت کرده. شاید از پیش، فرضش گرفته.
* صرفاً در حد شوخی، روش تصمیمگیری که بالا عرضه شد، شباهتهایی به متاتئوری کلمن داره تو «بنیادهای نظریة اجتماعی»: حرکتی بین سطوح خرد و کلان و نقدی که به روش شناسی وبر در روح سرمایهداری وارد میکنه. جدّی نگیرین، این قسمت رو برای احسان اضافه کردم که خودش میدونه چرا! :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
با نظرت موافقم!... اي بلا...
sadegh | August 12, 2005 10:59 AM
پويان جان! اگر با نظر اولي موافق نيستي پاک اش لطفا، بد جوري روي اعصاب آدم راه ميره!
بهار | August 12, 2005 11:54 AM
سلام.. خیلی وقت است که می خواهم وبلاگت رو پیدا کنم.. چند وقت پیش خواهرم آدرس وبلاگت رو روی صفحه مونیتور برام سيو کرد.. ولي فکر نمي کردم اينقدر جالب باشه.. دوست دارم دوباره سر بزنم... زنده باشي... يا حق
مجید | August 12, 2005 12:50 PM
بابا اعصاب! این بهار خانومی هرچه زودتر باید به یه روانپزشک خوب مراجعه کنه. میدونم که تا حالاشم خیلی دیر شده واسش وی بهرحال زودتر باید یه فکری بکنه
ولگرد | August 12, 2005 01:37 PM
با حرفهایت موافق نیستم. همین را تنها میتوانم بگویم. اگر در جای دیگری بودیم حرفهای شما کاملاً درست ولی ما ایرانیم و به قولِ یه بنده خدایی عقل هر کسی به مدرکشه، پس آدم باید مدرک داشته باشه. به قول یه بنده خدای دیگه. ملّت به این مینازن که پسرم برق شریف خونده و نه اینکه اخلاقیات خوبی داره
محمّد حسین دارایی | August 12, 2005 02:08 PM
چه جالب که این بحث درست وقتی در وبلاگ ات مطرح شده است که من در حال فکر کردن بهش هستم . من هم احتمالا از همان دبیرستانی فارغ التحصیل شدم که تو و آقای مروتی . جالب اینجاست که من یکی دو سالی را با این سوال گذرانده ام . من و بسیاری از کسانی که از دالان ریاضی-فیزیکی آن دبیرستان کذائی گذر کردیم و خوشحالیم که فشارهای ما به آنجا باعث شد که گروه انسانی ای بزنند و قبول کنند که گذشتن از کنار این رشته بی توجه به آن اشتباه محض بوده و هست .
به نظرم تصمیمی که امثال من برای تغییر رشته گرفتند و بسیاری چون ما به خاطر فشار جامعه و خانواده نتوانستند بگیرند یا نخواستند قید تمام مزایای رشته ی های ریاضی را بزنند ( موقعیت اجتماعی برتر و موقعیت مالی و اقتصادی خیلی بهتر ! ) بیش از آن که بر سرنوشت خود ما تاثیر داشته باشد بر جامعه تاثیر می گذارد .
به هر حال من این هجوم برای تغییر رشته به رشته های انسانی را به فال نیک می گیرم . چه در مقطع کنکور یا سال های پیش از آن باشد و چه در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد .
aMir | August 12, 2005 04:03 PM
یادم رفت که بگویم دل ام می خواست پیش از فردا که قرارست فرم انتخاب رشته را بدهم برود با شما صحبتی داشته باشم . حقیقت اش لیست واحد های جامعه و گرایش هایش بدجوری دو دل ام کرده است . نمی دانم فرصت می شود که پیش از تصمیم مشورتی داشته باشم یا نه ... ؟ ( از مضرات وبلاگ محسوب می شود این ؟ )
aMir | August 12, 2005 04:08 PM
امروز همين جوري از اونجا رد شدم.کاش بازم حرف داشت.
اولين و شايد آخرين کلام.
بسوده ترين کلام....
... | August 12, 2005 08:54 PM
اين کامنت جايش اينجا نيست.
محمّد حسین دارایی | August 13, 2005 03:05 PM
سلام ...آره منم جزئ این دسته بودم...شما هم که خودتون استاد این مسآله هستید :))
شقايق | August 13, 2005 08:00 PM
اتفّاقا سانسور خيلي چيز خوبيست. آقاي [...] آره با تو ام. صدبار گفتم اينجا جاي اين حرفها نيست. اگه ميخواي ازين حرفها بزني بهتره بري تو سايت [...] آره قربونش.
محمّد حسین دارایی | August 13, 2005 08:11 PM
سلام اول از همه انتقاد شديدي بکنم از محمّد حسین دارایی
پويان جان مشکل اينجاس که ما ها علايقمون با خيلي چيزاي ديگه از کودکي قاتي ميشه .
همينه که هممون گيج ميزنيم!
faaregh | August 13, 2005 11:53 PM
ااااا... يعني چي! آقا شما مگه خودت دوست پسر نداري! به دوست من چي کار داشتي آخه!؟
علی امیرموید | August 14, 2005 12:40 AM
من همينجا از آقاي شيوا درخواست ميکنم کامنتهاي اين مطلب را ببندند و کامنتهاي مورد دار را پاک کنند. آخه آزادي بيان هم بايد يه خط قرمز داشته باشه. نه؟؟؟؟ يعني هرکي تا هرجا دلش خواست بره؟؟
محمّد حسین دارایی | August 14, 2005 03:40 PM
حالا که دنيا ارزشش را ندارد... هيچّي! :)
محمّد حسین دارایی | August 14, 2005 07:10 PM
هه هه!
اين کامنتها که سانسور شده اگه همه آنهايي که باقي مانده را بخوانيخيلي خنده دار ميشود. يکي در مورد مهندسي حرف ميزند٬ آن يکي در مورد دوست پسر. آن يکي در مورد سانسور کردن. هها هاا!
محمّد حسین دارایی | August 14, 2005 08:02 PM
خوب امير پويان جان! من نمي فهمم اين امير حسين چي مي گه!! و نمي دونم اين جا چه اتفاقي افتاده!!! اما در مورد کامنت خودم بايد بگم فقط يه شوخي کوچولو و ساده بود!!!! اميد وارم ناراحتي پيش نياورده باشه!!!!!
علی امیرموید | August 14, 2005 09:04 PM
خوب امير پويان جان! من نمي فهمم اين امير حسين چي مي گه!! و نمي دونم اين جا چه اتفاقي افتاده!!! اما در مورد کامنت خودم بايد بگم فقط يه شوخي کوچولو و ساده بود!!!! اميد وارم ناراحتي پيش نياورده باشه!!!!!
علی امیرموید | August 14, 2005 09:04 PM
چي شده اينجا؟! چرا کامنتها اينقدر ... به قول دوستم دچار « گوريدگي » هستن ، گوريدن فعل « گره » است البته!
فاطمه | August 14, 2005 10:08 PM
گاهي آدم به اين نتيجه ميرسه که ميتونه کامنتدوني رو ببنده ، ببند اين بار کامنتدوني رو .مثل چند وقت پيش توي يکي از يادداشتهاتون . راستي ، منظورم از « فعل » تو کامنت قبلي « مصدر » بود . ببخشين خيلي خستهام .
فاطمه | August 14, 2005 10:12 PM
salam
aghaye shiva in che vaziyeh,divane shodam aslan az coomenta sar dar nayavordam,inghadr shargh o gharb va birabt bodand ke matlabi ke mikhastam benevisam yadam raft.
سعيده | August 15, 2005 12:24 AM
!!! اينجا چه خبره؟ من هر چه قدر فکر کردم هيچ ربطي بين وداع با مهندسي و فساد اخلاقي پيدا نکردم ! D:
اگزيستانس | August 15, 2005 06:32 AM
سلام آقا پویان
حاشيه نميرم. يه حرفايي بود كه خيلي دلم ميخواست بهت بگم. امروز تمام وبلاگت رو خوندم. ميدوني از كجا كنجكاو شدم بخونمش؟ از اونجاييكه که توي هر وبلاگي که ميرفتم صحبت در مورد وبلاگ راز بود، در همه وبلاگها در مورد وبلاگ شما بحث و تبادل نظر شده و بعنوان يک وبلاگ موفق و پرخواننده ازتون تعريف ميکنن، گفتم ببينم اين كيه كه اين همه در موردش صحبت ميکنن، وقتي اومدم توي وبلاگت و روي تعداد بازديد کننده شما تمرکز کردم فهميدم که حداقل روزي ۲۰۰۰ نفر از وبلاگ شما بازديد ميکنن که اين رقم بازديد کننده فوق العاده است و حکايت از حقايقي است که در وبلاگ شما مطرح ميشه.
به هر حال...
راستش من با آدمهاي دنياي تو خيلي فرق دارم. اما شايد بدت نياد عقايد يه نفر رو از يه دنياي ديگه با روحياتي كاملاً متفاوت با مال خودت در مورد مطالبت بدوني.
اول از همه بگم كه از مطالبت چي دستگيرم شده. تو يه بچه پولدار مدل بالا و خوش گذروني كه فقط چند تا كارو رو خوب بلده : توهين كردن به دخترا و باهاشون خوش گذروندن و عياشي كردن. حالا اين دو مورد چه جوري توي يه آدم جمع ميشه خدا ميدونه. از نظر تو همه دخترا بدكارن، خرابن، نفهمن، بيشعورن و خلاصه تنها كاري كه ازشون برمياد اينه كه نقش يه عروسك رو بازي كنن . من کاملا بهت حق ميدم . اول به خاطر اينكه الان اکثر دخترها همينطوري هستن و اونهايي هم که اينطوري نيستن حتما موقعيتش رو نداشتن. دوم به خاطر اينکه تو الان تو اين سن بيماري ايدز داري و به قول خودت چند وقت ديگه .... که اين هم دليلش همون خانمها هستن.
تو بيماري . اما بيماريت فقط اون ويروسي نيست كه تو بدنته . روحت بيماره. تو از يه طرف اون همه به دخترا توهين ميكني از يه طرف يه هفته بدون خانم نميتوني سر كني. يه جا ميگي تا زنده باشي اين ويروس رو پخش ميكني. من ميدونم چته. تو نه اين كه از جنس زن اونجور كه ادعا ميكني بيزار باشي. مشكلت اينه كه اونا رو مقصر ميدوني و ميخواي اينجوري دق دليتو خالي كني. و با آلوده كردن اونها يه جورايي انتقام خودت و پسرهاي ديگه رو گرفته باشي.
خيلي دلم ميخواد بدونم كه تو با اون همه تجربه دخترشناسيت تا حالا نشده به دختري بربخوري كه بدكاره نباشه؟ تا حالا نشده كسي رو به خاطر خودش (و نه صرف هوس) دوست داشته باشي؟ تا حالا به يه دختر پاك و صادق و راستگو كه تو رو واسه خودت بخواد برنخوردي؟ ميدونم که اينطور دخترها خيلي کم هستن ولي تا حالا بوي عشق هم به مشامت نخورده؟ يه چيزي ميخواستم بگم اما نميدونم چه جوري بايد بگم كه منظورمو بفهمي و فحش بارم نكني. ميخوام بگم اگه قضيه بيماريت راست باشه تو زمان زيادي نداري. دلت نميخواد يه مقدار كمي از اين زمان باقيمانده رو صرف تجديدنظر تو عقايدت بكني؟ ضرري كه نداره. ميدونم که آدم دنيا ديده اي هستي ولي يه كمي از دنيايي كه دورت رو گرفته بيا بيرون و آدمهاي ديگه رو ببين. با عقايدشون و شخصيتشون آشنا شو. ببين پسرها و دخترهايي كه از جنس تو و اون خانمهاي اسباب بازيت نيستن چه جورين. ولي تو بالاخره هر قدر هم كه سرگرم تفريحاتت باشي ميتوني يه وقتي براي اين كار بذاري. مطمئن باش كه ضرر نميكني. به نظر من خيلي خوبه كه آدم اول اطلاعاتش رو راجع به چيزي كامل كنه بعد با صراحت راجع بهشون نظر بده. چون اطلاعاتم در مورد شما خيلي کمه پس براي اينکه اطلاعاتم در مورد شما بيشتر بشه و بيش از اين حرف بي ربط نزنم خيلي خوب ميشد اگه ميتونستم online باهات صحبت كنم. Id من همين آدرس email منه. اگه دوست داشتي يه دفعه قرار ميزاريم چند كلمه با هم chat ميكنيم. به قول خاتمي ميشه گفتگوي تمدنها. تمدني از جنس پویان و نيلوفر !
اگه تونستي يه جوابي بده كه بدونم mail منو خوندي
مواظب خودت باش - نيلوفر
نیلوفر | August 15, 2005 05:16 PM
چند تا نکته رو بايد تذکر بدم. اونم اينه که بازديدکنندههاي اينجا رو همه نميتونن ببينن. [حالا اين که ايشون چجوري ديدن خودش جاي بحث داره.]
بعدش هم ميشه لطفا اون وبلاگهايي رو که بحث ِ راز توشون مطرح بوده معرفي کنيد تا ما هم ببينيم؟
نکتهي ديگه اينه که خوندن ِ کامل ِ اينجا يه زماني معادل ِ سن ِ شما رو لازم داره.
بعدش هم همهي اين چيزهايي رو که گفتين از خوندن ِ اينجا فهميدين٬ براشون فکت بيارين ... لطفا.
راوی قصه های عامه پسند | August 15, 2005 08:36 PM
خانم نه چندان محترم اول کامنتت رو خوب اومدی.اما بعدش فکر کنم دچار توهم شدی و پویان رو احتمالا با برادر یا پدرت اشتباه گرفتی.
این آدمی که حتی بردن نامش هم حرمت داره کسیه که صدها زن و مرد بهش قسم میخورن.
این رو برای کسایی که تازه واردن و نمی شناسنش می نویسم.والا تو که ارزش جواب دادن هم نداری.
پویان موجود مقدسیه که واسه زمین ما خیلی زیادیه.
پویان پاکترین و با ارزش ترین موجودیه که من شناختم .
پویان پیامبر بزرگیه که تنها ؛حضورش در زندگیم تمام تعاریفم رو عوض کرد
بودن در کنارش عین سرخوشی و آرامشه.
افتخار هم صحبتی با هاش تجربه ی ناب و فراموش نشدنی زندگی منه.
در مورد عشق
پاکترین و مقدس ترین و پیامبرگونه ترین عشقی که میتونه وجودداشته باشه در وجودش هست.
نمی دونم شما از گفتن چنین هجویاتی در مورد آدمی تا این حد بزرگ و معتبر چه انگیزه یی می تونی داشته باشی
اما مسلما از چند حالت خارج نیست.
حسادت .عقده ها و کمبودهای درونی و از این دست.
قبلا هم همین جا گفتم به جای اینکه برای مرهم گذاشتن به این دردهای درونی این مزخرفات رو بگین سعی کنید از وجود این آدم استفاده کنید.
... | August 15, 2005 08:54 PM
آقاي پويان عزيز و گرامي ما شناخته شده تر از اين حرفاست که کسي با چنين مطالب خودپرداخته و بي اساسي بخواهد تصوير ايشان را مخدوش کند و هرکس در اين زمينه کوچکترين شکي داشته باشد کافي است مروري بر مطالب ارزشمند ايشان در اين سايت داشته باشد و خود داوري کند. مثلي هست که مي گويد مه فشاند نور و سگ عو عو کند!
your friend | August 15, 2005 09:21 PM
بله ! اتفاقا يه چيزي هم هست تو اين مايهها که "نه دريا به سگ پليد شود نه سگ به هفت دريا پاک"
راوی قصه های عامه پسند | August 15, 2005 10:39 PM
*به گمانم بلاها دو جلوه دارن! يه جلوه ش اون خوبه س. اوني که کيف ميده.(جمله ي معروف حضرت زينب بعد از عاشوا رو که شنيديد؟ ان شا الله غير زيبايي چيزي نبينيد!)
Anonymous | August 16, 2005 03:19 AM
به نظرم اين بدترين کامنت هايي بود که تو عمرم خوندم !نمي دونم ولي حس زياد خوبي ندارم . احساس مي کنم يه مشت سگ به جون هم افتادن و دارن برا هم پارس مي کنن. آدم خيلي وفتا از کسايي که ازشون خوشش مياد حالش به هم مي خوره ! حالام همچين حسي دارم .
(اگه جاي شما بودم که نيستم (!) حتما اين 5 تا کامنت قبل رو بر مي داشتم چون به نظر من تهوع آور تر از اون قبلي ها نيست)
اگزيستانس | August 16, 2005 03:29 AM
البته منظور ِ اگزيستانس اينه که ۵ تا کامنت قبل٬ از اونها کمتر تهوعآور نيست !
راوی قصه های عامه پسند | August 16, 2005 03:39 AM
Up with death of this weblog
The rest is silence, just silence
کاتب | August 16, 2005 09:30 AM
:(پويان .مثل اينکه حق با تو بود.من حرف گوش ندادم.بقيه اش افتضاح شد.اينقدر که حالا جاي يه نفر دلم ميخواد سه چهار نفر رو بکشم.خيلي هم بدتر...:(
... | August 16, 2005 10:43 AM
سلام بر پويان عزيز
.
دوست عزيز من با اجازه شما ،از يكي از مطالب آرشيوي شما ( زائر و توريست) در جايي استفاده كردم .
در ضمن هر چند در اين پست برخلاف ساير مطالب ارزشمند شما به چيز جديدي برخورد نكردم ولي ( سكوت) معني دار شما در برابر كامنتهاي ديگران درس هاي فراواني برايم داشت/ برقرار باشيد
.
با مهر و احترام--امير ارسلان
امير ارسلان | August 16, 2005 03:39 PM
سلام آقاي شيوا ! آن موقع که از شما سوال مي کردم راجع به تغيير رشته و اينا يه فکرايي داشتم ولي حالا فکرايه ديگه اي دارم. تصميم گرفتم ادامه بدم و در ضمن موفق شدم ديگه مشروط نشم! ولي هنوزم فکر مي کنم اون نقص عضو براي تغيير رشته خيلي دليل با حاليه! در مورد نظرات اينجا بايد بگم .. من اصولا عادت ندارم به نظرات ديگران نظر بدم!
مهدیه | August 16, 2005 05:37 PM
بسم الله
سلام
استاد دوست داشتم من هم خطاب قرار می گرفتم ... تا سه شنبه فرصت دارم اعلام کنم انسانی یا ریاضی ... ولی این طور که بوش می آید محمد مسیح هم انسانیاتی می شود ...
تن ها نگرانی این کنکور لعنتی است!!
والسلام
محمد مسیح | August 17, 2005 12:19 AM
نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو رو خدا تو ديگه نيا انساني !
کمک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگزيستانس | August 17, 2005 10:23 AM
ما که تا اومديم انتخاب کنيم٬ رو برگمون درشت نوشاتن «رياضي» و هيچ فرصت انتخابي بهمون ندادن.
محمّد حسین دارایی | August 17, 2005 01:09 PM
ولی من خودم انتخاب کردم و از انتخابم هم راضی هستم.گرافیک!!! در مورد اون کامنت هم باید بگم واقعن احمقانه بود.
مانا | August 17, 2005 02:49 PM
من هم گرافيک رو دوست دارم ولي تو ايران در حدّ صفر است. احتمالاْ اگر عمري بود و به سر حد دانشگاه رسيدم٬ و اگر اتّفاق خارق العادهاي رخ ندهد٬ من هم گرافيک بخونم. البتّه از نوع عکّاسيش.
محمّد حسین دارایی | August 17, 2005 07:59 PM